- ارسالیها
- 261
- پسندها
- 1,027
- امتیازها
- 6,713
- مدالها
- 8
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #21
سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد و تا نیلرام بنشیند. با نشستن نیلرام ناگهان چاقوها، بشقابها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیلرام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام اینها بود و چهرهاش را در خنثیترین حالتی که سعی داشت نگه دارد، منتظر ماند تا کارشان تمام شود. نمکدان و فلفلدان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به لب گفت:
- یک نیمروی عالی.
نیلرام سرش را تکان داد و از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی گفت:
- شعبدهبازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیلرام حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیلرام خنثی از...
- یک نیمروی عالی.
نیلرام سرش را تکان داد و از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی گفت:
- شعبدهبازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود.
ریوند شوکه از این حرف نیلرام حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیلرام خنثی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.