- ارسالیها
- 99
- پسندها
- 386
- امتیازها
- 1,813
- مدالها
- 4
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #21
دستهای لرزیدهام را داخل جیبهای بارانیام پنهان کردم تا مبادا این لرزشهای واهی از کنترلم خارج شود.
دیگر از اشکهای خودکامهی چشمانم خبری نبود، آن بغض لعنتی هم مانند غدّهای بزرگ داخل گلویم میتاخت.
جنون آمیز، لبخندی کج و معوج روی لبهایم نشاندم و نالیدم:
- اتفاقی بود، خودم... خودمم نفهمیدم... چیشد...
مکثی کردم و نگاهم را از چهرهی حیرت زدهاش ربودم، به آسفالتهای مرطوب این خیابان خیره ماندم و ادامه دادم:
- نمیخواستم... بمیره... غزل... نمیخواستم.
من آدم بدسرشتی نبودم، من انسان پلیدی نبودم اما با بهیاد آوردن دیشب، خود را بدطینت میپنداشتم. این حس فقط بهخاطره درماندگی بود، بهخاطر عجز و صدالبته ترس بود.
غزل جلوتر آمد و صورت برافروختهام را با دستهای لطیفش...
دیگر از اشکهای خودکامهی چشمانم خبری نبود، آن بغض لعنتی هم مانند غدّهای بزرگ داخل گلویم میتاخت.
جنون آمیز، لبخندی کج و معوج روی لبهایم نشاندم و نالیدم:
- اتفاقی بود، خودم... خودمم نفهمیدم... چیشد...
مکثی کردم و نگاهم را از چهرهی حیرت زدهاش ربودم، به آسفالتهای مرطوب این خیابان خیره ماندم و ادامه دادم:
- نمیخواستم... بمیره... غزل... نمیخواستم.
من آدم بدسرشتی نبودم، من انسان پلیدی نبودم اما با بهیاد آوردن دیشب، خود را بدطینت میپنداشتم. این حس فقط بهخاطره درماندگی بود، بهخاطر عجز و صدالبته ترس بود.
غزل جلوتر آمد و صورت برافروختهام را با دستهای لطیفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.