• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گارد جاویدان | ملورین کاربر انجمن یک رمان

Melorin_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/11/23
ارسالی‌ها
13
پسندها
66
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
لب های جفتشان به خنده ی کوتاهی باز شد.نایومی درست می‌گفت هیچکدام از جاویدان های گذرگاه زمین البته به استثنای لئو حتی یک اهریمن را هم به چشم ندیده بودند و حالا با آمدن رایان همه چیز تغییر کرده بود.
متیو دست دراز کرد تا لباسش را بردارد اما نایومی مخالفت کرد و به او گفت خودش لباس را تمیز می‌کند و پارگی‌اش را ‌می‌دوزد.قبول کردن اینکار متیو را معذب می‌کرد اما چاره ی دیگری نداشت.
کهنه لباسی را به تن کرد و بار دیگر از نایومی تشکر کرد.نایومی دختر مهربان و دلسوزی بود موهای نارنجی‌اش همیشه مرتب و یک دست بودند.چهره اش همیشه گلگون بود و کمی لرزان صحبت می‌کرد اما هیچوقت لبخندش را فراموش نمی‌کرد.نایومی تنها جاویدانی بود که با متیو به خوبی رفتار می‌کرد و به او توجه نشان می‌داد.اما حالا با آمدن شانا و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/11/23
ارسالی‌ها
13
پسندها
66
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
امشب هوا خنک تر از همیشه بود و آب رودخانه به آرامی با نسیم ملایمی که از میان موهای سفید متیو می‌گذشت همراه میشد. روی خاک نم‌دار نشست و گربه را روی پاهایش گذاشت.
کمی بعد حضور رایان را کنار خود احساس کرد.دست از بازی کردن با گربه برداشت و به او خیره شد.
- چیزی شده؟
رایان نفس عمیقی کشید و کنارش نشست به گربه ی آشنای شانا خیره شد.
- تقریبا حضور ده تا اهریمن تایید شده.
متیو یکه خورد. حضور اهریمن آن هم در شرق کمی او را متعجب کرده بود.
- اما چرا؟
رایان روی خاک دراز کشید و جفت دستش را زیر سرش گذاشت و به آسمان خیره شد.
- نمی‌دونم
گربه روی شکمش پرید و خودش را به او مالید.رایان و متیو شاهد ناز کردن هایش بودند.
- ما باید چیکار کنیم؟
رایان به ماه خیره شده
- مشخصه
- بجنگیم؟
- چاره‌ایی نیست
- اما_
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/11/23
ارسالی‌ها
13
پسندها
66
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
شانا و متیو به رفتنش خیره شدند کمی بعد متیو هم از جایش بلند شد، لبخند آرامی به گربه و شانا زد.
قبل از این که از آن دو فاصله بگیرد. شانا صدایش زد.
- صبر کن.
بیلبو به آرامی روی زمین فرود آمد.
- اینکه امروز صبح به خاطرم صدمه دیدی یکمی اذیتم می‌کنه.
متیو دستپاچه شد:
- نه نه مشکلی نی_
- راستش می‌تونستی با یه لگد اونو از سر راهم برداری اما به جاش خودتو سپر بلای من کردی.
شانا صاف و بی حرکت ایستاد.تصمیمش را گرفته بود،نمی‌خواست دوباره همچین بلایی سر متیو بیاید.شانا می‌توانست به همان سرعتی که چهار چشم بر سرش فرود می‌آمد عکس‌العمل نشان دهد و بدون دخالت متیو او را از پا در بیاورد اما اینکار را به عهده ی متیو گذاشت و در کمال تعجب متیو خودش را سپر بلای شانا کرد،نتیجه ای که به مزاقِ شانا خوش نیامده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/11/23
ارسالی‌ها
13
پسندها
66
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
متیو آب دهنش را قورت داد و دوباره مشتی نثار شانا کرد و باز هم ضربه‌اش را مهار کرد.اینبار بدون وقفه ادامه دادند.متیو هرچقدر محکم‌تر ضربه می‌زد شانا با زیرکی او را دفع می‌کرد.تا نیمه های شب به این کار ادامه دادند. تقریبا هردو به نفس نفس افتاده بودند.
متیو خم شد و به زانو‌هایش تکیه داد،شانا موهایش را مرتب کرد و بیلبو را که حالا در خواب عمیقش غرق بود در آغوش گرفت:
- یادت نره امروز چیا یاد گرفتی‌.
متیو در حالی که از این آموخته ها فقط خستگی بر تنش مانده بود به رفتن شانا نگاه می‌کرد.اگر می‌خواست با خودش صادق باشد او غیر از ضربه های بی هدف چیزی عایدش نشده بود.
شانا با قیافه‌ای پکر وارد اتاق شد.طبق معمول شیث مانند همیشه مشغول تیز کردن تیر هایش بود.شیث با دیدن شانا و گربه ی لوسش:
- فک کنم بهت گفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Melorin_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا