متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهیل | کوثر بیات کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع kosarbayat
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 1,118
  • کاربران تگ شده هیچ

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
کمی بعد، یکی از آن مردهای ناشناس از اتاق بیرون آمد و راهرو را چک کرد و وقتی مطمئن شد که کسی در آن‌جا نیست، باز به اتاق برگشت.
صدای پدرم کمی بهم آرامش می‌داد و از ترسم کم می‌کرد؛ چون می‌دانستم او تا پای جان از ما محافظت می‌کند! او اجازه نمی‌داد کسی ما را اذیت کند.
پدرم: شما کی هستید؟ توی خونه‌ی من چی کار می‌کنید؟!
مرد ناشناس شیطانی خندید و گفت:
- آقای محمود کیانفر بهت سلام رسوند!
پدرم: شماها حسابتون با منه؛ خانوادم رو ول کنید، بذارین برن. با من هر کاری خواستید بکنید.
مرد ناشناس: دیگه دیره!
صدای گریه‌ی مادرم به گوشم می‌رسید و دردم را بیشتر می‌کرد. داشت به آن آدم‌ها التماس می‌کرد که کاری به آن‌ها نداشته باشند.
مادرم: خواهش می‌کنم کاری به ما نداشته باشید! ما که گناهی نداریم. یکم انصاف داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
نمی‌دانم چقدر از این اتفاق شوم گذشته بود؛ اما وقتی به خودم آمدم که صبح شده بود و من همانطور کنار جسد پدرم کز کرده بودم.
خانه سوت و کور بود و برایم حکم جهنم را داشت. به صورت پدرم نگاهی کردم. رنگ بنفش لب‌هایش، حالم را دگرگون می‌کرد. دستم را روی دستش گذاشتم که سردی‎‌اش تا عمق وجودم را لرزاند!
از جایم بلند شدم و به سمت جنازه‌ی مادرم رفتم. کنارش زانو زدم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
چقدر دلم می‌خواست بیدار شود و مرا به آغوش بکشد. نوازشم کند و با مهربانی به چشمانم خیره شود؛ اما افسوس که برای همه‌ی این‌ها دیر شده است و من دیگر بی‌کس هستم.
چقدر بد است که به این زودی دیر می‌شود و ما قدر لحظات و داشته‌هایمان را نمی‌دانیم. آن‌قدر حرص و طمع، خوش‌گذرانی، ثروت و چشم و هم چشمی در وجودمان ریشه کرده که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
گریه‌های خاله حالا به هق‌هق تبدیل شده بود و برای اینکه مرا آرام کند، سرم را نوازش می‌کرد. کمی بعد وقتی هر دو آرام‌تر شدیم، خاله با صدای لرزان گفت:
- آهیل! بهتره زنگ بزنیم آمبولانس یا پلیس؛ تا بیان کارهای مربوطه رو انجام بدن و ببرنشون، نمیشه بمونن خونه.
من این را نمی‌خواستم، نمی‌خواستم از خانواده‌ام جدا شوم؛ اما چاره‌ای جز این نداشتم.
به سالن پذیرایی رفتم و تلفن بی‌سیم را از روی میز برداشتم. شماره‌ی صد و ده را گرفتم و دوباره نزد خاله بازگشتم.
تلفن را به خاله دادم و او با همان بغض دردناکش، شروع به توضیح دادن اتفاق کرد و در آخر بعد از دادن آدرس، تماس را قطع کرد و رو به من گفت:
- بهم بگو چه اتفاقی افتاده؟
سرم را میان دستانم گرفتم و یکی یکی تعریف کردم.
***
خاله بعد از شنیدن حرف‌هایم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
به چشمان اشکی‌ام زل زد و با لحن محکمی گفت:
- مرد که گریه نمی‌کنه! محکم باش! جمع کن خودت رو پسر خوب! این لب و لوچه‌‌ی آویزون چیه؟
پوزخند تلخی زدم و با صدایی لرزان جواب دادم:
- کی گفته مرد گریه نمی‌کنه؟ مرد اگر عذاب بکشه، گریه می‌کنه! مگه مرد احساس نداره؟! بعدش هم من مرد نیستم، من فقط یه پسر نوجوونم که به پدر و مادرم نیاز دارم؛ اما اون‌ها رو ازم گرفتن.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و پرسید:
- کی اون‌ها رو ازت گرفت؟ بهم تعریف کن. من بازپرس جنایی هستم؛ مطمئن باش کمکت می‌کنم.
به اطرافم نگاه کردم. چند پلیس و سرباز در کنار هم داشتند خانه را می‌گشتند و مدام چیزی را یادداشت می‌کردند. بی‌اختیار از بازپرس پرسیدم:
- این پلیس و سربازها دارن چی کار می‌کنن؟
بی‌معطلی جواب داد.
- اون‌ها دارن درباره‌ی قتل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
با عجز التماس می‌کردم که آنها را نبرند؛ اما هیچکس انگار صدای مرا نمی‌شنید. خاله سعی می‌کرد آرامم کند ولی مگر می‌شد؟ دردهای من تازه شروع شده بود.
حالا که یک پسر یتیم بودم! حالا که مادری نداشتم تا شبی که سر بر بالین تبم، چشم روی چشم نگذارد و تا سحر مراقبم باشد.
به راستی که مادر فرشته‌ی زمینی است. گل رزی است میان علفزارها؛ همان مونس دل‌ها! راست گفته‌اند که بهشت، زیر پای مادر است.
مادر همان کسی است که با بدی فرزندش می‌سوزد و می‌سازد. هیچ آرزویی ندارد جز عاقبت بخیری خانواده‌اش. از خودش می‌گذرد تا فرزندش در آسایش باشد. مادرم مرا ببخش که تنها به خودم پرداختم و قدر تو را نشناختم!
حالا که پدری ندارم تا شجاعت را یادم دهد. پدر اولین قهرمان یک پسر، اولین عشق یک دختر، پدر اِی اسطوره‌ی معرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #16
رضا: پس همه‌ی ما به این مرور خاطرات نیاز داریم که یادمون بیاد چه غلط‌هایی کردیم!
و به دنبال این حرف، زیر خنده زد. لبخند کمرنگی زده و اطرافش را دید می‌زند. درب سیاه فلزی که در قسمت بالایی آن، دریچه‌ای با چند میله بود. دیوارهای سفید و طوسی که فضا را دلگیرتر می‌کرد.
گوشه‌‌ای از بند درب سفید فلزی زنگ زده که حمام و دستشویی در آن قرار داشت و اطراف بند، چند تخت دو طبقه با ملحفه‌های نسبتاً کثیف، قالیچه‌ی کهنه و پاره پاره، این خراب شده را غیر قابل تحمل می‌کرد.
آهیلی که در ناز و نعمت بزرگ شده بود و هیچ کمبودی نداشت؛ خانه‌های لوکس، سفرهای خارجی، لباس‌های مارک‌دار، ماشین مدل بالا، مهمانی‌های لاکچری و غیره؛ ولی حالا پشت میله‌های زندان با سر و وضعی نامرتب زندگی می‌کرد.
از آن همه ثروت، چیزی برایش باقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #17
همان لحظه، تلفن خاله به صدا در آمد. خاله عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون رفت. آقای یاوری به سمتم خم شد و آرام گفت:
- تو به غیر خالت، کی رو داری؟
- یه عمو دارم و یه مامان بزرگ که شمال زندگی می‌کنه و بابام رو از خودش طرد کرده بود.
- چرا؟
- چون نمی‌خواسته با مامانم ازدواج کنه.
- گوش کن ببین چی میگم پسر جون! اگه یادگاری‌های پدر و مادرت و آیندت برات مهمه، به حرفم گوش بده.
تندتند سری تکان دادم که ادامه داد:
- اگه عمو یا خالت بهت گفتن با ما زندگی کن، قبول نکن! مطمئن باش اون‌ها به ثروت پدر و مادرت چشم می‌دوزن. اون ثروت حق تو هست؛ حالا که هیچکس رو نداری، با اون ثروت می‌تونی زندگی جدیدی بسازی.
- پس چی کار کنم؟
- چند سالته؟
- پانزده سال.
- خوبه! سه سال، فقط سه سال توی پرورشگاه بمون؛ وقتی هجده سالت شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #18
و ادامه داد:
- من با پزشکی قانونی تماس گرفتم. نیازی نیست با این حالتون برید اونجا و معطل بشید. بهتره برید کارهای مراسم رو انجام بدین؛ فردا می‌تونید جنازه‌ها رو تحویل بگیرید.
بعد از خداحافظی و تشکر از آقای یاوری، سوار ماشین شدیم و به سمت خانه‌ی خاله حرکت کردیم.
تا شب هیچکس لب به غذا نزد و همه در فکر بودیم. حالا دیگر عمو هم از مرگ برادر و زن برادرش خبردار شده بود. شب را با خوردن آرام‌بخشی که خاله داده بود، به صبح رساندم.
ساعت هفت بود که از خواب بیدار شدم. خاله و عمو علی با دیدنم، لبخند تلخی زدند. بی هیچ حرفی نگاهم را به آن‌‌ها دوختم که خاله گفت:
- صبح بخیر عزیزدلم! منتظر بودیم که بیدار بشی. ما آماده‌ایم، تو هم دست و صورتت رو بشور و بیا بریم، کار داریم.
به خودم نگاهی کردم. بلوز سفید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #19
مراسم تدفین هم با تمام گریه‌های عمو، بی‌قراری‌های خاله و بقیه‌ی فامیل گذشت. با بی‌حوصلگی به در چشم دوخته بودم و بی‌توجه به حرف‌های بیهوده‌ی عمو، منتظر آمدن بازپرس یاوری بودم.
عمو یک ریز داشت حرف می‌زد و از آینده می‌گفت تا مثلاً خوشحالم کند.
- باهم چهارتایی زندگی می‌کنیم. اصلاً ناراحت نباش، تو از گوشت و خون خودمی! زنعموت هم خوشحال میشه بعد از دوازده سال، پسردار بشه. تازه نگین (دختر عمویم) هم از تنهایی در میاد. نظرت چیه؟
خواستم جوابی دهم که صدای زنگ مانعم شد. لبخند نامحسوسی زدم و به زنعمو که داشت به آقای یاوری تعارف می‌کرد تا وارد خانه شود، نگاه می‌کردم.
زنعمو بالاخره پیروز شد و آقای یاوری پس از احوال‌پرسی با عمو، با لبخند پدرانه‌ای به سمت من آمد و گفت:
- سلام پسرم! خوبی؟
- سلام! ممنونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
39
پسندها
243
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #20
«آی‌سو»
بستنی قیفی‌ام را با لذت مزه مزه می‌کردم و دست در دست پدرم راه می‌رفتم. مادرم با خنده به بچگی‌های من نگاه کرد و گفت:
- نگاش کن. انگار نه انگار دوازده سالشه! دختر تو دیگه بزرگ شدی. این چه کاریه؟
اخم شیرینی کردم و جواب دادم:
- خب مامانی، دوست دارم یه خورده بچه کوچولو بشم!
پدرم دستی به سرم کشید و به سمت ماشین حرکت کرد. وقتی سوار شدیم، پدرم به سمتم برگشت و گفت:
- خب خانم خوشگله! دیگه می‌ریم خونه.
سری تکان دادم و از پنجره به بیرون چشم دوختم. کمی بعد با توقف ماشین جلوی در خانه، از ماشین پیاده شدیم.
بابا کلید خانه را از جیبش درآورد و خواست در را باز کند که صدای آژیر ماشین پلیس در کوچه پیچید و کمی بعد، دو ماشین پلیس جلوی در خانه‌ی ما توقف کرد.
ترس تمام وجودم را گرفته بود. مادر با نگرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا