متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | سادات 82 کاربر انجمن یک رمان

ایده رمان جذبتون کرد؟

  • اره حقیقتا دارم باهاش حال می کنم.

    رای 0 0.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مجموعه جادوی کهن - جلد اول
نام نویسنده:
فاطمه السادات هاشمی نسب (سادات.82)
ژانر رمان:
#فانتزی
کد رمان: 5614
ناظر رمان: Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade



688826


جلد اول: پارسه

خلاصه:
نیل‌رام دختر داستان ما شاید از خوش شانسی‌اش بود که پدرش دو همسر داشت. جنگ و دعوا میان دو خانواده آن‌قدر حال روحی او را خراب کرده بود که دیگر هرگز به وجودیت خدا باور نداشت. تا آن‌که پارسه او را انتخاب کرد. شاید گاهی باید جادو به شما روی بی‌اندازد تا باورش کنید. شاید خدا خواست که با پارسه آشنا شود. سرزمینی در دل ایران باستان، سرزمینی که نیاکان ما در آن زندگی کرده بودند.

عکس شخصیت های رمان
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,040
پسندها
3,071
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۱۱۷_۱۳۲۰۳۷_Samsung Internet.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
سخن نویسنده:
درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با یک رمان دیگه می‌تونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیه‌ی زیاد رمان رو شروع می‌کنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارت‌ها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اون‌جا متوقف خواهد شد.
پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکان‌ها و نقشه‌ی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول

(راوی)
دوباره دعوا، درست مثل همیشه.
سعید فریاد کشان لگدی به کوسن جلوی پایش که بر روی زمین افتاده بود زد و نعره کشید:
- یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. منم دل دارم منم آدمم می‌خوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها؟ مگه یه نگاه مردا قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من بخاطر خودت میگم!
همان‌طور که دور سالن خانه‌ی کوچک‌شان راه می‌رفت، دست‌هایش را تکان می‌داد و صدا در گلو انداخته بود.
- آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اون‌همه پول بی‌صاحاب رو خرج نذری‌هات نکن، برو چهار تا چرت‌و‌پرت آرایشی بخر بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش تعذیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
تماس که قطع شد خودش را مجبور نکرد تا جوابی به پناه بدهد. همیشه نمی‌گذاشت موقع خداحافظی از آن تعارفات مسخره را بیان کند. خب این خوب بود ولی گاهی حرفی باقی می‌ماند که مجبور میشد دوباره از اول تماس بگیرد.
از روی زمین بلند شد؛ صدای مادر و پدرش نسبتا آرام‌تر شده بود اما گلایه‌های پدرش، خب هرگز قرار نبود او سریع آرام بگیرد. غمگین و بی‌حوصله به سمت کمد دیواری رفت و مشغول پوشیدن لباس‌هایش شد. یک مانتوی سبز کت مانند تا بالای زانو همراه با شال مشکی برداشت. شلوار دم پای مشکی را هم که پوشید به سمت چوب لباسی پشت در اتاقش قدم برداشت. کیف دستی مشکی سفیدش را بر شانه انداخت و نفس عمیقی کشید. آرایشی چیزی نیاز نداشت، در واقع اعتقادی به این مسخره‌بازی‌ها نداشت. در را گشود و سعی کرد بدون توجه به مادر و پدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بی‌ربط به تمرکز سست پناه نبود. تاکید داشت در هنگام رانندگی با او و با هم‌دیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، عنوانی اضافه گردد. سابقه‌ی خوبی در این باب نداشت، آن‌که چطور هنوز ماشین داشت خب باید خدا را شکر می‌کرد.
بیست دقیقه‌ی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوارش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت:
- یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله.
نیل‌رام خندید و آرزو شانه‌اش را بالا انداخت. هر دو می‌دانستند عاقبت چه می‌شود. نیل‌رام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست می‌کرد، پاسخ داد:
- یهو جوگیر نشی بگی حالا تند!
آرزو سرش را تکان داد و قبل از آن‌که سوار شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
نیل‌رام با چشم‌های لرزانش مردد به هر دو نگاه کرد. انگار حرفی برای گفتن داشت اما نمی‌دانست بگوید یا خیر، هرچند آخر بعد از دقایقی بالاخره دهان باز کرد:
- راستش بچه‌ها من... نمی‌خوام برم خونه.
پناه و آرزو هر دو به او خیره شدند، نیل‌رام شرمنده به زمین چشم دوخت و بغض‌آلود گفت:
- حوصله‌ی دعواهاشون رو ندارم. من... میشه پیش یکی از شماها باشم؟ فقط امشب.
پناه خوشحال سرش را تکان داد و بیخیال گشتن داخل کیفش شد، نیل‌رام را در آغوش کشید و ذوق‌زده گفت:
- وای دختر عالیه امشب یه دورهمی دخترونه‌ی خفن داریم.
سریع سرش را چرخاند و نگاهش را به آرزو داد، پرسید:
- توهم میای دیگه؟!
نگاهش به آرزو فهماند که باید قبول کند. پناه با چشم‌هایش فریاد میزد که بگو بله! زیرا نیل‌رام به ما نیاز دارد. خوشبختانه آرزو خنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #8
فصل دوم

زهرا خانم مادر پناه، همان‌طور که پایش را درون کفش زنانه‌اش می‌کرد، کلید را روی جاکفشی گذاشت، نگاه مطمئنش را به دخترها انداخت و گفت:
- نگران بودم پناه تنهایی یه گندی بزنه، اما با حضور شما دو تا خیالم راحته.
نیل‌رام با یک لبخند ملیح پاسخش را داد، آرزو خنده‌رو گفت:
- خیالتون تخت.
دستش را روی شانه‌ی پناه نهاد و لاتی ادامه داد:
- خودوم حواسوم بهشون هه!
آقا بهزاد همسر زهرا خانم خندید دست همسرش را گرفت، به طرف در کشید و گفت:
- ولشون کن، بیا بریم دیر شد. دخترا مواظب خودتون باشین. فقط خونه رو سالم نگه دارین.
هر سه خندیدند و دستی برای زهرا و بهزاد تکان دادند. با بسته شدن در، پناه نفس آسوده‌ای بیرون داد و روی مبل راحتی خانه که رنگ خاکستری‌اش حس خوبی داشت، ولو شد. نیل‌رام نیز کنارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
آرزو این‌بار به حرف آمد.
- نیل‌رام شاید حجاب داشته باشه، اما این کارها ربطی به حجاب نداره خب. خیلی‌ها رو دیدم که اصلا حجاب ندارن، یه عالمه آرایش ولی هیچ کاری نمی‌کنن، برای خودشون زندگی می‌کنن. خیلی ها هم هستن با روبند از خونه بیرون میرن، فقط باید بیای بیبینی چه ها کردن.
پناه شانه‌اش را بالا انداخت و بلند شد. به طرف آشپزخانه قدم برداشت و گفت:
- می‌دونم. اما نیل‌رام هیچ اعتقادی نداره، موندم گناه نمی‌کنه بهر چه!
آرزو به خنده افتاد اما نیل‌رام فحشی زیر لب به پناه داد. فریاد زد:
- فقط نمی‌خوام مثل بقیه ازم به عنوان مبل استفاده بشه! هر ماه یکی باید روم بشینه و بره!
آروز آب دهانش را به سختی قورت داد، نگاه پناه در آن‌طرف اُپن آشپزخانه صد در صد زنگ خطری برای یک دعوا بود! پس سریع از جایش برخاست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #10
نیل‌رام مشتاق سرش را تکان داد، پناه آب دهانش را ترسیده قورت داد و گفت:
- میشه یه چیزی بگم؟
هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانه‌های چرت‌و‌پرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آب‌لیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توت‌فرنگی را کنار شربت‌ها نهاد. تمام چراغ‌ها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به هم‌دیگر چسبیدند. نیل‌رام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت.
فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدام‌شان تکان نخوردند. در صحنه‌های ترسناک فیلم، گاهی احساس می‌کردم حتی نفس هم نمی‌کشیدند. البته گاهی آن‌قدر جیغ می‌زدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانه‌ی اعتراض بزند. به هر حال همسایه‌ها این موقع شب در خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا