- ارسالیها
- 261
- پسندها
- 1,027
- امتیازها
- 6,713
- مدالها
- 8
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #11
فصل سوم
با احساس صدای وزوز مگس، گوشش را مالش داد و به طرف دیگر تخت غلت زد. درد ناگهانیای که بر دماغ کشیدهاش وارد شد، درد طاقتفرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. آنقدر درد داشت که انگار به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آندو احمق کوبید و با صدای بلندی گفت:
- گمشو اونطرف، سرت چرا اینقدر سفته؟ مثل سنگ میمونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلکهایش را تکان دهد. وحشتزده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشمهایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمنزاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبیه بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز...
با احساس صدای وزوز مگس، گوشش را مالش داد و به طرف دیگر تخت غلت زد. درد ناگهانیای که بر دماغ کشیدهاش وارد شد، درد طاقتفرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. آنقدر درد داشت که انگار به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آندو احمق کوبید و با صدای بلندی گفت:
- گمشو اونطرف، سرت چرا اینقدر سفته؟ مثل سنگ میمونه...
سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلکهایش را تکان دهد. وحشتزده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشمهایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمنزاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبیه بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر