متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | سادات 82 کاربر انجمن یک رمان

ایده رمان جذبتون کرد؟

  • اره حقیقتا دارم باهاش حال می کنم.

    رای 0 0.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
فصل سوم

با احساس صدای وز‌وز مگس، گوشش را مالش داد و به طرف دیگر تخت غلت زد. درد ناگهانی‌ای که بر دماغ کشیده‌اش وارد شد، درد طاقت‌فرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. آن‌قدر درد داشت که انگار به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آن‌دو احمق کوبید و با صدای بلندی گفت:
- گمشو اون‌طرف، سرت چرا این‌قدر سفته؟ مثل سنگ می‌مونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلک‌هایش را تکان دهد. وحشت‌زده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشم‌هایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمن‌زاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبیه بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
دستش را به طرف غرب دراز کرده بود. پناه گیج به او نگاه کرد و نیل‌رام متمسخر گفت:
- که چی بشه؟ چهار صبح خوابیدیم. نهایتا باید دوازده بیدار بشیم. من که حوصله ندارم توی خواب راه برم. یهو از در خونه پناه اینا سر در میارم.
پناه خسته اطراف را دید، دلهره‌ی عجیبی داشت. چرا اینجا حس خوبی به او نمی‌داد؟ برعکس آرزو به شدت ذوق داشت. می‌دانست اینجا سرزمین رویاهایش است. پس اصرار کرد و آن‌دو را را وا داشت تا دنبالش بروند. همان‌طور که آن‌دو را می‌کشید و به طرف جاده‌ی خاکی می‌برد، گفت:
- گوش کنید، در هر حال که خوابیم کم پیش میاد بتونیم توی خواب باهم حرف بزنیم. بیاین اینجا نوشته به طرف پارسه. باید بریم یکم اطراف رو ببینیم. شاید شهرش از ضمیر ناخود‌آگاهتون شکل گرفته!
نیل‌رام ابرویش را بالا انداخت و همان‌طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
آرزو آب دهانش را قورت داد، پرچم‌های آبی با نشان یک گاو بالدار بر دیوارها آویزان بودند... درفشا![1] آن پرچم به حتم نماد پارسیان باستان ایران زمین بود! عکس‌های زیادی ازش دیده بود اما واقعی‌اش... چیز دیگری بود! آه که اگر اینجا واقعا همان پارسه باشد. اینجا گذشته است. آرزو حدس زد اینجا باید چندین هزار سال پیش از زمان زندگی آن‌ها باشد. اینجا در واقع همان ایران است نه سرزمین خواب و پریان! گیج قدمی جلو نهاد، ضربان قلبش آن‌قدر تند میزد که حرف‌های چرت و پرت آن‌دو را نمی‌شنید. او واقعا به گذشته سفر کرده بود؟ این خواب نیست، نه نمی‌تواند باشد!
با قدم‌های متزلزل به طرف طاق ورودی رفت، هرچقدر نیل‌رام و پناه او را صدا زدند پاسخی نداد. آن‌ها او را درک نمی‌کردند، عمیقا داشت به آن‌جا جذب میشد، به یک چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
نیل‌رام سکوت کرد، انگار مشکلی داشت زیرا چهره‌اش از اضطراب رو به سرخی می‌رفت. نفس‌های عمیقش گواه حال بدش را می‌داد. آرزو مچ دست آن‌دو را محکم گرفت و با ذوق گفت:
- بیاین دیگه!
و آن‌ها را بی‌محابا به درون جمعیت شلوغ شهر عجیب کشاند. مردم راحت از کنارشان رفت‌وآمد می‌کردند. آن پوشش‌های زیبا، توجه آرزو را به خود جلب کرده بود. لباس‌های کاملا ایرانی، پوشش‌های محلی و حتی ساری و هانبوک‌های کره‌ای! این نشان می‌داد واقعا در گذشته تمام ملت‌ها یکی بوده‌اند. الان در اینجا چینی و کره‌ای، هندی و پاکستانی نداریم. اینجا همه اهل پارسه هستند! آرزو ذوق زده به عمارت‌ها نگاه کرد، عمارت‌هایی که با چوب‌های جدید رنگی و آخرین مواد روز ساخته شده بودند. ام‌دی‌اف و پُلی‌استر! از همه مهم‌تر، چیزی که زیبایی عمارت‌ها را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
آرزو حواسش جای دیگری بود. پارسه... آه که اگر واقعی می‌بود. اگر اینجا به راستی وجود داشت. توهم زده است، خودش هم می‌داند که انتظار بی‌جایی داشت. به یک‌باره امید را از دست داده بود و برای همین سخت میشد بازگردد و دوباره روحیه بگیرد. کاش زودتر از این خواب بیدار میشد.
آهی کشید که یک گارسون از آن پشت‌مشت‌ها به سمت‌شان آمد. لباس‌هایش کاملا ایرانی بودند. سر تا پا سفید با چکمه‌های قهوه‌ای چرمی و کمربندی همچون پهلوانان، آن کلاه نمدی هم ظاهر تپلویش را تکمیل ‌می‌کرد. با لحن زیبایی گفت:
- به پارسه خوش اومدین بانوان زیبا، چی میل دارید؟
نیل‌رام نگاهی اجمالی به آن انداخت و چیزی نگفت، پناه اما با ذوق گفت:
- از اون‌جایی که رایگانه هر چیزی دارین برامون بیارین.
گارسون لبخند گرمی زد و اطاعت کرد. با رفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #16
آرزو یک لیوان دوغ برایش ریخت و آن را به دست پناه داد. با دقت واکنش آن‌دو را بررسی کرد. انگار واقعا گرسنه بودند و با غذا خوردن داشتند سیر می‌شدند! جوجه را برداشت و آن را جلوی چشم‌هایش بررسی کرد. محتاط کمی از آن‌ را گاز زد. طعم خوبی داشت. واقعی بود! آب دهانش را قورت داد، دوباره به اطراف چشم دوخت. واقعی بودند؟
در نهایت گیج از افکار درهم، شروع به خوردن جوجه‌ها کرد و خود را به بیخیالی زد. زیرا گرسنگی دیگر داشت او را متوهم جلوه می‌داد. اول سیر شود، اگر از خواب بیدار نشد آن‌وقت نتیجه می‌گیرد که شاید اینجا واقعی باشد. به هر حال که نمی‌توانست کاری انجام بدهد.
ده دقیقه بعد، وقتی تمام غذاها را خوردند و شکم‌هایشان ورم کرد، به صندلی‌ها تکیه دادند. نیل‌رام که به زور می‌توانست حرف بزند گفت:
- دستشویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #17
فصل چهارم

آرزو، نیل‌رام و پناه هر سه شوکه به آن پسر خوش استایل نگاه انداختند. او پسری با موهای مشکی بود که یک کت آبی رنگ با نوارهای طلایی که از یقه به پایین می‌آمدند را پوشیده بود. شلوار مشکی‌اش نیز باعث شده بود عضله‌ی پاهایش به خوبی نمایان باشند.
نگاه پناه به عضله‌ی روی بازویش افتاد، آن آستین‌های آبی، که خطوط ظریفی از نوارهای طلایی روی‌شان کار شده بود، باعث شده بودند تا او با شکوه‌تر به نظر برسد. نیل‌رام خیلی نامحسوس آب دهانش را قورت داد و از میان آن‌دو زبان باز کرد:
- شما کی باشی؟
پسر با حفظ همان لبخند گرم، به نیل‌رام که اولین نفر در نزدیکش بود نگاه کرد، با احترام پاسخ داد:
- بانوی زیبا، اخلاق‌تان هم باید مثل خودتون زیبا باشد. عنوان من ریوندِ. ریوند بِلخی فرزند شاهان بِلخی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #18
آرزو و پناه نیز کنجکاو به ریوند نگاه کردند. ریوند دستش را به طرف حوض دراز کرد و با آرامش عجیبی گفت:
- در واقع این آب جادویی هست. برای ارتباط با روح جادو از آن استفاده مِشه.
نیل‌رام ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مِشه" شوکه شد. بهت‌زده زمزمه کرد:
- چطور می‌تونه از لحجه‌ی یزدی استفاده کنه؟!
آرزو سرش را به سمت او کج کرد. انگار برای خودش نیز سوال بزرگی بود. ریوند که تعجب آن‌دو را بخاطر لحجه‌اش دید، لبخند زد و ابهام را بر طرف کرد:
- عذرخواهیه مرا قبول کنید. شما اولین کسانی نیستید که از آینده به پارسه اومده‌اید. هر یک یا دو ماه افرادی از ایران آینده به پارسه میایند تا با جادو و قدرت خدای اون آشنا بشوند. شما منتخب‌های این دوره‌ هستید. به پارسه خوش آمدید.
پناه که دیگر داشت صبرش تمام میشد، جیغ بلندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #19
ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. همان لحظه به یک خانه‌ی بزرگ رسیدند. عمارتی با شکوه که تمام دیوارهایش پنجره بودند. یک عمارت سه طبقه که تمام حیاط جلویش پر از گل‌های شاه‌پسند بود. ریوند آن‌ها را به خانه‌ی خوش ساخت دعوت کرد و گفت:
- اینجا عمارت من است. لطفا بفرمایین. به پارسه...
ناگهان سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. نیل‌رام و آرزو نفس آسوده‌ای کشیدند و پناه اخم‌آلود به ریوند خیره شد. با وارد شدن به آن خانه، تجملاتی که انتظارش را داشتند در کار نبود. نیل‌رام بهت‌زده زمزمه کرد:
- یه خونه‌ی ایرانی!
آن عمارت برخلاف ظاهر تخیلی و رویایی‌اش، اما داخلش همچون خانه‌های ایرانی دلنشین و گرم بود. یک سالن نسبتا بزرگ با یک فرش زرشکی اصل ایرانی در مرکز آن، یک میز کار بزرگ که به حتم آن برگه‌ها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #20
فصل پنجم

وقتی عقربه‌ی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقی‌ای آرامش‌بخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن می‌کرد تا به آن گوش فرا بدهد. نیل‌رام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد. گیج روی تخت نشست و اطراف را دید. پنجره‌ی بزرگ اتاق که همچون طاق‌های پیوسته بود را دید و ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند!
لب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق بودند. نیل‌رام با احتیاط اما این‌بار دقیق‌تر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر پوشیده شده بود. دیوارهای داخلی‌اش با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگل‌های کار شده در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا