- ارسالیها
- 39
- پسندها
- 243
- امتیازها
- 1,003
- مدالها
- 2
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #11
کمی بعد، یکی از آن مردهای ناشناس از اتاق بیرون آمد و راهرو را چک کرد و وقتی مطمئن شد که کسی در آنجا نیست، باز به اتاق برگشت.
صدای پدرم کمی بهم آرامش میداد و از ترسم کم میکرد؛ چون میدانستم او تا پای جان از ما محافظت میکند! او اجازه نمیداد کسی ما را اذیت کند.
پدرم: شما کی هستید؟ توی خونهی من چی کار میکنید؟!
مرد ناشناس شیطانی خندید و گفت:
- آقای محمود کیانفر بهت سلام رسوند!
پدرم: شماها حسابتون با منه؛ خانوادم رو ول کنید، بذارین برن. با من هر کاری خواستید بکنید.
مرد ناشناس: دیگه دیره!
صدای گریهی مادرم به گوشم میرسید و دردم را بیشتر میکرد. داشت به آن آدمها التماس میکرد که کاری به آنها نداشته باشند.
مادرم: خواهش میکنم کاری به ما نداشته باشید! ما که گناهی نداریم. یکم انصاف داشته...
صدای پدرم کمی بهم آرامش میداد و از ترسم کم میکرد؛ چون میدانستم او تا پای جان از ما محافظت میکند! او اجازه نمیداد کسی ما را اذیت کند.
پدرم: شما کی هستید؟ توی خونهی من چی کار میکنید؟!
مرد ناشناس شیطانی خندید و گفت:
- آقای محمود کیانفر بهت سلام رسوند!
پدرم: شماها حسابتون با منه؛ خانوادم رو ول کنید، بذارین برن. با من هر کاری خواستید بکنید.
مرد ناشناس: دیگه دیره!
صدای گریهی مادرم به گوشم میرسید و دردم را بیشتر میکرد. داشت به آن آدمها التماس میکرد که کاری به آنها نداشته باشند.
مادرم: خواهش میکنم کاری به ما نداشته باشید! ما که گناهی نداریم. یکم انصاف داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش