• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | سادات 82 کاربر انجمن یک رمان

ایده رمان جذبتون کرد؟

  • اره حقیقتا دارم باهاش حال می کنم.

    رای 5 83.3%
  • خوب بود نسبتا.

    رای 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,276
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
ریوند سرش را بالا آورد و به چشم‌های درخشان نیل‌رام خیره شد. خشمگین لب زد:
- غذایت را بخور مهربانو کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
نیل‌رام صورتش را کج و کوله کرد و ادایش را در آورد که ریوند با بهت نگاهش کرد، چرا عنصرش قاطی شده بود؟ نکند سرش به سنگ خورده است؟ صدای باز شدن در اتاق دیگری از راهرو آمد و بعد پناه رویت شد. سلامی به همه کرد و کنار نیل‌رام رو‌به‌روی رامین نشست. رامین خوش‌رو چای را جلویش نهاد. نگاه نیل‌رام ناخواسته روی فنجان چای قفل شد، یک فنجان کمر باریک و نلبکی که بخار زیادی از درون آن بیرون می‌آمد. پناه نفس عمیقی کشید و با ذوق گفت:
- گل محمدی توشه!
رامین سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و با لبخند گفت:
- به تازگی از غرب شوش به دستم رسیده است. با شادی میل فرمایید.
پناه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,276
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
صدای بسته شدن در که به گوش رسید رامین کلافه دست بر صورتش کشید و به نیل‌رام چشم دوخت. سعی کرد مهربامن باشد، جوری که نیل‌رام تحریک نشود.
- لطفا با ریوند دعوا نکن مهربانوی زیبا، او اگر روی لج بیافتد دیگر کسی حریفش نمی‌شود.
پناه دهانش را باز کرد، دستش را جلو آورد تا مانع رامین شود اما دیگر دیر شده بود. زیرا او ناخواسته حالت حماقت نیل‌رام را فعل کرده بود. نیل‌رام عصبانی از حرف رامین، صورتش را درهم کشید و فریاد زد:
- فکر می‌کنه کیه که این‌جوری با من رفتار می‌کنه؟ به جون خودم تا فردا هم اونجا وایسه پام رو از این در بیرون نمی‌ذارم. ببینم تا کی می‌خواد بهم گشنگی بده، مرتیکه احمق پررو.
رامین بیچاره حیران شاهد حرف‌های رکیک نیل‌رام بود و نمی‌توانست چیزی بگوید. نیل‌رام عصبانی از راهرو گذشت و وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,276
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
فصل بیست و هشت

آن‌شب دیرتر از همیشه به صبح رسید. ریوند تا شب روی پشت بام عمارت رامین نشسته بود و به آسمان ابری نگاه می‌کرد. نیل‌رام نیز درون اتاقش با زانوانی بغل گرفته به خواب رفته بود و بی‌کران باز هم کنارش بود. خوبی بی‌کران آن بود که هر گاه نیل‌رام به او نیاز داشت ظاهر میشد. مثلا می‌دانست که وقتی ریوند سر شب در اتاق را زد تا نیل‌رام را بیدار کند، باید مخفی میشد!
صبح حوالی یک ساعت پس از طلوع آفتاب، رامین مشغول دانه ریختن برای کبوترهای شهر بود و داشت میان چمن‌های حیاطش دانه می‌پاشید. پناه همراهش قدم برمی‌داشت و سوال هایی از عنصر آتش، از شهر و از پارسه، کلا هرچیزی که می‌توانست از رامین بیچاره بپرسد را دریغ نمی‌کرد. البته که رامین هم خشنود جواب‌اش را می‌داد. از ظاهر خندان و روشنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,276
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
شوکه هینی گفت که غذا در گلویش پرید و به سرفه افتاد. ریوند جلوتر آمد و محکم بر پشتش کوبید، دو تا سه بار تکرار کرد تا بالاخره حالش خوب شد. سرخ شده از سرفه‌های پی‌در‌پی سرش را چرخاند و پشت سرش را دید، ریوند با خنثی‌ترین چهره‌ی ممکن بالای سرش ایستاده بود.
به سستی آب دهانش را قورت داد، اکنون چه میشد؟ غرورش شکست، اقتدارش جلوی ریوند خورد شد و حالا تا آخرین لحظه‌ای که در پارسه حضور داشت این شکست را به رویش می‌آورد. مطمئن بود ریوند نمی‌گذارد حتی در خواب هم این لحظه و شکست غرورش را فراموش کند.
ریوند خونسرد کمی از نیل‌رام فاصله گرفت. شاید یک قدم و بعد، متقابلا مثل نیل‌رام روی لبه‌ی سقف نشست و پاهایش را آویزان کرد.
نیل‌رام از این کار تعجب کرد، ابرو هایش را بالا داد و با چشم‌های مشکوک بعه ریوند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا