- ارسالیها
- 37
- پسندها
- 140
- امتیازها
- 503
- مدالها
- 1
- نویسنده موضوع
- #11
به هر سختی که بود خودش را به آمبولانس رساند، سید اصلاً حالش مساعد نبود، یه تعداد از بچههای رزمنده که داخل ماشین تمام کرده بودند. دروازههای گوش سید را انگار بسته بودند، فقط صدای سوتی که در سرش دائم میپیچید. ترکشهای خمپارهای که پای یکی از بچهها را از زانو قطع کرده بود، یک شدن صورت دیگری با خون و چشمهای پدری که برای همیشه از دیدن زیبایی خورشید به هنگام غروب و بازی بچههایش محروم شده بودند. کاوه را روی پیکر بیجان رزمندهای گذاشت، سید تسبیح متبرکی حرم حضرت رقیه سلام االله علیها که آخرین یادگار مادرش خدا بیامرزش بود را داخل دست کاوه گذلشت و دست کاوه را بست. راننده اورژانس با عصبانیت سید را به عقب هُل داد و گفت:
_ برادر، برادر برو کنار برادر.
راننده در کابین...
_ برادر، برادر برو کنار برادر.
راننده در کابین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.