اینجا هنوز زمستان پابرجاست!
همان سردی، همان آسمان پوشیده از ابرهای سیاه، همان بارانهای گاهوبیگاه.
اینجا که من قرار دارم خبری از بهار نیست؛
چون بهار برای من یعنی آمدنت، یعنی محو شدن در آغوشت، یعنی نوازش گوشهایم با زمزمههایت.
پس کی میآیی!
من دیگر از این سرمای نبودنت خسته شدهام
همهچیز اینجا خستهکنندهست، حتی خودم!
و همهچیز عاری از معنی، حتی بهار!