متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه منهاج | سین میم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Soheil•°|•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 785
  • کاربران تگ شده هیچ

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #11
به هر سختی که بود خودش را به آمبولانس رساند، سید اصلاً حالش مساعد نبود، یه تعداد از بچه‌های رزمنده که داخل ماشین تمام کرده بودند. دروازه‌های گوش سید را انگار بسته بودند، فقط صدای سوتی که در سرش دائم می‌پیچید. ترکش‌های خمپاره‌ای که پای یکی از بچه‌ها را از زانو قطع کرده بود، یک شدن صورت دیگری با خون و چشم‌های پدری که برای همیشه از دیدن زیبایی خورشید به هنگام غروب و بازی بچه‌هایش محروم شده بودند. کاوه را روی پیکر بی‌جان رزمنده‌‌ای گذاشت، سید تسبیح متبرکی حرم حضرت رقیه سلام االله علیها که آخرین یادگار مادرش خدا بیامرزش بود را داخل دست کاوه گذلشت و دست کاوه را بست. راننده اورژانس با عصبانیت سید را به عقب هُل داد و گفت:

_ برادر، برادر برو کنار برادر.

راننده در کابین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #12
راننده با بیرون آوردن عکس دختر کوچکش از جیب کناری‌ لباسش، ادامه داد:
_ دخترمه، اسمش فاطمه زهراس، شش ماه ندیدمش، فکر می‌کنی آقا سید، من دلتنگ شنیدن بابا گفتن دخترم نشدم، که ایطوری محکومُم می‌کنی مسلمون، حالوام برو کنار بذار حدأقل همینا رو برسونم عقب!
سید از شدت ناراحتی به سجده افتاد و با گذاشتن دستانش روی سر خود، خون گریه می‌کرد. در کابین را بست و با نشستن پشت فرمان ماشین، استارت زد و راه افتاد. هنوز صد متر حرکت نکرده بود که فرمانده خط با فرباد گفت:
_ خمپاره...
و توپ خمپاره‌‌ی صد و بیستی که دقیقاً وسط ماشین اورژانس پایین آمد و عروج آسمانی کسانی که داخل ماشین اورژانس بودند. فاطمه زهراء، دختر همان راننده اورژانس که فقط‌ باید حرف‌های دلش را به قاب تصویر پدر شهیدش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #13
فصل چهارم: رفیق شهیدم

ماه سومی که از شهادت کاوه می‌گذشت، از طرفی خبر شهادتش دل سید را خیلی خالی کرده بود، از جانبی‌ام کلی حسرت روی قلبش که رفیقش روایت السابقون السابقون در رسیدن به کمال والایی چون شهادت شده بود‌. دم ظهر روز دوشنبه بچه‌های رزمنده‌ای که دم گوش یکدیگر فرا رسیدن اذان ظهر را اعلام می‌کردند، به صورت گروه‌های دو نفره که یکی مراقب و دیگری به نماز می‌ایستاد و در جای جای خط با رعایت فاصله‌های معینی استقرار داشتند. سید سجادی مراقب و احمد رحمانی جانشین فرمانده خط از بچه‌های پایین و داش‌مشتی‌های شهر اما مجنون سید روح االله مشغول نماز بود، از پشت بی‌سیم سید را به شکل رمزی صدا زدند:

_ سلمان سلمان، ابوذر! سلمان سلمان ابوذر! سلمان کد دوازده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #14
امیرحسین! یعنی خودش بود همان گمشده‌ای که سید باید آن را به مادرش برمی‌گرداند. از پشت بی‌سیم با خوش‌حالی در ادامه گفت:
_ امیرحسین بالاخره پیدا کردیم، باید هر چه سریع‌تر بفرسیمش کربلاء، (باید او را برگردانیم.) زیارت سید الشهداء.
_ اسلام علیکم و رحمت االله و برکاته.
نمازش که تمام شد، با درآوردن عکس امیرحسین از جیب لباسش و نشان دادن آن به حاج احمد با اضطراب پرسید:
_ امیرحسین؟ امیرحسین؟ حاجی امیرحسینی که پشت بی‌سیم دارن ازش میگن، این نیس، این شکلی نیس؟
حاج احمد با کشیدن دسنی در محاسن سفیدش، در حالی‌که با تعجب به سید خیره مانده بود پرسید:
_ آره خودشه ولی دست تو این عکس...
_ حاجی آخه شما که نمی‌دونی، روز اعزام یه مادر پیر، با در دست داشتن یه قاب عکس، عکسی از همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] MAHLA.MI

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #15
سید اطلاع نداشت؛ اما امیرحسینی که او به‌دنبالش می‌گشت، از بچه‌های اطلاعات و شناسایی بود، که چند ماه پیش در جریان برگشت از شناسی به اتفاق دو سه تا دیگر از بچه‌ها به میدان موانع بر می‌خورند و بعد از چند روز به خاطر بمباران‌های شدید ارتش عراق در ان نقطه شهید می‌شوند. اهمیت دست‌یابی به اطلاعاتی که امیر حسین و رفقایش جمع‌آوری کرده بودند، این قدر مهم بود که تعیین‌ کننده موفقیت چند تا لشگر و تیپ در عملیاتی بود که باید چند ماه آینده انجام می‌شد. سادات در این چنین شرایطی به قول یه رمز خیلی خاص دارند، که هر وقت بین خودشان و خدا ایشان را واسطه قرار می‌دهند، خلاصه بگویم هر وقت به پهلوی شکسته مادر مدینه خدا را از انتهایی‌ترین نقطه دل و قلب‌شان قسم می‌دهند غیر ممکن است که کوه در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] MAHLA.MI

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #16
وقتی هم که کم می‌آورد، چون اسم مادر سادات را می‌آورد کسی جرأت نمی‌کرد دل این سید را بشکند؛
_ به جد سید فاطمه زهرا مادر پهلو شکستم که باید برش گردونم، من نمیدونم، حاج احمد، حاج مهدی، حاجی...
یه بار که سید خیلی تأکید داشت تا با مهدی حجازی صحبت کند همه مانع می‌شدند، حاج احمد با رو کردن به سید من باب مزاح گفت:
_ آ مهدی حجازی، آبله گرازی گرفتن، گفتن مسری هم هس نباید اجازه بدین کسی من رو ببینه بویژه شخص سید سجادی!
همه که یک علامت تعجب بزرگ بالای سرشان از بابت این حرف حاج احمد نمایان شده بود، یکم که سکوت بر جمع حاکم شد، یه آن صدای خنده‌ی همه گوش فلک را قلقلک کرد. هر جوری بود آن روز سید را دست به سر کردند و گذشت اما فردای آن روز یه اتفاقی رخ داد که دیگر هر کاری می‌خواستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] MAHLA.MI

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #17

داستان دوم: سید علی محمد نواب (ملقب به حاج کریم)

-------┄┅═✧❁❁✧═┅┄----------
تازه از سفر برگشته بودم، یه هفته‌ای از مراسم چله حاج کریم در بهشت‌ زهرای قم می‌گذشت. آخر مجلس علی‌آقا پسر بزرگ حاج کریم، من رو یه گوشه کشید و ازم خواست که بعد مراسم چله حاجی، دیگه پیراهن مشکیم رو دربیارم و یه دستی رو سر و صورتم بکشم؛ ولی من، دلی با خود حاجی عهد بسته بودم تا سر سالش پیراهن سیام رو درنیارم. چی بگم از درد دلم، آخه یه حاج کریم بود و از این سر تا اون سر محله زرگرای جنوب شرق! تا اذان مغرب یه دو سه ساعتی مونده بود، باید نواقص چند‌تا از پرونده‌های افراد تحت پوشش خیریه مسجد رو تکمیل می‌کردم. حالا دم در مسجد، هر چی از این جیب به اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] MAHLA.MI

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #18
من با رویی شادمان سرم رو بالا آوردم و با سلام به مش رجب گفتم:

_ حاجی نوکورم! من بودم زنگ زدم، راستش کلیدم رو دوباره فراموش کردم. مغز که نیست انبار کاه و یونجه‌ست.

_ هوف. خب رضا خدا پدرت بیامرزه الان وقت زنگ زدنه؟ انبار کاه که چی بگم، معدن کاه هست، با این میشه هزارمین بار که کلیدت رو فراموش کردی...

_ حاجی هر چی شما بگین، همون درسته! ولی حاجی من مقصر نیستم، امروز یه کلاغ سیاه کلیدم رو ازم دزدید.

مش رجب با دسته کلید خودش در زیرزمین رو باز کرد. یکم فضای خیریه به‌هم ریخته بود. حمیدرضا و احمد تا یه نیم‌ساعت دیگه پیداشون میشد. تا دلتون بخواد در مؤسسه کار رو سرمون ریخته بود، از یه طرف باید برنامه‌ریزی نهایی جشن نو عروسان زهرایی که قرار بود هفته آینده برگزار بشه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MAHLA.MI

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #19
چند لحظه که گذشت دیدیم یه جوون لات در کوچه پشتی مسجد، عربده‌‌کشان داره فحاشی می‌کنه. از این فحش‌‌ها که شما از من بهتر بلدین! شوخی می‌کنما به دل نگیرین. جلو مردم داشتیم خیلی زشت می‌شدیم، آخه مردم با یه دل امیدی در جلسات عزاداری شرکت می‌کنن. حاجی با شادمانی از سر جاش بلند شد و روبه آسمون با دل پاکش توسلی به مادرش حضرت زهرا(س) کرد و رفت کوچه پشتی. اجازه نداد که هیچ‌کدوممون همراش بریم، گفت بمونین و نظم جلسه روضه رو بهم نزنین. چند دقیقه بعدش صدای داد و عربده‌کشی در کوچه پشتی خوابید. ربع ساعت نیم ساعت، حالا حاج کریم بیاد، هیچی، اصلاً دیگه از حاجی خبری نشد! خدابیامرزه میراز احمدعلی رو، از بزرگان هیأت و مسجدمون بودن، من رفتم قضیه رو به گوشش رسوندم. که آقا یکی در کوچه پشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
140
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #20
خدا رو شکر شام جشن هم جور شد. بدجور این موضوع شام افکارم رو درگیر خودش کرده بود. بقیه پیغام‌ها خیلی مهم نبودن. بعد کلی گشتن و مرتب کردن پرونده‌ها کارت خیریه سید ملائی اینا رو پیدا کردم، به نظرتون کجا بوده باشه خوبه؟ بگم، قول میدین فکر بد نکنین؟ وقتی وارد خیریه شدم، کیف مهندسیم که همیشه همرام هست رو روی طاقچه پنجره گذاشتم. کارت خیریه سید ملائی اینا هم زیر همین کیف‌ما بود. حالا عیب نداره، سبب خیر شد چون مجبور شدم برای پیدا کردن این کارت کل اتاق رو مرتب کنم؛ ولی خودمونیم خیلی کوفته شدم‌. یه راست زنگ زدم به خود سید ملائی، همین که گوشی رو برداشت من تا تونستم از جیگر خونم پیش سید شکایت کردم و سید فقط من رو به آرامش و صبر دعوت می‌کرد. آی ایهاالناس، یکی بیاد حالا اون وسط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا