- ارسالیها
- 32
- پسندها
- 177
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
- سن
- 16
- نویسنده موضوع
- #11
بابا دفتری که توی دستش بود، چیزهایی که یادداشت کرده بود رو برداشت و با سرعت هرچه تمام صحنه رو ترک کرد.
مامان: وا این چِش شد یکدفعه؟
آرین: هیچی قربونت برم. فقط شخصیتش رو با خاک یکسان کردی.
مامان: مگه چی گفتم؟ فقط یه خاطره رو یادآوردی کردم.
آرین: نمیکردی قشنگتر بود.
- تو یکی ساکت، بپر سر درس و مشقت گراز وحشی!
آرین: به تو چه؟
مامان: تو مگه کنکور نداری؟ بدو برو سر کتابهات!
***
بابا: فرهان جان خوبی؟
فرهان: نه عمو جان! انگار توی قفسم، دلم گرفته از این آدمها، خسته شدم از آدمها!
مهرزاد: نگران نباش، یه روز دسته جمعی در قفست رو باز میکنیم، تا برگردی به دامان طبیعت!
با اینکه سیلی آبداری از فرهان خورد، اما ارزشش رو داشت.
مامان: ایشالله به مرور زمان همه چی حل میشه، کنار میای...
مامان: وا این چِش شد یکدفعه؟
آرین: هیچی قربونت برم. فقط شخصیتش رو با خاک یکسان کردی.
مامان: مگه چی گفتم؟ فقط یه خاطره رو یادآوردی کردم.
آرین: نمیکردی قشنگتر بود.
- تو یکی ساکت، بپر سر درس و مشقت گراز وحشی!
آرین: به تو چه؟
مامان: تو مگه کنکور نداری؟ بدو برو سر کتابهات!
***
بابا: فرهان جان خوبی؟
فرهان: نه عمو جان! انگار توی قفسم، دلم گرفته از این آدمها، خسته شدم از آدمها!
مهرزاد: نگران نباش، یه روز دسته جمعی در قفست رو باز میکنیم، تا برگردی به دامان طبیعت!
با اینکه سیلی آبداری از فرهان خورد، اما ارزشش رو داشت.
مامان: ایشالله به مرور زمان همه چی حل میشه، کنار میای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.