متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه منهاج | سین میم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Soheil•°|•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 785
  • کاربران تگ شده هیچ

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #21
بعضی شب‌های محرم، حاج کریم یه چند خطی روضه می‌خواند، بویژه شب هشتم، شب حضرت علی اکبر امام حسین(ع)! انتهای روضه‌هاش می‌دونین رو چی خیلی تأکید داشت، فقط و فقط نماز اول وقت. وضوخونه برادران هم کنار خیریه قرار داره، در خیریه رو قفل کردم. وارد وضوخونه که شدم احمد و حمیدرضا هم دیدم. این دو تا بشر هر چه قدر ما رو سؤال‌پیچ کردن که بفهمن چی به حاجی ملائی گفتیم که اون قدر به کارهای تدارکات جشن سریع رسیدگی شده، من نم پس ندادم و همین‌طور خودم رو به کوچه علی‌چپ می‌زدم و موضوع بحث رو عوض می‌کردم. به‌خدا زیر دِین هستین، اگه به گوششون برسونین که من چی به حاجی ملائی گفتم. حاج آقا (امام جماعت مسجد) در رکوع رکعت اول نماز مغرب بود که وارد شبستان مسجد شدم.

_ یا الله یا الله، الله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #22
این همه‌جا در مسجد بود، هیچ‌جا نرفت، هیچ‌جا! وَر دلم تکیه به ستون ضلع شرغی مسجد داد و راحت نشست. خدا خدا می‌کردم حاج لئوناردو پیداش بشه، منم به همین امید همین‌طور تعقیبات نماز رو طول دادم، تعقیبات نماز عشا که تموم شد یادم اومد تعقیبات نماز صبح رو کامل انجام ندادم، دوباره برگشتم از نماز صبح شروع کردم به انجام تعقیبات نماز. اون مرده، یه دستی در محاسنش کشید و گفت:

_ برادر می‌خواستی برای تموم مرده‌های تاریخ هم ختم قرآن کنی، تا حالا باید تموم شده بود. من خیلی وقتت رو نمی‌گیرم.

معلوم بود که خیلی عصبانی شده بود. از این سمت روی صورت ما ناخودآگاه یه لبخند ریزی نقش بست و با اشاره گفتم:«یکم دیگه‌اش باقی مونده!». حاج لئوناردو در حالی‌که کتش را روی شانه راستش انداخته بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #23
از ته دل یه شادی محبت‌آمیزی بر چهره‌ام نمایان شد، کامران بی‌اختیار من رو در آغوشش گرفت و فقط من رو مجکم فشار می‌داد. در حالی‌که سر کامران روی دوشم بود، صدای هِق هِقش بلند شد، چند لحظه که گذشت سرش رو بالا آورد و با گوشه آستینش اشک‌های روی گونه‌هاش رو پاک کرد. حسین دلیل گریه کامران رو متوجه نشد؛ ولی من خوب این اشک‌‌های کامران رو ‌شناختم، آخ امان از درد دلتنگی! مش رجب از داخل آب‌دار خونه شبستان با سینی چایی و قند در دست اومد و دور هم نشستیم. چند دقیقه بعد حمید و احمد سر و کله‌شون پیدا شد، باب شوخی و مزاح رو با کامران باز کردند، یکم حال کامران بهتر شد. کامران با ته استکانش، قند در نعلبکین رو حل کرد و با یه قورت، چاییش رو سر کشید. باز شدن سر صحبت و باز گو شدن خاطرات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #24
حالا فکر کنین یکی یهو بگه بریم کربلای آ سیدروحالله «ره» (مرحوم امام) و همه بگن بلند شین تا بریم! حاج کریم اول ما رو با هیأت انس می‌داد، بعدش با کربلای آ سیدروحالله! حاج کریم به‌جای استفاده از لفظ گلزار شهدا می‌گفت کربلای آ سیدروحالله. طبق سفارش حاج کریم، تموم بچه هیأتی‌های مسجد ملزم بودن با یک یا چندتا از شهدا رفیق بشن. آدم واسه رفیقش چی‌کار می‌کنه؟ شما بگین! من کمکتون می‌کنم پشت سر رفیقش حرف بد نمی‌زنه، نمی‌ذاره دیگران پشت سر رفیقش بدگویی کنن، درسته؟ دیگه برای رفیقش چیکار می‌کنه؟ باز من بگم؟ چشم، بالا سر چشم! آقا در کل، آدم کاری انجام نمی‌ده که رفیقش ناراحت بشه، حالا دو تا سؤال اگه یکی با یه شهید رفیق شد، رفیق شهیدش از چی ناراحت میشه و از چی خوش‌حال؟ ما امام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #25
دم در مسجد، آقا مصطفی برادر کوچک‌تر حاج لئوناردو هم با موتور صد و بیست و پنجش پیداش شد. خیلی کم میشد داخل مسجد و هیأت ببینمش، حسین رفت جلو و باهاش سلام و احوال‌پرسی کرد. شاید باورتون نشه، حسین از پیش برادرش که برگشت، دم گوشم یه چیزی گفت که تا حالا نظیرش رو در تمام عمرم ندیده بودم. مصطفی خیلی با بر و بچه‌های ما دم‌خور نیست؛ ولی از حسین پرسیده بود:

_ حسین، جون داداش یه چی بگم بین خودمون می‌مونه؟ کی می‌خواین برین گلزار شهدا؟ من خیلی دلم برا رفیق شهیدم تنگ شده، دوست دارم یه بار با شما برم پیش رفیق شهیدم.

میگن هیچ‌وقت نباید افراد رو از روی ظاهرشون قضاوت کنی، واقعاً هر کی این جمله رو گفته باید پشت دستش رو تا اجازه میده، بوسید. آقا هر چی تصور پوچ و باطل در درون ما از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #26
من یکم فضولم و این یکم فضولی رو خیلی دوست دارم. اون شب، دوست داشتم یه رفیق جدید پیدا کنم، با یه شهید دیگه هم عهد برادری و رفاقت ببندم‌، دوست داشتم با رفیق شهید مصطفی، منم رفیق بشم. برخلاف همه مصطفی رفت یه گوشه خلوت و پای مزار یکی از شهدا نشست. مثل این‌که نیاز نبود یه رفیق جدید پیدا کنم، چون من و اون یه رفیق شهید مشترک داشتیم، شهید آقا عبدالحمید حسینی! شهیدی که توسل خیلی خاصی به امام زمان (عج) داشته و یه بارم انگار در کربلا خدمت حضرت ولی عصر (عج) مشرف میشه. منم رفتم پای مزار کنار مصطفی نشستم. یه ربع ساعت بیست دقیقه‌ای پای مزار مطهر شهید حسینی بودیم، مصطفی هم خیلی دلش خون بود، خیلی! دلش خون، از حرف‌ها و قضاوت‌های پوچ و باطل اهل محل. اما با وجود تموم صحبت‌هایی که پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #27
خب دلی که از گناه پاک بشه تا نور ایمان بخواد دل این آدم رو پر کنه یکم طول می‌کشه. این زمان هست که چی، سرتون رو درد نیارم! کامران گفت من نزدیک دارالرحمه یه فلافلی از اینا که بساطشون روی گاری سواره،می‌شناسم. خیلی فلافلهای خوشمزه و توپی می‌زنه و قیمتشم خدا شاهده خیلی منصفانه‌ست. کامران پشت موتور و احمدم تَرکش، باهم رفتن از اون طر،ف فلافل بخرن و بیان. ما هم داخل پارکی که همون نزدیک‌ها بود، نشستیم تا فلافل بیاد و یه دلی از عزا دربیاریم. ساعت چنده؟ چهار صبح، یه ساعت و ربعی به اذان و نماز صبح باقی مونده، فرداش چه روزیه؟ روز سوختن رضا دهباشی که ما باشیم. پس فردا تحویل ساله و ما بدبخت زن ذلیل، زن ما باید بشینه رو مبل پاش رو روی پاش بندازه و من، من وسایل خونه رو گردگیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #28
در همین حال کامران پیداش شد؛ ولی احمد همراش نبود، نرسیده به پارک دور زد و دوباره رفت. شکر خدا دفعه بعد که برگشت با احمد اومد. یه نقطه امیدی در دلم زنده شد، چون دیدیم یکی مثل کامران وجود داره که عاقل‌تر از من هست و آدم به این بزرگی یعنی احمد رو جا بذاره. جاتون سبز هوا دم بهار و فلافل گرم با سس تند، از هزار تا سیخ کباب و شیشلیک بهتر، یکم داغ دلتون رو بیشتر کنم، مخصوصاً نوشابه خنک شیشه‌‌ای هم آقا کنارش باشه. ای کاش اُس کریم اجازه می‌داد که یکم از این فلافل خوردن ما می‌گذشت بعد اون خبر ناگوار به گوشم می‌رسید. هِی، خدایا شکرت، الحمدلله رب العالمین. در راه برگشت بودیم که فاطمه خانم (همسرم) تماس گرفتن، این موقع شب یعنی آیناز (دخترم) چیزیش شده؟ بر و بچه‌ها با موتور جلوتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #29
_ مهمون احمد، برادر من بودین. حالا که چیزی نیست من زنگ زدم بگم منم با نوشابه مشکی فلافل دوست دارم، برای آینازم راستی بخر. خداحافظ!

گوشی قطع شد، ای همی احمد بپوکی که نخود زیر زبونت خیس نمی‌خوره. راستش خانم ما پا به‌ماه هست و دیگه بنده خدا هم دلش فلافل کشیده بود. بعد واتس آپ رو که چک کردم، دیدم هنوز این لقمه کامل از گلوی ما پایین نرفته احمد آقای گل، فلافل خورون ما رو گذاشته وضعیتش!

_ الحمد الله الحمد الله الرحمن الرحیم، الله اکبر الله اکبر، خدا بزرگ‌ست...

بعد خواندن نماز صبح به‌جماعت در مسجد، از این خیابان به اون خیابان دنبال فلافل‌فروشی! شانس ما اگه دنبال آش‌فروشی می‌گشتیم، گل به گل فلافل‌فروشی جلومون سبز میشد. بالاخره از یه فلافلی خوب دو تا ساندویچ و... خریدیم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #30
داستان سوم: بنی‌ الزّهرا(س)

-------┄┅═✧❁❁✧═┅┄----------

اواسط ماه دی و شب اول فاطمیه، مجلس روضه و عزاداری برای مادرسادات! از این سر تا اون سر حسینه بنی‌الزهراء (س) عاشقان و دل‌سوختگان اهل بیت، حاضر و جای سوزن انداختن هم نیست. مرحوم سراج با همان ابهت همیشگی‌‌اش، دستی میان محاسن سفید خود می‌‌برد و از همان بالای منبر، با مدد از حضرت زهراء (س) و توسل به اهل بیت، موعظه و سخرانی‌اش را شروع می‌کند.

_ الحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و نبیّنا ابی القاسم المصطفی محمّد...

با شنیدن نام نبی‌ مکرم اسلام (ص)، صدای صلوات مرد و زن هست که تا آسمان هفتم خدا به گوش می‌رسد. عَلم‌های مشکی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا