متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تلألو هور | نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _nazanin_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 1,468
  • برچسب‌ها
    احتماعی
  • کاربران تگ شده هیچ

سطح این رمان از نظر شما

  • عالی

    رای 0 0.0%
  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • ضعیف

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #11
اگر ثانیه‌ای دیگر مقابل این پیکر بی‌جان می‌ایستادم بی‌شک خود قاتل روحِ زخم دیده‌ام می‌شدم.
پاهایم را به قصد فرار حرکت دادم اما نگاهم قصد متواری شدن نداشت.
من همچنان خیره به بدنِ خون‌آلودش، چشم سپرده بودم تا تکان خوردنش را ببینم اما گویی محال بود!
او انگار دیگر در این آشپزخانه‌ی لعنتی نفس نمی‌کشید و مسبب این اتفاق من بودم، پاشا هم در این دوئل کُشنده بی‌گناه نبود.
با قلبی آکنده از درد، از آشپزخانه بیرون دویدم.
اشک‌های داغ و متلاطم، گونه‌هایم را با اقیانوس اشتباه گرفته بود.
فقط می‌بارید و می‌بارید. قصد ایستادن نداشت و چه بی‌رحمانه، همه‌چیز برای نابودیِ من فراهم شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #12
خونِ پاشا توسط قطرات باران، از روی صورتم شسته شده بود اما هنوز، رَد چرکینش بر رخساره‌ی ترسیده‌ام سلطه‌گری می‌کرد.
شیر آب سرد را چرخاندم و با تمام وجود، از اعماقِ ریشه‌ی خود صورتم را شستم و قطراتِ مزاحم خون را از روی دست‌هایم زدودم.
شال یشمی رنگم دیگر یشمی نبود، حال خیس و خون‌آلود به‌نظر می‌رسید.
به کمک شال نمناکم، خون‌های مُرده را از مُچ دستانم پاک کردم و به اشک‌هایی که در این مدت از نگاهم می‌چکید، خاتمه دادم.
موهای ژولیده‌ام را مرتب کردم و شال را سرسری تا زدم، دیگر نمی‌تواستم به چهره‌ی خود در آینه بنگرم.
نمی‌دانم چرا؟

حتی از بازتاب چهره‌ی خود در آینه هراس داشتم.
دوست نداشتم حالِ زار خود را این‌گونه، با تمام آن اتفاقاتی که بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #13
لباس‌های نَم‌زده‌ و به خون آغشته شده‌‌ام را درون پلاستیکیِ مشکی رنگ قرار دادم و زیر تخت فلزیِ خود، پنهانش کردم.
دیگر نمی‌خواستم رنگِ این لباس‌ها را ببینم.
مرا یادِ پاشا می‌انداخت.
مرا در این خزان مهلک، اسیر می‌کرد.

برایم مهم نبود که مادرم از نبودِ این لباس‌ها باخبر شود.
این پارچه‌های منحوس، لایقِ سطل زباله بود نه برتن و اندامِ من.
بعد از پوشیدنِ لباس‌های گل‌گلی‌ام، بی‌حال‌تر از هرلحظه مقابل آینه‌ی مربعی شکل اتاقم ایستادم.
زیتونِ نگاهم مثل همیشه برّاق و مسرور نبود، مثل همیشه نمی‌درخشید و خشنود نبود.
حالتِ غمگینِ نگاهم، مژه‌های فرم را دیگر مثل قبل زیبا جلوه نمی‌داد.
در همین دوساعتی که سخت بر من گذشت گویی، هزاران ضربه‌ی شلاق را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #14
لب‌های خشکیده‌ام را با زبانم، نمناک کردم و به بخار برنج خیره ماندم.
انگار در خلاء به‌سر می‌بردم.

گویی جانم در این کالبد بود و روحم در مردابِ کابوس می‌چرخید و مدام می‌چرخید.
بوی خوشِ قورمه سبزی، زیر مشامم می‌دوید و گرسنگی وحشیانه‌تر از قبل به معده‌ام چنگ می‌انداخت اما من، چیزی جزء غم از گلویم پایین نمی‌رفت.
- دخترم بهتری؟ رنگت خیلی پریده!
صدای مامان مرا از پوچی رها کرد و نگاهم را از بشقاب برنج ربود.
- خوبم مامان، خوبم.
مهراد، قاشق مملوء از برنج را در دهنش چپاند و در همان حین، مضحکانه گفت:
- برای شفای مهروی عزیزم، خواهر میمونم چندتا سنگِ پا نذر کردم امیدوارم زود خوب بشه.
بابا نامحسوس خندید و نجوا کرد:
- پناه بر خدا، مهراد آروم بگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #15
پتوی کِرمی رنگ را دور خود پیچاندم و درست مرکز تختم نشستم. فضای تاریک اتاق درست مثل قلبم بود، تیره و سرشار از ترس...
آرام و قرار نداشتم، بازهم همان دل‌پیچه‌ی لعنتی سراغم آمده بود و من به‌خاطر این اضطراب، زیر شکنجه‌های گوناگون جان می‌دادم.
باریکه‌های نور ماه از لابه‌لای پرده‌ی حریر یاسی رنگ، روی فرش قرمز رنگ اتاقم رَد درخشان خود را متلاشی می‌کرد و حالا این اتاقِ تاریک، دیگر مثل لحظات قبل تاریک نبود.
کاش ماه درخشانی هم مختص به من وجود داشت تا این‌گونه قلب متروکه‌ی مرا روشن می‌کرد، کاش نوری مرا به سمت سفیدی سوق می‌داد اما چه فایده!
هیچ تلألویی از نور در قلبم نمی‌تابید و این یعنی مرگ اُمیدهایم...
چه‌طور از این مصیبت فرار می‌کردم؟
چه‌طور از حقّ خود دفاع می‌کردم؟
مگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #16
صدای غزل مثل همیشه رنگ داشت.
رنگ درخشان شیطنت و سرزندگی از لحنِ کلامش به‌وضوح داخل گوش‌هایم می‌پیچید.
او درست مثل قبلِ من بود.
رنگ کلام و صوت شادمانش، کاملاً از آموزش‌های من نشأت می‌گرفت.
از منِ قدیم حتی یک روز هم نگذشته بود اما در همین مدت کوتاه این من، دیگر من نبود.
پلیدانه ریز خندید و گفت:
- خواب بودی؟ خُب پس به‌موقع زنگ زدم!
گوشه‌ی ناخن اِشاره‌ام را به دندان گرفتم و سکوت را انتخاب کردم.
قلبم درست همانند قلب گنجشکی بی‌پناه، زیر شلاق‌های بی‌اَمان قطرات طغیانگر باران می‌ماند.
نمی‌دانست بمیرد یا زیر این تازیانه‌های دردناک، به پرواز خود ادامه دهد!
برای گفتن حرف‌هایم به غزل، مردد بودم.
برای گفتن داغی که بر من گذشت، دودل بودم.
نمی‌دانستم بگویم یا در این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #17
این صدای پاشا نبود، نه... این صوت کریه و ضارب حقیقت نداشت.
باز هم مثل قبل، صدایش نه تنها در گوشم بلکه در همه‌ی جانم پیچید.
- مهرو، قایم شدی عزیزم!
جسم مرتعش خود را در آغوش کشیدم و همراه با زجه‌های دردناکم، فریاد زدم:
- گمشو... گمشو...
صدای تق‌تق پاشنه‌های آن کفش، مدام به اتاقم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و من بیشتر از قبل مانند شمع در این اتاق آب می‌شدم.
- مهرو، می‌دونی اسمت خیلی قشنگه!
باز همان جمله‌ی تکراری...
باز همان رعشه‌های مکرر در وجودم...
باز همان حس مخوفِ ترس از آبرویم...
همه یک‌جا بر من حمله‌ور شده‌اند.
مابین این تاریکیِ جان‌سوز می‌توانستم تکان خوردن دستگیره‌ی درب را ببینم، گویی پَرتوی ماه تنها به درب این اتاق رخشیدن را هدیه می‌داد!
درب اتاقم بی‌مکث،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #18
مابین تعصب‌های برادرانه‌ و خط و نشان‌هایی که برای علت اشک‌هایم می‌کشید، به‌ناچار لبخندی نمادین روی لب‌هایم نشاندم و بحث را تغییر دادم.
- وایسا ببینم من تو خواب خروپف می‌کنم؟
رکب نخورد، باید هم گول این لبخند ظاهرساز را نمی‌خورد.
این لبخند، مابین تاخت و تاز اشک‌هایم گویا بی‌معنی‌ترین لبخند این جهان هستی به‌شمار می‌رفت!
بدون این‌که در حالات چهره‌ی خود، تحولی ایجاد کند مجدد خروشید:
- مهرو بهم بگو چی‌شده! برای چی باید این ساعت از شب گریه کنی؟
جسم تحلیل رفته‌ام را از حصار اَمن آغوشش، عقب کشیدم و لبه‌ی تخت را برای نشستن انتخاب کردم.
هرآن ممکن بود همه‌چیز را روی دایره ریخته و فتنه‌ای خون‌آلود به‌پا کنم.
هر لحظه امکان داشت ازهم متلاشی شوم و جانم را به دست نابودی بسپارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #19
پی‌درپی حجم زیادی از آب سرد را به پوست برافروخته‌ی صورتم هدیه دادم تا با این روش، کمی خاکستر غم را از چهره‌ام دور کنم.
به سیمای رنجورم در آینه‌ی کدر سرویس بهداشتی خیره ماندم.
پلک‌های پف کرده‌ام، چشم‌های کشیده‌ام را ریزتر از همیشه برملاء می‌کرد.
مردمک‌های سبز تیره‌ام، مابین خونابه‌های غلیظ نگاهم هنوزهم قصد سلطنت داشت اما زهی خیال باطل... دوران شاهنشاهی‌اش دیگر به اتمام رسیده بود.
چند پیچش تار مو‌، به صورت مرطوبم چسبیده بود و لبان خشکیده‌ام، حسابی پوسته‌پوسته شده بود.
شیر آب سرد را چرخاندم تا گردش آب متوقف شود، از سرویس بهداشتی بیرون زدم و به سمت درب نیمه‌باز پذیرایی گام برداشتم.
تا سرمای روح‌نواز پاییز به پوست نَم‌زده‌ی صورتم برخورد کرد گویی، آتش فروزان قلبم در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
99
پسندها
386
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #20
نمی‌دانستم قلب سرکشم را در مشت‌هایم پنهان کنم یا از افشای این حقیقت بترسم.
این قلب چموش هم که دیگر برایم قلب نمی‌شد...
مقطعانه، لب زدم:
- بیرونم... چی... چی... شده؟
اگر حتی یک‌درصد هم غزل حقیقت را نمی‌دانست من با این صدای لغزان و وحشتی که به کلامم رخنه کرده بود، همه چیز را افشا می‌کردم.
صدایش گویی از اعماق چاه به گوشم می‌رسید.
- مهرو دقیقاً کجایی؟ آدرس دقیق بگو.
به اطراف خود نگاه کردم، تنها یک خیابان با آن ساختمانی که متعلق به پاشا بود، فاصله داشتم.
مردد و شکّاک، زمزمه کردم:
- چیزی شده؟
جواب شکّاکیتم را نداد و مجدد، خروشید:
- مهرو توضیح میدم الان فقط بگو کجایی!
به‌ناچار، نالیدم:
- نزدیک سالنم، خیابون پشت ساختمون.
تا از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا