متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | سادات 82 کاربر انجمن یک رمان

ایده رمان جذبتون کرد؟

  • اره حقیقتا دارم باهاش حال می کنم.

    رای 0 0.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #21
سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد و تا نیل‌رام بنشیند. با نشستن نیل‌رام ناگهان چاقوها، بشقاب‌ها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیل‌رام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام این‌ها بود و چهره‌اش را در خنثی‌ترین حالتی که سعی داشت نگه دارد، منتظر ماند تا کارشان تمام شود. نمکدان و فلفل‌دان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به لب گفت:
- یک نیمروی عالی.
نیل‌رام سرش را تکان داد و از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی گفت:
- شعبده‌بازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیل‌رام حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیل‌رام خنثی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #22
آرزو با شادی وصف‌ناپذیری پاسخ داد:
- الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره.
ریوند که دید پناه مجدد در آستانه‌ی فروپاشی احساس است، ملایم گفت:
- ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارت‌های خشت‌و‌گِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیده‌اند. مایل هستید آن‌ها را ببینید؟
هر سه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی گفت:
- بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را می‌گویم. این نقشه‌ی پارسه است. همان‌طور که دوست‌تان گفت ایران آینده را درون آن می‌بینید. در پارسه جادو همه‌چیز را جلو می‌برد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده می‌کنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند.
آرزو کنجکاو پرسید:
- همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #23
همه از این حرفش متعجب شدند اما طولی نکشید که منظورش را فهمیدند، زیرا ثانیه‌های بعد ققنوسی زیبا از پنجره‌ها گذشت و روی دست ریوند نشست. ققنوس حرارت زیادی برای دخترها داشت بخاطر همان آن‌ها مجبور شدند چندین قدم به عقب بروند تا نسوزند. ریوند دستی از سر محبت بر سر آن ققنوس زیبا کشید و گفت:
- پر قرمز، لطفا آتش خود را مهار کن. میهمانانی اینجا ممکن است در خطر باشند.
پرقرمز جیغ بلند و تیزی کشید و به یک‌باره آتشش مهار شد. همچون یک عقاب با پرهای قرمز می‌مانست. آن چشم‌های شفاف و درخشانش واقعا مثال زدنی بود. آرزو که دیگر دست از پا نمی‌شناخت، جلو آمد و دستش را به طرف پر قرمز دراز کرد. ریوند چیزی نگفت و یعنی اجازه داده بود، پس پر قرمز سرش را خم کرد. یک نوازش روح‌بخش... آرزو که به سختی نفس می‌کشید، لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #24
شه‌بانو صمیمی جلو آمد، خیلی پر انرژی و بدون تعارف هر سه‌ی آن‌ها را در آغوش کشید و با روبوسی ورودشان را رسمی تبریک گفت. خب این در پارسه یک رسم بود اما آن‌ها که نمی‌دانستند، برای همان اندکی، شاید کمی بیشتر شوکه شده بودند و با دهانی بازمانده شاهد کار های شه‌بانو بودند. شه‌بانو آخرین بوسه‌ی آب‌دارش را نثار پناه کرد و قدمی به عقب آمد. خوشحال و سرحال گفت:
- بسیاربسیار مشتاق هستم تا شما را برای دیدن پارسه همراهی کنم.
نیل‌رام گیج و سرگردان سرش را تکان داد، آرزو اما طولی نکشید که با شه‌بانو راحت‌تر از قبل کنار آمد، زیرا جلو رفت و خوشحال گفت:
- شه‌بانو، بی‌صبرانه منتظرم تا گردش رو شروع کنیم!
شه‌بانو خندان سرش را تکان داد و نگاهی به آن‌دو دختر انداخت. پناه درهم بود و چیزی نمی‌گفت. نیل‌رام نیز در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #25
آهی کشید و مجدد سکوتی سنگین میان‌شان حکم‌فرما شد. شه‌بانو لبخند گرمی بر لب نشاند. مجدد به حرف آمد:
- خانواده‌ات دوری تو را حس نمی‌کنند. جادو کاری می‌کند تا آن‌ها گمان کنند تو هنوز آن‌جایی. پس... نگرانشان نباش. از بودن در اینجا لذت ببر.
پناه سرش را بالا آورد و بی‌حوصله به شه‌بانو نگاه کرد. زمزمه‌گویان گفت:
- موضوع این نیست، بلکه چیزی اینجا نیست که بخوام بهش توجه کنم. جادو جالبه شاید، اما نه برای من.
نگاهش را به اطراف شهر داد. به مردمی که داشتند کارشان را می‌کردند، به زن‌هایی که از بازاز خرید می‌کردند، به کودکان و پیرمرد هایی که تخته‌نرد بازی می‌کردند. آه کشید و گفت:
- اینجا هیچ‌چیز عادی نیست! فقط... فقط می‌خوام برگردم.
شه‌بانو متعجب لب زد:
- چه چیز اینجا برایت عادی نیست؟ تو که هنوز جادو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #26
فصل هفتم
به راه افتاد و آن سه به دنبالش همچون مورچه آمدند. ده دقیقه بعد به یک عمارت زیبا با معماری سنتی آبی فیرزوه‌ای رسیدند. داخل عمارت نیز پر بود از درخت‌های کاج که همگی سر به فلک کشیده بودند. با رسیدن به عمارت، آرزو با دقت نوشته‌ی میخی روی تابلوی سر درش را خواند.
- چایخانه‌ی پروین‌بانو؟
پناه همچنان ناراضی به آن عمارت خیره بود ک شه‌بانو مفتخر گفت:
- اینجا برای دختر خاله‌ام پروین‌بانوست. او عاشق موسیقی و چای است برای همان هنگامی که آیندگان به اینجا آمدند و حرف‌هایی از تاریح جلوتر از ما و پیشین خودشان گفتند، پروین‌بانو ایده‌ی یک چای خانه به ذهنش رسید. او عاشق جادوی موسیقی است.
به طرف در رفت و از آن‌ها دعوت کرد تا وارد شوند. سه دختر محتاط وارد چای خانه شدند، از سنگ‌فرش‌های زیبای کف عمارت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #27
شه‌بانو غمگین سرش را تکان داد و مغموم لب زد:
- اهریمن‌های زیادی هستند. هرچند جای شما در شوش امن است، زیرا در اینجا جادوگان بسیاری در حال نگهبانی هستند.
نیل‌رام که اکنون کنجکاو شده بود پرسید:
- تو هم جادوگری؟
شه‌بانو سرش را تکان داد که آرزو سریع پرسید:
- می‌توانم حیوان جادویت را ببینم؟ ققنوس ریوند مرا واقعا متحیر کرد.
پناه و نیل‌رام هر دو با اخم آرزو را دیدند. چرا این‌چنین حرف می‌زد؟ شه‌بانو که از یادگیری آرزو خوشحال شده بود سریع گفت:
- لحجه‌ی ما را به زیبایی می‌گویی. بله البته. آه ای مرغ بهمن به کجا رفته‌ای؟
همه در سکوت اطراف را دیدند. شه‌بانو نیز خنثی نشسته بود و به تخت خیره بود. قرار نبود دستش را دراز کند یا مثلا کاری کند که حیوان احضار شود؟ هر سه گیج بودند که ناگهان صدای جالبی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #28
شه‌بانو منتظر به آن‌دو نفر خیره شد و پاسخ داد:
- برای طی کردن سریع‌تر مسیر، این‌جا پارسه سرزمین جادوست. آیا آن‌قدر زود این را فراموش کرده‌اید؟
نیل‌رام و پناه هر دو مردد همدیگر را بررسی کردند و بعد دست‌هایشان را روی درخت نهادند. شه‌بانو لبخند زد و گفت:
- می‌دانید گاهی وقتی به آینده‌، به زمان شما فکر می‌کنم، برایم عجیب است جادو نباشد. انگار ممکن است بدون جادو جان بدهم. گویی همچون هوا برای تنفس است.
نیل‌رام پوزخند زد، پناه سکوت کرد و آرزو با بغض گفت:
- در واقع می‌خواهم تا ابد اینجا بمانم. جهان با جادو زیباتر است.
شه‌بانو راضی سرش را تکان داد و یکهو دستش را برداشت. خون‌سرد به هر سه خیره شد و گفت:
- بسیارخب، به یزت خوش آمدید. می‌توانید دست‌هایتان را بردارید.
با این حرفش هر سه شوکه اطراف را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #29
پناه سرش را راضی تکان داد. برایش جالب شده بود، اما نیل‌رام هنوز هم خنثی مانده است. آرزو به حرف آمد:
- یعنی جادوگر عنصر آتش نمی‌تونه آن‌پیمایی کنه؟
شه‌بانو سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و دستش را به طرف شهر دراز کرد. بلند گفت:
- به یزت خوش آمدید. اینجا شهر بادگیر و غذاهای لذیذ است.
آرزو خیره به یزت، سکوت کرد و دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند. نیل‌رام و پناه کنارش ایستادند. پناه حیرت‌زده گفت:
- واقعا بادیگرهای یزد خودمون رو داره!
نیل‌رام زمزمه کرد:
- و غذاهای شیراز خودمون؟
شه‌بانو مجدد حرکت کرد و همان‌طور که سمت شهر و یک مکان جدید می‌رفت گفت:
- شما را به یک اشکنه و آش‌ماست دعوت می‌کنم. البته که اگر کوفته‌ی نخودچی دوست داشته باشید آن‌هم موجود است. یک مهمان‌خانه آن‌طرف است.
منظورش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
261
پسندها
1,027
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #30
فصل هشتم
با اتمام زمان استراحت، شه‌بانو پیشنهاد داد تا برای دیدن عمارت‌های خشت و گلی یزت، به درون شهر بروند. یزت برخلاف شوش هیاهوی کمتری را در خود جای داده بود. با آن‌که جزو شهرهای پر تردد پارسه بود اما در ظهر عجیب سوت و کور بود و شاید این بی‌گمان از یک دلیل خبر می‌داد. شه‌بانو همان‌طور که مشغول قدم زدن در جاده‌های خاکی بود، گفت:
- امشب جشن سپندار است. بی‌تردید مردم برای همان ظهر امروز را زودتر به خانه رفته‌اند.
نیل‌رام و پناه دوشادوش هم‌دیگر می‌آمدند و آرزو بود که عقب‌تر می‌آمد زیرا داشت دقیق همه‌چیز را بررسی کرده و به یاد می‌سپرد. با رسیدن به یک پیچ، شه‌بانو مسیرش را به راست تغییر داد و گفت:
- برای شب لباسی در نظر دارید؟
سرعتش را کمتر کرد و نگاهی به لباس‌های مدرن آن سه انداخت. آرزو که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا