- ارسالیها
- 177
- پسندها
- 1,025
- امتیازها
- 6,463
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #21
تمام راه را تا هتل پیاده رفتم. قدمهایم دیگر جون نداشت. وارد لابی شدم که ویلیام را دیدم نگران قدم می زد و به کسی تلفن میزد.
همان موقع به گوشی خودم نگاه کردم. به من زنگ میزد!
وقتی مرا دید به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. متعجب به او نگاه کردم مگر چند ساعت نبودم؟
- کجا بودی لورا؟
نمیتوانستم حرف بزنم. ناگهان پاهایم خالی کردند و دیگر نتوانستم بایستم.
- لورا، لورا خوبی؟
خوب؟ نه خوب نبودم. خانه کودکیام، خانه خاطرات شیرینم آوار شده بود.
ویلیام مرا بغل کرد و از جا بلند کرد و به سمت اتاقم با ناتالی رفت.
وقتی روی تخت درازم کرد به او اطمینان خاطر دادم که حالم خوب است.
یک ساعت دیگر اجرای ما شروع میشد.
ویلیام گفت که بقیه رفتن سالن اصلی اجرا.
من هم بعد از پوشیدن لباس مادرم و...
همان موقع به گوشی خودم نگاه کردم. به من زنگ میزد!
وقتی مرا دید به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. متعجب به او نگاه کردم مگر چند ساعت نبودم؟
- کجا بودی لورا؟
نمیتوانستم حرف بزنم. ناگهان پاهایم خالی کردند و دیگر نتوانستم بایستم.
- لورا، لورا خوبی؟
خوب؟ نه خوب نبودم. خانه کودکیام، خانه خاطرات شیرینم آوار شده بود.
ویلیام مرا بغل کرد و از جا بلند کرد و به سمت اتاقم با ناتالی رفت.
وقتی روی تخت درازم کرد به او اطمینان خاطر دادم که حالم خوب است.
یک ساعت دیگر اجرای ما شروع میشد.
ویلیام گفت که بقیه رفتن سالن اصلی اجرا.
من هم بعد از پوشیدن لباس مادرم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.