• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهیل | کوثر بیات کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع kosarbayat
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 524
  • کاربران تگ شده هیچ

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
32
پسندها
173
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
21
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
به چهره‌ی لاغر شده‌ی پدرم نگاهی کردم؛ بینی عقابی، ابروهای مشکی، موهای لخت خرمایی و چشمانی به رنگ شب که من همرنگ چشمانم را از او به ارث برده بودم.
پدرم را خیلی دوست دارم! او برایم مظهر عشق و قهرمانی است! هیچگاه برایم کم نگذاشته و مرا در ناز و نعمت بزرگ کرده است.
او رئیس یک شرکت واردات و صادرات مواد غذایی است که به تازگی متوجه شده‌ام شریک کاری‌اش فوت شده و پلیس‌ها هم برای همین او را با خود برده‌اند؛ گویا فکر می‌کردند پدرم شریکش را به قتل رسانده. اما حالا با آزاد شدنش، بی‌گناهی‌اش ثابت شد. در فکر پدرم بودم که با صدای گل‌بانو به خودم آمدم:
- سلام آقا! خیلی خوش اومدین! انشالله دیگه بلا به دور باشه! بفرمایید، ناهار حاضره.
پدر با لبخند تشکر کرد و گفت:
- ناهار نمی‌تونیم بخوریم؛ چون هرچه سریعتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
32
پسندها
173
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
21
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
- درسته، ولی سر امور کاری یکم اختلاف نظر داشتیم که حلش کردیم؛ وگرنه بحث جدی نبود.
بازپرس یاوری چند سوال دیگر از او پرسید که محمود به هر نحوه و حیله گری بود، به آنها پاسخ دروغ داد و جرم قصاص را انکار کرد.
در آخر بازجویی، بازپرس رو به سرباز خود، دستور بازداشت محمود را تا علنی شدن ماجرا داد.
محمود سه روز را با بدبختی و بی‌قراری در بازداشتگاه گذراند و سرانجام، با کمک وکیل خود و گذاشتن سند مغازه‌ای که در سعادت آباد تهران بود، آزاد شد.
می‌دانست که به زودی پلیس‌ها باز به سراغش می‌آیند؛ برای همین برنامه‌ریزی دقیقی انجام داد تا غیرقانونی از ایران خارج شود.
سفارش همه چیز را به دستیارش کرده بود؛ فروش سهم شرکت، خرید خانه در فرانسه، راه اندازی کارخانه‌ی تولید قطعات کامپیوتر و مدرسه‌ی آی‌سو؛ حالا بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
32
پسندها
173
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
21
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
- خدایا شفا بده! نگا کن اداهاش رو؛ انگار دختره! پاشو بیا کمکم کن، شب مهمون داریم. عمو مهران اینا دارن میان.
سری تکان دادم و طبق گفته‌اش، به کمکش رفتم. او هم نامردی نکرد و آنقدر کار به من گفت که یک شبه، برای خود کدبانویی شدم‌.
با صدای زنگ تلفن همراهم، سخنم را با عمو قطع کردم و نگاهی به صفحه‌ی تلفن انداختم. با دیدن نام عمو محسن، از جمع عذرخواهی کردم و کمی از آن شلوغی فاصله گرفتم. سریع دکمه‌ی اتصال را زدم و گفتم:
- جانم عمو!
- سلام پسرم! خوبی؟
- ممنونم! شما خوبی؟ مشکلی پیش اومده؟
- مرسی! نه، چه مشکلی؟! همه چی خوبه؛ تو چی کار می‌کنی؟
- من هم پیش مادر بزرگم هستم. عمو مهران و خانوادش این‌ جان.
احساس کردم در گفتن چیزی تردید دارد؛ برای همین با کنجکاوی از او پرسیدم:
- عمو چیزی می‌خوای بگی؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
32
پسندها
173
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
21
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
«آی‌سو»
با تکان‌های شدیدی، چشمانم را باز کردم. مادرم با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- پاشو گلم! رسیدیم.
با خوشحالی از جا پریدم و به شمال سر سبز وطنم چشم دوختم. بازگشت به سرزمین خودت چه خوب است، آن هم بعد از دوازده سال، بیگانگی در فرانسه.
سر و وضعم را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم. به نمای چوبی ویلا نگاهی کردم؛ ویلایی که پدربزرگ در عروسی پدر و مادرم به آن‌ها هدیه داده بود و حالا پس از چند سال، آمده بودیم تا دوباره اینجا کنار هم باشیم.
دیشب به ایران رسیده بودیم و به اصرار عمه شهلا، برای شمال برنامه ریزی کردیم و امشب هم اینجا هستیم.
در حالی که ذوق کرده بودم، رو به رادمهر و سحر گفتم:
- هی بچه‌ها! بیایید دیگه. من که خسته‌ام، بریم تو.
سحر، دختر عمو محمد و رادمهر، پسر عمه شهلا بود. پدرم ریموت ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
32
پسندها
173
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
21
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
سحر برای این‌که حرصش را در آورد، کنار من دراز کشید و گفت:
- من که پیش آی‌سو می‌خوابم، تو رو نمی‌دونم؛ می‌تونی روی زمین بخوابی.
با عصبانیت نگاهی به ما کرد و گفت:
- چرت و پرت نبافید! یکیتون بلند بشید، من بخوابم روی تخت؛ زمین، کمرم درد میکنه.
هر دو بدون گوش دادن به او، چشم‌هایمان را بستیم و بدون توجه به غرغرهایش به خواب رفتیم.
صبح زودتر از همه بیدار شدم. بیچاره ریما، پتویش کنار رفته بود و تشک زیرش آن‌قدر برایش کوچک بود که پاهایش از آن بیرون آمده بود.
لبخندی زدم و پتو را روی او کشیدم. سپس به حمام رفتم و پس از یک دوش یک ربعی، به سراغ لباس‌هایم در چمدان رفتم.
سارافون زرد رنگ بلندی که کناره‌هایش با رنگ سفید گل‌دوزی شده بود و پشتش پاپیون بزرگ به رنگ سفید داشت را همراه شلوار سفید پوشیدم.
جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
32
پسندها
173
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
21
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
با تعجب به سمتم برگشت و با دیدن دوربین، خشمگین گفت:
- هی! داری چی کار می‌کنی؟ فوتو می‌گیری؟!
لهجه‌اش خارجی بود و می‌شد احتمال داد که از خارج آمده؛ اما چهره‌اش به ایرانی‌ها می‌خورد.
چشمان مشکی، پوست سفید، لب‌های قلوه‌ای، ابروهای کمان، گونه‌های سرخ، بینی کوچک و عروسکی، پاهای کشیده و قدی بلند داشت.
محو تماشایش بودم که چند بار به شانه‌ام زد و کمی هلم داد که به خودم آمدم و با لبخندی که حرصش را در می آورد، گفتم:
- جان!
- مگه با تو نیستم؟! میگم فوتو گرفتی؟
- آره، من عکاسم. ژست‌های تو خیلی خوب بود؛ من هم عکس گرفتم.
تقریباً به سمتم یورش آورد و خواست دوربین را از من بگیرد که دست‌هایش را محکم گرفتم و فشار دادم.
- آخ!‏ ‏you are crazy (تو دیوانه هستی!) ولم کن!
- دست درازی کار بدیه خانم زبون دراز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
32
پسندها
173
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
21
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
یک هفته از روزی که آن دختر را ملاقات کردم، می‌گذرد. او را دیگر این اطراف و کنار دریا ندیدم. اشکان هم محمود را هنوز پیدا نکرده بود.
تصمیم داشتم عکس‌های این دختر را هم به گالری عکاسی خود اضافه کنم و از کلکسیون تابستان امسال رونمایی کنم.
عمو مهران هم قول داده بود تا برای دیدن کلکسیون، در شمال باشد و حالا داشتیم کارهای آخر را انجام می‌دادیم.
تا ساعتی دیگر قرار بود اینجا پر از خبرنگاران و همکارهای من و سایر افراد شود.
کارکنان شرکت برنامه‌ریزی، از صبح مشغول کار بودند و من مدام به آن‌ها دستور می‌دادم که هر یک از وسایل را کجا بگذارند.
چند ساعتی از شروع بازدید گالری گذشته بود و من مشغول خوش آمدگویی و توضیح مفهوم هر عکس به مهمان‌ها بودم که با باز شدن در، توجه‌ام جلب شد؛ چشمانم از تعجب چهارتا شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
32
پسندها
173
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
21
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
خون به صورتم دوید. چقدر راحت دروغ گفته بود! با خشم به سمت عکس رفتم و به یک باره آن را به زمین کوبیدم. قابش شکست و هزار تکه شد و صدای آن، توجه همه را به خود جلب کرد!
همه‌ی سالن در سکوت فرو رفت. می‌توانستم تعجب همه را ببینم. با حرص عکس را از میان خورده شیشه‌ها برداشتم و پاره کردم. شخصی از میان جمع رو به عکاس گفت:
- آهیل چه خبره؟
پس نامش آهیل بود. بی‌توجه به سوال آن مرد نگاهش را به من دوخت که با پوزخند، قاب عکس بعدی را که باز عکس خودم بود، برداشتم و به زمین کوبیدم و باز عکس بعدی و عکس بعدی...
تا این‌که آهیل با خشم به من نزدیک شد. خشمگین‌تر از خودش فریاد زدم:
- به من نزدیک نشو لعنتی! با اجازه‌ی کی عکس‌های من رو این‌جا گذاشتی؟
و باز عکس‌ها را به زمین کوبیدم! چند نفری با تاسف از گالری خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
32
پسندها
173
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
21
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
سریع از دستشویی خارج شدم و مانتوی سفیدم را پوشیدم. دلشوره‌ی عجیبی داشتم؛ اما اهمیت ندادم و شال قرمزم را محکم دور گردنم پیچیدم تا چیزی مشخص نباشد. با عجله وسایلم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. مادر با دیدنم، حرصی گفت:
- کجایی تو؟ همه جلوتر رفتن؛ فقط ما موندیم‌.
- خیلی خب، اومدم دیگه مامی؛ شلوغش نکن.
«راوی»
شب گذشته، آهیل با اعصابی متشنج و حالی دگرگون، از گالری خارج شد‌. می‌دانست اشتباه از خودش است‌؛ اما نمی‌توانست هضم کند که از یک دختر سیلی خورده باشد.
عمو مهران به دنبالش می‌رفت؛ اما هر چه او را صدا می‌زد، آهیل نمی‌ایستاد. فقط می‌رفت تا کمی آرام شود‌. دستش را به سمت یقه‌اش برد و کراواتش را شل کرد.
با قدم‌های بلند و با سرعت راه می‌رفت. تا به حال این حس را تجربه نکرده بود. غرورش شکسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
32
پسندها
173
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
21
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
آی‌سو آن‌قدر روی زمین غلت خورده بود که تمام بدنش درد می‌کرد. زخمی شده بود بی‌رمق به رفتن ماشین چشم دوخت. حتی نمی‌توانست اشک بریزد! این‌جا آخر خط بود؛ شاید هم وقت عدالت... عدالت خونین!
سرش به دوران افتاد. چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی جز تاریکی حس نکرد.
پانزده دقیقه از اتفاق گذشته بود. آی‌سو بی‌هوش روی زمین افتاده بود. آهیل هم دیگر به آن‌جا رسیده بود. از BMW خود پیاده شد و روبروی دره ایستاد.
با غرور به صحنه‌ی تصادف چشم دوخت. چرا احساس رضایت نمی‌کرد؟ چرا چیزی مانند خوره به جان او افتاده بود؟! سیگاری بیرون آورد و پک محکمی به آن زد. با یادآوری کاری که محمود با پدر و مادرش کرده بود، اشک به چشمانش هجوم آورد.
چند دقیقه‌ای به گذشته سفر کرد. به همان روزهای پر از غم، به خاطرات سه ساله‌ی پرورشگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا