متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تلألو هور | نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _nazanin_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 1,468
  • برچسب‌ها
    احتماعی
  • کاربران تگ شده هیچ

سطح این رمان از نظر شما

  • عالی

    رای 0 0.0%
  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • ضعیف

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تلألو هور
نام نویسنده:
نازنین هاشمی نسب
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه

کد رمان: 5558
ناظر رمان: Ellery Ellery

«بسم تعالی»
خلاصه:
تازیانه‌ی زمختِ نگون‌بختی، بی‌رحمانه بر وجودش می‌تازید. آن شب وحشی، آن سیه آسمانِ مخوف، دنیای سپید رنگش را به خاکستری سوزنده مبدّل کرد. او تنها ازخود و دنیای خود مراقبت می‌کرد اما با این اتفاقِ شوم، ازخود و دنیای خود متواری شد. در این دریاچه‌ی مذاب به‌ناگه‌ حسِ مزاحم عشق فوران کرد. جوشید و طمع عصیان‌ها را به‌خود برانگیخت.


«منتظر نظرات دلگرم‌کننده شما هستم»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _nazanin_

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
604
پسندها
8,920
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۱۱۷_۱۳۲۰۳۷_Samsung Internet.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
«مقدمه»
در همان شب‌های ناگوار، تو آمدی و ماندی.
همان شبی که رَد غلیظ خون، بر بوم سفید رنگ زندگانی‌ام فریبنده می‌رقصید.
همان شبی که ریشه‌ام، برق برّنده‌ی تیشه‌ای تیز را نظاره‌گر بود.
گلبرگ‌های سرخ و لطیفِ من درهمان شبِ خونین، پژمرده و کُشته شد.
قلب تپنده‌ام درهمان شب رفت و بی‌معرفت بازنگشت.
من در آن شب کذایی سیاه شدم.
مرا با دستانِ حیله‌گر دیگری رنگ زدند.
من این‌گونه نبودم.
سیاهی برازنده‌ام نبود.
تو اما...
سفید بودی.
به‌اندازه‌ی دونه‌های درشت برف.
شاید هم به‌اندازه‌ی اَبرهای پنبه‌ای در آسمان!
مضحکانه است.
منِ سیاه را چه به سفیدی!
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
چشم‌های فرسوده‌ام به‌خاطرِ هجوم بی‌رحمانه‌ی خستگی مثل همیشه نمی‌دید انگار، پرده‌ای مات و کدر به دیده‌گانم آویخته شده بود!
با انگشتان دست، چشم‌های سرکشم را نوازش کردم. حسِ شیرین خواب نگاهم را آلوده کرده بود و این احساسِ مزاحم، مغزم را برای لحظه‌ای آرام نمی‌گذاشت.
صدای باشفقّت غزل، به وصلت انگشتانِ دست و چشم‌های ملتهبم پایان بخشید.
- اون دستای کثیفت رو به چشمات نزن تو آخرش کور میشی.
روی صندلی بی‌انصاف چوبی کمی جابه‌جا شدم و با این حرکت کوتاه، صوت ناکوکِ مهره‌های کمرم ناله‌وار شروع به نواختن کرد.

نگاه ماتم گرفته‌ام را به غزل سپردم و درمانده‌تر از همیشه نجوا کردم:
- امروز خیلی خسته شدم، خوابم میاد.
غزل ردیفِ دندان‌های سفید رنگش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
چه می‌توانستم بگویم! در برابر این مرد خودکامه کلامی از حنجره‌ام ساطع نمی‌شد، نمی‌توانستم مجدد مخالفت خود را بروز دهم انگار آن نگاه قلدرش، هدف خود را به ثمر نشانده بود!
تا سکوتم را دید ریسمان سخنانش را مجدد به دست گرفت.
- دست بجنبون، وقت نیست.
به‌سرعت به سمت اتاق مدیریتش چرخید و باقدم‌های بلند از روح خشمگینم فاصله گرفت. صدای آن پاشنه‌های کفشِ ناهنجارش، مابین انعکاس صدای چرخ‌ِ خیاط‌ها گم شد.
نفسِ حبس شده‌ام را از بطن سینه‌ام بیرون فرستادم و با دیدن آن پارچه‌های سرخابی رنگ، بی‌اختیار اَبروانم درهم تنیده شد.
غر زنان، خروشیدم:
- مردک قارچ، به من میگه این‌جا حساب و کتاب داره آره ارواحِ عمه‌ت!
غزل مغموم‌تر از من، ترحم‌هایش را به سمتم سوق داد و گفت:
- عیب نداره خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
آن نگاه حریصش برای لحظه‌ای، لرز بر اندامم انداخت. نمی‌دانستم هدف او از گفته‌هایش چیست انگار مغز زوال رفته‌ام، قدرت تحلیل و بررسی را نداشت.
روی میز یکی از خیاط‌ها نشست، همچنان خیره نگاهم کرد و آن سیگار نگون‌بخت را به انتها رساند.
فک منقبض شده‌ام را تکانی دادم و پرسیدم:
- جریان چیه! مشکلی هست؟
موهای قهوه‌ای رنگش را بالا فرستاد و برای اولین بار، لبخندش را به سمت من سوق داد.
- آره یه مشکل بزرگ هست، خیلی هم بزرگ.
متناقض سخن می‌گفت و منِ گیج، نمی‌دانستم چگونه لبخندِ روی لبش را با مشکلی که ازش دَم می‌زد، مطابقت دهم.

طولی نکشید که این مرد، خودخواهانه تیر خلاص را برقلبم نشاند.
- جذابیتِ تو برای من مشکل ساخته، اون چشم‌هات...
فیلتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #7
لبخندی عمیق روی لب‌هایش نشاند و این کِشش لب‌ها مانند پُتک، برسرم کوبیده شد.
خشم و ترس مانند گردآبی عمیق، حریصانه همه‌ی وجودم را می‌بلعید و من، هیچ مسیری برای رهایی از این خفه‌گی پیدا نمی‌کردم.
با کف دست، چند ضربه‌ی پرقدرت به قفسه‌ی سینه‌اش کوبیدم و جیغی مهیب سردادم.
- باتوأم عوضی... میگم چرا دَر رو قفل کردی؟
کلید را داخل جیب شلوارش، مخفی کرد و آن چندقدمی که ازم فاصله داشت را پیمود.
چه‌قدر آن نگاه پلیدش، تنفربرانگیز بود.

چه‌قدر هرم نفس‌های کَش‌دارش، به صورتم نزدیک بود.
چه‌قدر کلماتی که زیر گوشم ادا می‌کرد، منزجر کننده بود!
- مَهرو... میشه صدام بزنی!
مکثی کرد و شال یشمی رنگم را کنار زد.

فِرهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #8
پاشا مرا روی سرامیک‌های سرد و سخت پرت کرد.
خویِ وحشی‌گریش بیدار شده بود.
از همین می‌ترسیدم.
دردی شدید مچ پایم را دربرگرفت اما، دردی که قلبم را می‌تراشید فجیع‌تر از هر دردی بود.
درد پایم درمان داشت اما قلبم چه! اصلاً مرهمی داشت؟ همان قلب سابق می‌شد؟
صدایش از فرط خشم، گویی زمخت‌تر از قبل شده بود. خَش دار و پرقدرت...
- سرم درد میکنه مهرو، رو مغزم راه نرو.
هق زدم:
- چی از جونم میخای آشغال؟ ولم کن بذار برم.
مقابلم زانو زد و پنجه‌ای مابین موهایش کشید.
- من تورو میخوام... روحت رو میخوام جسمت رو میخوام.
کشان‌کشان خودم را روی سرامیک‌های سرد، به‌سمت کانتر کشاندم و به‌زور، ایستادم.
پایم درد می‌کرد و همین موضوع ایستادگی را برایم مشکل می‌ساخت.
می‌ترسیدم، می‌لغزیدم اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #9
نفس‌هایم گویی در حال تحلیل رفتن بود، پرده‌ای مات و زمخت ناجوان‌مردانه دیده‌گانم را تار می‌کرد.
صدای نفس‌های کِشدارم، همانند پرنده‌ای زخمی داخل فضای آشپزخانه می‌چرخید و از این آزادیِ اجباری، لذت می‌برد.
- دختر خوبی باش، قول میدم همه‌چیز رو جبران کنم...
از جبرانِ قصورش دَم می‌زد اما همان انگشتانِ لعنتی‌اش را از دور گردنم رها نمی‌کرد.
چه‌قدر عجیب بود این مرد، دوست داشته شدن توسط او این‌گونه وهم‌آلود بود؟
عاشقانه‌های او این‌گونه موحش بود!
آستانه‌ی دردم پُر بود از نیرنگ‌ها، از فسادها و شقاوت‌ها دیگر به سطوح آمده بودم.
توانِ کشش و ادامه نداشتم.
سرگشته‌ترین بودم، گویی حس‌های لطیفم را به‌کل از یاد و خاطره‌هایم به زباله‌ها و تفاله‌هایِ مغزم سپرده بودم!
دسته‌ی چاقو را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #10
انگشانِ خون‌آلودم، روی دسته‌ی سبز رنگ چاقو می‌لغزید.
جرئت تکان دادنِ چاقو را نداشتم، چاقو داخل بدنِ ورزیده‌اش مانده بود و خونی غلیط، پیراهن سفید رنگش را سرخِ‌سرخ کرده بود.
نگاهم را بالا کشیدم و به‌چهره‌ی رنگ پریده‌اش چشم سپردم.
از نگاهش، چیزی جز نفرت نمی‌تابید.
آن نگاه آمیخته به دردش، گویی جان مرا می‌بلعید!
موهای آشفته‌ام را رها کرد و بی‌رمق، دستش را به سمت چاقو برد.
گیج بود و زیرلب از درد ناله می‌کرد، رنگِ پریده‌ی صورتش با آن نگاه آذرگون، مثل یک توهم بود. درست شبیه یک خیال وهم‌انگیز بود.
ترسیدم.
ترسیدم با همان توان باقی مانده‌اش مرا بُکشد.
ترسیدم مرا به نابودی بکشاند.
ترسیدم با همان چاقویی که قصد لمسش را داشت، جانم را به قعر تباهی بسپارد.
نمی‌دانم چه شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا