متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهیل | کوثر بیات کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع kosarbayat
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 1,117
  • کاربران تگ شده هیچ

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آهیل
نام نویسنده:
کوثر بیات
ژانر رمان:
#عاشقانه، #درام، #اجتماعی
کد رمان: 5601
ناظر: Ellery Ellery

Ahil.jpg
خلاصه: همیشه می‌گفتن بین عشق و نفرت یه خط خیلی باریکه ولی باور نکردم!
من و تو هر لحظه بیشتر دلباخته هم می‌شدیم؛ هر دو دیگه اجبار با هم بودن رو فراموش کرده بودیم و با خواسته‌ی خودمون کنار هم بودیم غافل از گذشته‌ای که فقط من رازش رو می‌دونم...
غافل از عقل و قلبی که موقع وصال به یاد مياره معشوقش کی بوده و نفرت جای خودش رو به عشق میده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROHI

شاعر انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,918
پسندها
22,826
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: مِهی غلط اطرافم را در خود فرو برده بود. صدای فریادها در فضای خفقان طنین انداز بود. فریادهایی آمیخته با وحشت و حل شده با غمی عظیم! دردشان چیست؟ چرا مُهر سکوت بر لبانشان نمی‌زنند؟!
فریاد هایشان یک صدا بود. صدایش را می‌شنیدم... بی عدالتی را نجوا می‌کردند! همه باهم بودیم؛ یک صدا، یک رنگ اما مدفون در سیاهیِ بی انصافی‌ها. در مکانی که سَر در ورودی‌اش می‌توان با قلمی آغشته به خون، چنین هک کرد:
(عدالت)
***
«آهیل»
همه چیز را به یاد می‌آورد. همان روز کذایی با همان صدایی که وحشت را در دلش انداخت. از گوشه‌ی در به آن آدم‌های ناشناس خیره شده بود. وقتی به خود آمد، فرار کرده و از ترس زیرِ تخت قایم شده بود تا او را پیدا نکنند. خوش‌شانس بود که آن آدم‌های ظالم به دنبال او نمی‌گشتند.
وقتی احساس کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
«آی‌سو»
با صدای قاضی به خودش می‌آید.
قاضی: جلسه‌ی دادگاه به یک هفته دیگر موکول می‌گردد.
نفسی از سر حرص می‌کشد و با گفتن «خسته نباشیدی» از آن‌جا خارج می‌شود. زیر لب با خودش می‌گوید:
- این قاضی‌ها هر دفعه این کار را می‌کنند؛ هر دفعه کار را بیشتر کشش می‌دهند و وقت را تلف می‌کنند.
روپوش وکالتش را در می‌آورد و به سوی در خروجی می‌رود. پرونده‌ها را در دستش جابه‌جا می‌کند و کیفش را روی دوشش می‌اندازد. همان لحظه، تلفن همراهش زنگ می‌خورد. آن را از کیفش بیرون آورده و جواب می‌دهد.
آی‌سو: بفرمایید!
- ...
آی‌سو: وضعیتش چطوره؟
- ...
آی‌سو: شنیدن کافی نیست. میام با چشم ببینم تا دلم خنک بشه!
- ...
آی‌سو: تشکر! تا چند لحظه‌ی دیگه اون‌جام. خداحافظ!
تماس را قطع می‌کند و با قدم‌های بلند به سمت ماشینش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
با قدم‌های محکم از زندان خارج می‌شود. به ظاهر خیلی قوی و مغرور است؛ اما چه کسی می‌داند در دلش چه می‌گذرد؟ چه کسی می‌داند که بغض، هر لحظه به گلویش چنگ می‌زند؟
احساس تنهایی می‌کند. او اکنون تنهاتر از همیشه است؛ حال، نه پدر و مادری دارد و نه آهیلی که دلش به او خوش باشد. قلبش بیشتر از همیشه درد می‌کند؛ اما چه چاره‌ای جز درد کشیدن، سوختن و ساختن دارد؟
به بیرونِ زندان که می‌رسد، بغضش می‌شکند و هق‌هقش در خیابان می‌پیچد. به ماشینش تکیه می‌دهد و اشک می‌ریزد. با خود زمزمه می‌کند:
- خدایا خودت کمکم کن! خودت توان مقابله و جنگیدن با این حس رو بهم بده؛ من دیگه دارم کم میارم! نمی‌خوام خون مادر و پدرم روی زمین بمونه. تا آخرش باهام باش خدایا! خواهش می‌کنم!
سوار ماشینش می‌شود و به سمت بهشت زهرا حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
نگاهش را از عکس‌ها می‌گیرد و از اتاق خارج می‌شود. گل بانو با دیدنش لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- بفرمایید خانم جون! بخورید تا سرد نشده.
و با دست به چایی روی میز اشاره می‌کند. آی‌سو تشکر می‌کند و مشغول نوشیدن چای می‌شود.
نگاهش را به بیرون از پنجره می‌دوزد. اواخر اسفند ماه است؛ زمستان کوله بارش را بسته و آماده‌ی رفتن است.
بوی عید و سال نو کوچه و خیابان را فرا گرفته؛ ولی برای آی‌سو امسال هم سالی پر از درد است. حالا که پدری ندارد تا به او عیدی بدهد و مادری ندارد که او را در آغوش بکشد و برایش در سال نو آرزوی عاقبت بخیری بکند.
سه سال است که عید برای اون این گونه می‌گذرد؛ پر از درد، گریه، بی‌کسی، تنها و با رخت عزایی که هنوز در تن دارد.
فکرش به سوی آهیل پر می‌کشد. حالا قرار است آهیل در آن زندان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
با صدای گل‌بانو که او را صدا می‌زند، از خواب می‌پرد. هنوز هم دلش می‌خواهد بخوابد؛ اما نمی‌شود. باید حاضر شود و به دفتر کارش برود. بار دیگر صدای گل بانو افکارش را بر هم می‌زند.
گل بانو: خانم جون! تلفن با شما کار دارن. لطفاً بیدار بشید!؟
بدون معطلی، پاسخ می‌دهد:
- بیدارم، بیا تو.
گل‌بانو سریع در را باز می‌کند و وارد اتاق می‌شود. سلامی به آی‌سو می‌دهد و با عجله می‌گوید:
- سرهنگ سمیعی پشت خط هستش.
و بعد از این‌که تلفن را به آی‌سو می‌دهد، از اتاق خارج می‌شود تا آی‌سو راحت صحبت کند.
آی‌سو صدایش را صاف می‌کند و جواب می‌دهد:
- سلام! صبح به خیر جناب سرهنگ!
سرهنگ سمیعی، با همان لحن ملایمش از پشت خط جواب می‌دهد:
- سلام خانم کیانفر! حال شما خوبه؟
آی‌سو: تشکر؛ شما خوبید؟
سرهنگ سمیعی: ممنونم خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #8
آی‌سو نفس کم آورده است. گر گرفته و نمی‌تواند اشک‌هایش را کنترل کند.
نمی‌تواند باور کند که هنوز هم عاشقش است؛ اما این واقعیت دارد. او بیشتر از گذشته، عاشقش است؛ اما چه فایده دارد وقتی او قاتل پدر و مادرش است؟ چه فایده که حالا سه سال فاصله بین آن‌ها افتاده است؟ چه فایده حالا که دیگر نمی‌توانند کنار هم باشند.
هر دوی آن‌ها اشتباه کرده‌اند. هردوی آن‌ها، قربانی انتقام هستند.
آی‌سو دوباره بغضش را قورت می‌دهد و به آهیل که حالا روی صندلی نشسته است و سرش را میان دستانش گرفته است، زل می‌زند. این مرد، زندگی اوست اما افسوس که نمی‌تواند مردِ زندگی او باشد!
آهیل کمی بعد، سرش را بلند می‌کند و به طور ناگهانی، چشمش را به جایی که آی‌سو ایستاده است، می‌دوزد.
آی‌سو که غافلگیر شده است، سریع خود را عقب می‌کشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
«آهیل»
همراه سرباز وارد ساختمان زندان می‌شود و مقابل درب بازرسی می‌ایستد. کمی بعد، مردی میان سال که از ظاهرش می‌شد حدس زد بازرس است با موهای جو گندمی، قدی نسبتاً بلند و هیکل چاق رو به روی او می‌ایستد.
دستش را به سر تا پای او می‌کشد و شروع به گشتن می‌کند تا مطمئن شود که آهیل چیزی به همراه ندارد. وقتی خیالش راحت می‌شود، رو به او می‌گوید:
- چند لحظه صبر کن تا برات یک امانتی بیارم.
وارد اتاقش می‌‌شود. دفتری را از روی میزش برمی‌دارد و باز می‌گردد. آن را به آهیل می‌‌دهد و می‌گوید:
- این رو اون آقا که اومده بود ملاقاتت بهم داد تا بدم بهت. حالا می‌تونی بری.
آهیل سری تکان می‌دهد و به سمت بندی که در آن زندانی‌ست، حرکت می‌کند.
این دفتر را خوب می‌شناسد؛ دفتر خاطراتش است. تمام اوقات زندگی‌اش را در آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #10
لبش را با دندان می‌گزد تا صدای هق‌هق‌اش به گوش کسی نرسد. حس پشیمانی باز به سراغش آمده است. با خود فکر می‌کند که شاید اگر از خانواده‌ی آی‌سو انتقام نمی‌گرفت، حالا تا این حد تنهایی عذابش نمی‌داد و آی‌سو کنار او می‌ماند؛ اما دیر شده است، خیلی دیر‌.
قطره‌ی اشکی از چشمش پایین می‌آید و روی دفتر می‌افتد. نفس عمیقی می‌کشد و باز ورق می‌زند.
(30 آذر 1382)
امروز سه روز از آن اتفاق می‌گذرد، اتفاقی که زندگی‌ام را به آتش کشید! سه روز است که تنهای تنها هستم. دیگر حوصله‌ی هیچ چیز را ندارم.
آن صحنه‌ی لعنتی، هر لحظه جلوی چشمانم نقش می‌بندد. شب‌ها کابوس می‌بینم و گریه می‌کنم، همه فکر می‌کنند من دیوانه هستم و من را مسخره می‌کنند؛ اما آن‌ها چه می‌دانند من چه کشیده‌ام؟
تنها یادگار پدر و مادرم همین دفتر است که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا