فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قدر مطلق دیوانگان | تیام قربانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع wild girl
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 345
  • برچسب‌ها
    #طنز
  • کاربران تگ شده هیچ

wild girl

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
177
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #11
بابا دفتری که توی دستش بود، چیزهایی که یادداشت کرده بود رو برداشت و با سرعت هرچه تمام صحنه رو ترک کرد.
مامان: وا این چِش شد یک‌دفعه؟
آرین: هیچی قربونت برم. فقط شخصیتش رو با خاک یکسان کردی.
مامان: مگه چی گفتم؟ فقط یه خاطره رو یادآوردی کردم.
آرین: نمی‌کردی قشنگ‌تر بود.
- تو یکی ساکت، بپر سر درس و مشقت گراز وحشی!
آرین: به تو چه؟
مامان: تو مگه کنکور نداری؟ بدو برو سر کتاب‌هات!
***
بابا: فرهان جان خوبی؟
فرهان: نه عمو جان! انگار توی قفسم، دلم گرفته از این آدم‌ها، خسته شدم از آدم‌ها!
مهرزاد: نگران نباش، یه روز دسته جمعی در قفست رو باز می‌کنیم، تا برگردی به دامان طبیعت!
با این‌که سیلی آبداری از فرهان خورد، اما ارزشش رو داشت.
مامان: ایشالله به مرور زمان همه چی حل میشه، کنار میای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

wild girl

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
177
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #12
صدای زنگ جوّ رو کاملاً عوض کرد.
مامان: آریا پسرم برو در رو باز کن.
رو به مهرزاد که بغل دستم نشسته بود کردم و گفتم:
- مهندس بپر در رو باز کن.
مهرزاد سرش رو به سمت راستین چرخوند و گفت:
- نمی‌شنوی؟ با توئه!
راستین: فرهان یه فعالیتی بکن، بدو برو در رو باز کن.
فرهان: من؟!
بابا نگاه ناامیدی به ما انداخت و روبه فرهان گفت:
- کسی که آقاجونش شش ماه پیش فوت کرده که کاری نمی‌کنه!
صدای دوباره زنگ سوهان روحمون شد. نگاه ملتمسم رو به مهرزاد دوختم. همین‌طور که بلند می‌شد گفت:
- یه سر خیاطی برین!
سه نفری نگاه بدی بهش انداختیم، شونه‌ای بالا انداخت و رفت تا در رو باز بکنه. کی بود؟ خدا می‌دونه.
طولی نکشید که مهرزاد با صدای بلندی گفت:
- آریا، عمه و شوهر عمته!
با شنیدن این حرف بابا به سرعت بلند شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا