- تاریخ ثبتنام
- 27/3/24
- ارسالیها
- 32
- پسندها
- 173
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
- سن
- 21
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #21
به چهرهی لاغر شدهی پدرم نگاهی کردم؛ بینی عقابی، ابروهای مشکی، موهای لخت خرمایی و چشمانی به رنگ شب که من همرنگ چشمانم را از او به ارث برده بودم.
پدرم را خیلی دوست دارم! او برایم مظهر عشق و قهرمانی است! هیچگاه برایم کم نگذاشته و مرا در ناز و نعمت بزرگ کرده است.
او رئیس یک شرکت واردات و صادرات مواد غذایی است که به تازگی متوجه شدهام شریک کاریاش فوت شده و پلیسها هم برای همین او را با خود بردهاند؛ گویا فکر میکردند پدرم شریکش را به قتل رسانده. اما حالا با آزاد شدنش، بیگناهیاش ثابت شد. در فکر پدرم بودم که با صدای گلبانو به خودم آمدم:
- سلام آقا! خیلی خوش اومدین! انشالله دیگه بلا به دور باشه! بفرمایید، ناهار حاضره.
پدر با لبخند تشکر کرد و گفت:
- ناهار نمیتونیم بخوریم؛ چون هرچه سریعتر...
پدرم را خیلی دوست دارم! او برایم مظهر عشق و قهرمانی است! هیچگاه برایم کم نگذاشته و مرا در ناز و نعمت بزرگ کرده است.
او رئیس یک شرکت واردات و صادرات مواد غذایی است که به تازگی متوجه شدهام شریک کاریاش فوت شده و پلیسها هم برای همین او را با خود بردهاند؛ گویا فکر میکردند پدرم شریکش را به قتل رسانده. اما حالا با آزاد شدنش، بیگناهیاش ثابت شد. در فکر پدرم بودم که با صدای گلبانو به خودم آمدم:
- سلام آقا! خیلی خوش اومدین! انشالله دیگه بلا به دور باشه! بفرمایید، ناهار حاضره.
پدر با لبخند تشکر کرد و گفت:
- ناهار نمیتونیم بخوریم؛ چون هرچه سریعتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.