- ارسالیها
- 36
- پسندها
- 162
- امتیازها
- 503
- مدالها
- 2
- نویسنده موضوع
- #21
داغی بدن شانا حتی از زیر لباسهای زبر پادگان حس میشد. لئو با این که به روی خود نمیآورد؛ اما زیر دلش خالی شده بود بود. تا به حال در یک مبارزهی واقعی شرکت نکرده بود. با این که سالها رویای این لحظه را میدید؛ اما زخمی شدن و مردن را فراموش کرده بود. این که یک جاویدان بمیرد، بیشتر از هرچیزی او را میآزرد. او بعد از سالها اهریمن دیده بود؛ اما اینبار به جای فرار، جنگیده بود و نمیخواست طعم شیرین این پیروزی را با مردن شانا از دست بدهد.
شیث و لئو به راه بیپایان ادامه میدادند. افکار عجیبی که در سر لئو میآمد تمامی نداشت؛ پس برای آرام کردنشان سعی کرد حداقل آنها را با شیث در میان بگذارد:
- اگه بمیره... .
شیث با عصبانیت به او توپید:
- فقط خفه شو.
- اما... .
شیث اینبار فریاد زد:
- محض رضای...
شیث و لئو به راه بیپایان ادامه میدادند. افکار عجیبی که در سر لئو میآمد تمامی نداشت؛ پس برای آرام کردنشان سعی کرد حداقل آنها را با شیث در میان بگذارد:
- اگه بمیره... .
شیث با عصبانیت به او توپید:
- فقط خفه شو.
- اما... .
شیث اینبار فریاد زد:
- محض رضای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر