متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گارد جاویدان | ملورین کاربر انجمن یک رمان

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #11
لب‌های جفتشان به خنده‌ی کوتاهی باز شد. نایومی درست می‌گفت. هیچ‌کدام از جاویدان‌های گذرگاه زمین البته به استثنای لئو حتی یک اهریمن را هم به چشم ندیده بودند و حالا با آمدن رایان همه‌چیز تغییر کرده بود.
متیو دست دراز کرد تا لباسش را بردارد؛ اما نایومی مخالفت کرد و به او گفت خودش لباس را تمیز می‌کند و پارگی‌اش را ‌می‌دوزد. قبول کردن این کار متیو را معذب می‌کرد؛ اما چاره‌ی دیگری نداشت.
کهنه‌لباسی را به تن کرد و بار دیگر از نایومی تشکر کرد. نایومی دختر مهربان و دلسوزی بود. موهای نارنجی‌اش همیشه مرتب و یک‌دست بودند. چهره‌اش همیشه گلگون بود و کمی لرزان صحبت می‌کرد؛ اما هیچ‌وقت لبخندش را فراموش نمی‌کرد. نایومی تنها جاویدانی بود که با متیو به خوبی رفتار می‌کرد و به او توجه نشان می‌داد؛ اما حالا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #12
امشب هوا خنک‌تر از همیشه بود و آب رودخانه به آرامی با نسیم ملایمی که از میان موهای سفید متیو می‌گذشت همراه می‌شد. روی خاک نم‌دار نشست و گربه را روی پاهایش گذاشت.
کمی بعد حضور رایان را کنار خود احساس کرد. دست از بازی کردن با گربه برداشت و به او خیره شد.
- چیزی شده؟
رایان نفس عمیقی کشید و کنارش نشست به گربه‌ی آشنای شانا خیره شد.
- تقریباً حضور ده‌تا اهریمن تایید شده.
متیو یکه خورد. حضور اهریمن آن هم در شرق کمی او را متعجب کرد:
- اما چرا؟
رایان روی خاک دراز کشید و جفت دستش را زیر سرش گذاشت و به آسمان خیره شد:
- نمی‌دونم.
گربه روی شکمش پرید و خودش را به او مالید. رایان و متیو شاهد ناز کردن‌هایش بودند.
- ما باید چی‌کار کنیم؟
رایان به ماه خیره شد:
- مشخصه.
- بجنگیم؟
- چاره‌ای نیست.
- اما... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #13
شانا و متیو به رفتنش خیره شدند. کمی بعد متیو هم از جایش بلند شد. لبخند آرامی به گربه و شانا زد. قبل از این که از آن دو فاصله بگیرد. شانا صدایش زد:
- صبر کن.
بیلبو به آرامی روی زمین فرود آمد.
- این که امروز صبح به‌خاطرم صدمه دیدی یکمی اذیتم می‌کنه.
متیو دستپاچه شد:
- نه نه مشکلی نیست... .
- راستش می‌تونستی با یه لگد اونو از سر راهم برداری؛ اما به جاش خودتو سپر بلای من کردی.
شانا صاف و بی حرکت ایستاد. تصمیمش را گرفته بود؛ نمی‌خواست دوباره همچین بلایی سر متیو بیاید. شانا می‌توانست به همان سرعتی که چهار چشم بر سرش فرود می‌آمد عکس‌العمل نشان دهد و بدون دخالت متیو او را از پا در بیاورد؛ اما این کار را به عهده‌ی متیو گذاشت و در کمال تعجب متیو خودش را سپر بلای شانا کرد، نتیجه‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #14
متیو آب دهنش را قورت داد و دوباره مشتی نثار شانا کرد و باز هم ضربه‌اش را مهار کرد. این‌بار بدون وقفه ادامه دادند. متیو هرچقدر محکم‌تر ضربه می‌زد، شانا با زیرکی او را دفع می‌کرد. تا نیمه‌های شب به این کار ادامه دادند. تقریباً هردو به نفس‌نفس افتاده بودند.
متیو خم شد و به زانو‌هایش تکیه داد. شانا موهایش را مرتب کرد و بیلبو را که حالا در خواب عمیقش غرق بود در آغوش گرفت:
- یادت نره امروز چیا یاد گرفتی‌.
متیو در حالی که از این آموخته‌ها، فقط خستگی بر تنش مانده بود به رفتن شانا نگاه می‌کرد. اگر می‌خواست با خودش صادق باشد، او غیر از ضربه‌های بی‌هدف چیزی عایدش نشده بود.
شانا با قیافه‌ای پکر وارد اتاق شد. طبق معمول شیث مانند همیشه مشغول تیز کردن تیر‌هایش بود. شیث با دیدن شانا و گربه‌ی لوسش:
- فک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #15
بخش پنجم:توهم یک رویا

دیوید خودش را روی کاناپه انداخت و سعی داشت تا لقمه‌ای را که با زور در دهانش چپانده است قورت بدهد.
‌شارلوت با دیدنش سری از روی تاسف تکان داد:
- حواست رو جمع کن.
‌پنج روزی از گرفتن چهار چشم ‌می‌گذشت و هنوز هم خبری از بقیه اهریمن‌ها نبود و این سکوت و بی‌خبری وضع را به‌ هم ریخته‌تر می‌کرد. شارلوت هر روز رایان را به شهر می‌فرستاد تا اگر اتفاقی افتاد اوضاع را کنترل کند؛ اما بعد از تحقیقاتی که در دروازه شهر انجام شده بود، متوجه شد یک کشاورز و پسرش شکارچی‌های اهریمن را در حال خروج از بخش دیده‌اند. به احتمال زیاد گروهی از آن‌ها به سمت گذرگاه جنوب راهی شده بودند.
حال شارلوت دیوید را خبر کرده‌ بود تا از او بخواهد به گذرگاه جهنم برود و همراه او رایان، متیو و نایومی را هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #16
شانا با بی‌حوصلگی و لئو با لبخند مسخره‌ای که تمام دندان‌هایش را به نمایش می‌گذاشت روبه‌رویش ایستاده بود.
شیث بی‌توجه به هردو بعد از گفتن مقدمات ماموریت و کاری که باید انجام شود روی زینِ اسب نشست:
- بریم.
لئو و شانا هم پشت سرش راه افتادند. احتمالاً تا قبل از غروب آفتاب به حومه می‌رسیدند؛ پس بدون استراحت تا مقصد را اسب‌سواری کردند.
مسیرشان راهی پرپیچ و خم و سرسبز بود. جنگلی سبز که از هرجایش درخت ریشه دوانده بود. بوی خاک و صدای پرندگان تنها چیزی بود که جنگل به مهمان‌های رهگذرش می‌توانست بدهد.
لئو با بهت به حرف آمد:
- این دیگه چه کوفتیه؟
به خانه‌های خالی نگاه کردند. در روستا خانه‌های زیادی وجود نداشت. شاید سال‌ها بود که کسی در آن‌جا زندگی نمی‌کرد؛ اما گویی زندگی در یک لحظه از جریان ایستاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #17
شیث به دود دوری که در هوا معلق بود و از خانه‌ای قدیمی که با فاصله از آن‌ها قرار داشت اشاره کرد.
با دیدن دود تصمیم گرفتند به‌سمتش بروند. شانا دختربچه را که خود را ریو معرفی کرده بود همراه خود آورد. در تمام مسیر ریو راجب اتفاقی که برای خانه‌اش افتاده بود حرف می‌زد، در میان حرف‌هایش از اهریمنی با با بدنی از جنس مایع که هم‌چون قیر بود حرف می‌زد که باعث شد شانا متوجه بشود انگل سیاه در این‌جا پناه برده است.
انگل سیاه یکی از کمیاب‌ترین اهریمن‌های گذرگاه جهنم بود که قدرت تفکر نداشت و حتی به خودش زحمت بیرون آمدن را نمی‌داد؛ اما حالا در نزدیکی گذرگاه زمین چه می‌کرد؟
انگل بدون فکر و نقشه هرکسی را که نزدیکش می‌شد به سیاه سفره مبتلا می‌کرد. مرضی بود که به آسانی درمان نمی‌شد و فرد بیمار، فقط یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #18
-دارم می‌میرم. بهتره یکم استراحت کنیم.
شیث عصبی به لئو خیره شد:
- اون آدما اون‌جا دارن جون میدن، حواست رو جمع کن.
- حالا که حرفش شد...اون پیرمرده زیادی عجیب نبود؟
شیث حواسش را به راه داده بود:
- چی‌ش عجیب بود؟
- حتی نذاشت ما بریم تو درمانگاه.
- اون بچه حتی از پیرمرده‌ هم عجیب‌تر بود.
- رکب خوردیم.
لئو و شیث با شنیدن صدای شانا به عقب برگشتند. با دیدن شانا که بهت‌زده مچ دستش را فشار می‌داد، همه‌چیز برای‌شان به شکل علامت سوال درآمد. شیث به‌سمتش قدمی برداشت:
- چی شده؟
- رکب خوردیم...اون بچه..چاون پیرمرده...هیچ کدوم‌شون واقعی نبودند...درواقع... .
لئو حرفش را قطع کرد و با فریادی بلند سکوت را شکست:
- جفت‌شون یکی بودند؟ انگل سیاه می‌تونه به ما تبدیل شه؟
شانا مچش را بیش‌تر فشرد:
- اشتباه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #19
شانا بی‌توجه به آن موجودات عجیب روی زمین نشست. نفسش نامنظم بود‌. گردش سم در بدنش او را بی‌جان می‌کرد؛ اما آن موجودات بی‌دست‌وپا به این چیز‌ها توجه نمی‌کردند و فقط به دنبال طعمه بیش‌تر می‌گشتند. باسرعت پیش‌روی سایه‌ها مبارزه شروع شد. شیث و لئو با آن‌ها درگیر شدند؛ اما تعدادشان به سرعت افزایش می‌یافت. ضربه‌های‌شان فایده‌ای نداشت. هرچه بیش‌تر حمله می‌کردند، آن موجودات عجیب و غریب هم بیش‌تر تکثیر پیدا می‌کردند.
شانا از جایش بلند شد و خنجرش را بیرون کشید. هنوز وقت داشت پس نباید هدرش می‌داد. به‌سمت اولین سایه قدم برداشت و فریادی زد:
- به پشتشون ضربه بزنید!
شروع به مبارزه کردند. نبرد طولانی، تکراری و خسته‌کننده‌ای بود. زمان زیادی گذشت تا توانستند همه را شکست دهند. شانا روی زمین نشست. لئو و شیث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #20
زن زیبا‌رویی که بی‌شباهت به شیث نبود کمی به او نزدیک شد:
- می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
شیث که حالا باورش شده بود، یا شاید هم نه! شاید هم می‌خواست این توهم را باور کند. با بغضی کهنه حرفش را زد:
- چرا تنهام گذاشتی؟
- من تنهات نذاشتم...منم می‌خواستم همرام بیای اما... .
شیث پوزخند تلخی زد:
- تو می‌خواستی هممون رو بکشی. تو، خودت رو، بابا و بارلی رو کشتی...چرا؟
زن حالا فقط دو قدم با او فاصله داشت:
- اون زندگی چیزی نبود که شما بتونید باهاش شاد باشید...می‌خواستم باهم باشیم حتی تو مرگ. من...من فقط می‌خواستم راحتتون کنم...فقط می‌خواستم کمتر رنج بکشید.
شیث با نفرت و دل‌خوری فریاد زد:
- من خوش‌حال بودم.
تن صدایش را پایین‌تر آورد و زمزمه کرد:
- تو اون خونه‌ی کوچیک کسایی بودند که نگرانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا