متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گارد جاویدان | ملورین کاربر انجمن یک رمان

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #21
داغی بدن شانا حتی از زیر لباس‌های زبر پادگان حس می‌شد. لئو با این که به روی خود نمی‌آورد؛ اما زیر دلش خالی شده بود بود. تا به حال در یک مبارزه‌ی واقعی شرکت نکرده بود. با این که سال‌ها رویای این لحظه را می‌دید؛ اما زخمی شدن و مردن را فراموش کرده بود. این که یک جاویدان بمیرد، بیش‌تر از هرچیزی او را می‌آزرد. او بعد از سال‌ها اهریمن دیده بود؛ اما این‌بار به جای فرار، جنگیده بود و نمی‌خواست طعم شیرین این پیروزی را با مردن شانا از دست بدهد.
شیث و لئو به راه بی‌پایان ادامه می‌دادند. افکار عجیبی که در سر لئو می‌آمد تمامی نداشت؛ پس برای آرام کردنشان سعی کرد حداقل آن‌ها را با شیث در میان بگذارد:
- اگه بمیره... .
شیث با عصبانیت به او توپید:
- فقط خفه شو.
- اما... .
شیث اینبار فریاد زد:
- محض رضای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #22
بخش ششم :لئو ی واقعی

شیث با خستگی فشاری به چشم‌های‌اش داد و رو‌ به هانیل کرد:
- خوبه؟
زن با آرامش و متانت جوابش را داد :
- خوب میشه.. متاسفم من اتاق کمی دارم. اگه مشکلی ندارید تو همین اتاق استراحت کنید.
‌شیث با گفتن مشکلی نیست وارد اتاق شد. شانا در خواب عمیقی غرق شده بود به سمتش رفت، دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت تا دمای بدنش را چک کند، اما شانا تب کرده بود و این را با نگاهی نگران با هانیل در میان گذاشت. هانیل لحاف‌ها را روی زمین گذاشت و کمرش را صاف کرد:
- تا دو روز تبش بالا می‌مونه، اما مشکلی پیش نمیاد. نگران نباش.
‌شیث دستش را از روی پیشانی شانا برداشت و زیر لب غرید:
- نگران نیستم.
هانیل لبخند عجیبی تحویلشان داد و از اتاق خارج شد با بستن در توسط هانیل، ‌لئو با بیخیالی ذاتی‌اش خود را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #23
شانا با لبخند در حال صحبت با هانیل بود و هانیل هم با شوق به حرف‌هایش گوش ‌می‌کرد و گاهی هم نظر می‌داد. شانا با دیدن شیث دستش را تکان داد:
- صبح بخیر.
شیث نزدیک‌شان شد و کنار شانا نشست:
- حالت خوبه؟
‌شانا با بی‌خیالی دستی تکان داد:
- آره بابا فقط... .
- فقط قرار بود بمیری.
‌شوخی بامزه‌ای نبود؛ اما شانا سعی کرد لبخند بزند. ساندویچی که با دستان خودش درست کرده بود به سمت شیث گرفت:
- اینو از خانم کیمورا یاد گرفتم، امتحانش کن.
‌شیث ساندویچ را از دستش گرفت و به آن خیره شد. نگاه شانا میان ساندویچ و شیث به گردش در آمد:
- چی شده؟ چرا نمی‌خوری‌ش؟
شیث ساندویچ را در دهنش گذاشت و سرش با به آرامی تکان داد. شانا متوجه شد مزه‌اش آن‌قدر‌ها هم بد نیست.
‌بعد از خوردن صبحانه‌ی مفصلشان، کیمورا و خدمتکارش برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #24
لئو روی صندلی که شانا را از روی آن پرت کرده بود نشست:
- به عنوان کسی که داره می‌میره زیاد حرف می‌زنی.
شیث به کمک شانا رفت.
-کافیه، بریم تو.
لئو پایش را روی میز گذاشت:
- پس مردم اون درمانگاه چی؟
- تا وقتی که هانیل برنگشته جایی نمی‌ریم.
- اونا اونقدرا هم وقت ندارن، عبوسک.
شیث عصبی شد:
- وظیفه‌ی ما اینه که هانیل رو به اونجا ببریم.
لئو در مقابل شیث ایستاد، با ناامیدی چشمانش را به او دوخت:
- وظیفه ما اینه این کارو قبل از اینکه بمیرن انجام بدیم.
- اینجا من مشخص میکنم که وظیفه چی هست.
لئو با یک قدم فاصله‌اش را با شیث بست، عصبی بود و بی‌خیالی شیث نسبت به این قضیه او را کفری می‌کرد :
- خب فرمانده، بهم بگو وظیفه چیه؟ نکنه قراره همه رو به کشتن بدی؟ درست مثه کاری که با خانواده لیدیا کردی؟
گره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #25
لئو هنوز هم عصبی بود و باعث میشد تند راه برود و هم قدم شدن با او برای شانایی که تازه سلامتی‌اش را بدست آورده بود کمی غیر ممکن بنظر می‌رسید:
- هی اروم تر برو... بزار بهت برسم.
لئو ایستاد و به سمت شانا برگشت، دانه.های عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زدند که باعث می‌شد موهای مشکی و بلندش به صورت و گردنش بچسبند، صورتش رنگ پریده بود و چشم‌های سبز رنگش عجیب به این صورت سفید و بی‌حال می‌آمدند.لئو گوشه‌ی لپش را گزید و به سمت شانا رفت،دستش را روی پیشانی شانا گذاشت دمای بدنش کمی بالا به نظر می‌آمد. بازوی شانا را گرفت و دور گردنش انداخت و کمک کرد با او هم‌قدم شود:
- متاسفم، فراموش کرده بودم که حالت خوب نیست.
شانا لبخند بی جانی زد:
- اوه..این کارا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #26
شانا با دست به جنازه ی دختری که دیروز ملاقات کرده بود اشاره کرد. روی زمین افتاده بود، در حالی که آثاری از زخم یا مریضی بر روی چهره‌‌اش نبود. به سمت دختر بچه قدم برداشت او را بررسی کرد اما هیچ نشانی نبود که به او کمک کند تا از مرگش سر در بیاورد.لئو با دلسوزی به کودک نگاه میکرد که شانا از جایش بلند شد:
- دیر رسیدیم، همه‌اشون مردن.
لئو سری تکان داد:
- نه،اونا کشته شدن.
وارد درمانگاه شد.
- فک میکنم این اتفاقا ربطی به شکارچی‌های اهریمن نداره..اون دختر بچه قبل از اینکه ببینیمش مرده بود.
‌لئو خود را به شانا نزدیک کرد و شانا آرام ادامه داد:
- فکرشو بکن، انگل سیاه توانایی تبدیل شدن نداره اما این مردم به خاطر سرفه سیاه مردن.
- پیرمرد.
شانا سرش را تکان داد:
- دوتا مارکیس وجود داره..مارکیسی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Melorin_

Melorin_

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
162
امتیازها
503
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #27
شانا خندید اما چیزی به ذهنش آمد و سریع خود را جمع و جور کرد و کنار لئو نشست:
- از کجا راجب شکوفه‌ی زندگی می‌دونی؟
لئو با دست‌هایش به پشت تکیه زد:
- بیست سال پیش یه مانتیکور با شکوفه‌ی زندگی خودشو بین مردم جا داده بود؛ اما وقتی که همه متوجه‌ش شدند شروع کرد به کشتن مردم. جایی که من زندگی می‌کردم گارد جاویدانی وجود نداشت اما گارد ملکه که اون لحظه اونجا بود شروع کرد به جنگیدن با اون مانتیکور، درست وقتی که تو دستاش داشتم خفه می‌شدم یکی اومد و نجاتم داد؛ اما هیچ‌قت نتونستم بفهمم کیه تا ازش تشکر کنم.
لئو به سقف خیره شد و لبخند عمیقی زد:
- اونجا بود که فهمیدم منم باید یکی مثه اون بشم.
شانا به لئو نگاه می‌کرد. با تمام وجود اعتقاد داشت این اولین و آخرین باری است که همچین حالتی از او می‌بیند. بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Melorin_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا