• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات اندوه بی‌پایان | ریحانه یدنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ellery
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 497
  • کاربران تگ شده هیچ

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
تمام راه را تا هتل پیاده رفتم. قدم‌هایم دیگر جون نداشت. وارد لابی شدم که ویلیام را دیدم نگران قدم می زد و به کسی تلفن می‌زد.
همان موقع به گوشی خودم نگاه کردم. به من زنگ می‌زد!
وقتی مرا دید به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. متعجب به او نگاه کردم مگر چند ساعت نبودم؟
- کجا بودی لورا؟
نمی‌توانستم حرف بزنم. ناگهان پاهایم خالی کردند و دیگر نتوانستم بایستم.
- لورا، لورا خوبی؟
خوب؟ نه خوب نبودم. خانه کودکی‌ام، خانه خاطرات شیرینم آوار شده بود.
ویلیام مرا بغل کرد و از جا بلند کرد و به سمت اتاقم با ناتالی رفت.
وقتی روی تخت درازم کرد به او اطمینان خاطر دادم که حالم خوب است.
یک ساعت دیگر اجرای ما شروع می‌شد.
ویلیام گفت که بقیه رفتن سالن اصلی اجرا.
من هم بعد از پوشیدن لباس مادرم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
به پشت سرم نگاه کردم. اجرای مادرم بود، با همان لباسی که به تن داشتم. لبخندی زدم. آخرین بار این اجرا را با پدر تماشا کردم. دوباره حس کردم پدرم کنارم ایستاده بود و دوباره شروع کردم به گریه کردن.
این خوشبختی قشنگ بود؛ اما بدون پدر و مادر کمی حس بدی داشت. انگار چیزی را نداشته باشم. اما می‌دانم قراره بهترین باشم.
بعد از زندگی خوبی میرم پیششون. اون موقع آرزوی مادرم را براورده کردم و پدرم شوقش را هنوز دارد.
دوباره به سمت داوران ایستادم. آنها نیز عاشق رقص من شده بودند و پنج نظر مثبت داشتیم.
- تو مثل مادرت عالی هستی. کسی نمی‌تونست به مادرت برسه اما تو رسیدی! لطفا این مسیرو ول نکن.
سری تکان دادم و به گروه خود نگاه کردم.
انگار آن‌ها از درخواست آخر داور ناراحت بودند و نمی‌خواستند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
بعد از کمی قدم زدن به هتل رسیدیم. ویلیام مرا تا اتاقم همراهی کرد. در آخر قبل از باز کردن در، دوباره برگشتم و محکم بغلش کردم.
- هیچ وقت ولت نمی‌کنم توهم قول بده ترکم نکنی!
حرفی نزد و فقط مرا در آغوش خودش نگه داشت. ویلیام در این چند وقت توانسته بود مرا وابسته خودش کند. بعد از چند دقیقه خودم را از او جدا کردم و بعد از خداحافظی به داخل اتاق رفتم.
ناتالی آنجا نبود. جای تعجب نداشت، ساعت تازه ۱۰ شب بود. احتمالا پیش بقیه بود.
گوشی‌ام را برداشتم و به خبرهای دست اول که همه آنها درباره من بود، نگاهی کردم. معروف شده بودم.
این شروع راه من بود. می‌خواهم بهترین رقصنده جهان شوم تا به همه ثابت کنم رقاصی بهتر از من وجود ندارد!
روی تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم.
صبح که از خواب بلند شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
۱۱ماه بعد
یازده ماه گذشت. آن سه پسر و یک دختر دیگر خبری ازشان نشد. من ماندم و دیوار های زندان
که به من گوش زد می‌کردند برای من همه چیز تمام شده است... .
از در اصلی زندان عبور کردم و هوای آزادی را تنفس کردم. این یک آزادی دروغ بود.
حالا آزادی بودم، که هرجا می‌رفتم می‌گفتند (تو همان دختر احمقی هستی که گول چهارنفر را خورد؟ غیر ممکن است تو حتما جزوی از آنها بودی دختر ساده‌ای که نیستی... .)
مادربزرگ برایم همه چیز را آماده کرده بود که برگردم. اما هنوز وقت داشتم.
به یاد پدر افتادم و ناخودآگاه به سمت خانه حرکت کردم.
پدر متاسفم... تو برای من مسیر را چیدی... همه چیز را آماده کرده بودی... انگار تو سرنوشت من را خود چیده بودی، اما من مسیر خود را عوض کردم.
راه را گم کردم. متاسفم من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
نامه را باز کردم.
"سلام.
نمی‌دونم چطور تونستم این نامه رو بنویسم.
از خودم خجالت می‌کشم... .
نباید از تو استفاده می‌کردیم تا خودمونو از باتلاق بالا بکشیم ولی شد.
معذرت خواهی کافی نیست، تا الان هر وقت خبرتو گرفتم می‌دونم اون آدم قبل نیستی؛
ولی دلم می‌خواست یه چیزی رو بهت بگم.
دروغ نبود، عشقم به تو هیچ وقت دروغ نبود!
من عاشقانه می‌پرستمت. می‌دونم خیلی دیره، ولی دوست نداشتم تو فکر کنی عشق من و حرفایی که بهت زدم هم همه جزوی از این ماجرا بوده. وقتی نامه رو می‌خونی دارم از یه‌جای خیلی دور تماشات می‌کنم. دلم می‌خواد بغلت کنم. اون‌قدر محکم تا دلتنگیم و رفع کنم. ولی کارایی که کردم بهم اجازه اینو نمیده که تو چشمات نگاه کنم. خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی متاسفم که اینکارو کردم... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery
عقب
بالا