• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان النا و سایه‌های بی‌پایان | ماها کیازاده کاربر انجمن یک رمان

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,032
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
صدای آن طرف تلفن قطع شد و بعد از چند لحظه پدرش با تردید پرسید:
- دختر آقای رستگار رو؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که هیچی ندید. ناگهان به خود آمد و فکر کرد وقتی که با غضب سوار ماشین شده‌بود و توجه‌ای به او نکرده، او همان‌جا در بیمارستان مانده‌بود. سریع ماشین را پارک کرد و همان‌طور که به غرغرهای پدرش از آن طرف خط گوش می‌داد، هول‌ کرده پیاده شد و به‌سمت صندلیِ پشتِ صندلی شاگرد رفت و درِ ماشین عقب را باز کرد. النا که در جاپایی نشسته و به در تکیه داده‌بود، با باز شدن در به عقب پرت شد که آریا سریع دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و کنترلش کرد. دخترک ترسیده به پشتش نگاه کرد و بعد همان‌طور نشسته، خودش را در جاپایی به طرف دیگر کشید و پشت صندلی راننده قایم شد. آریا با دیدنش خیالش جمع شد و آهی کشید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : pen lady

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,032
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
مادرش ترسیده با صورتی پر از اشک، عقب رفت و تندتند کلمات را پشت هم چید:
- چی شده جان دلم؟ دلم هزارراه رفت عزیز دل مادر... منو کشتی.
چشمش که به خون خشک‌شده‌یِ روی لباس آریا افتاد، باری دیگر صدای گریه‌اش بلند شد. دستانش را مشت کرد و همان‌طور که به سی*ن*ه‌ی پسرش می‌کوبید، نالید:
- مگه قرار نبود که دیگه دعوا نکنی؟ تو بهم قول داده‌بودی آریا... تو قول دادی... .
آریا آرام و با خونسردی مشت‌های کوچک مادرش را گرفت و بوسه‌ی روی آن نشاند و با گوشه‌ی چشم اشاره‌ای به درون ماشین کرد، زمزمه‌مانند گفت:
- نمی‌خواستم دعوا کنم مامان، به‌خاطر اون مجبور شدم.
نازنین هق‌هق‌کنان با لبی آویزان همان‌طور که دستانش در پنجگان پسرش اسیر بود، به‌جلو خم شد و نگاهش را به درون ماشین دوخت. با دیدن دختری که در جاپایی فرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : pen lady

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,032
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
آریا از ماشین پیاده شد و سپس با لبخند مهربانی، دستش را به‌سمت النا گرفت که دخترک با بدعنقی اخمی کرد. دستش را روی قفسه‌ سی*ن*ه‌اش گذاشت و با دست دیگر آن را پوشاند و بچه‌گانه گفت:
- الان... نه.
آریا حیرت‌زده تک‌خنده‌ای کرد؛ منظور او را از جمله‌ی «الان نه» متوجه نشد. شاید اشاره‌اش به بیمارستان بود که آریا موقع رفتن به اتاق عمل دست او را گرفته‌بود. متواضعانه دستانش را کمی بالا گرفت و گفت:
- باشه... بیا پایین.
النا خود را به در رساند و آریا قدمی به‌ عقب برداشت تا او پیاده شود. دخترک ابتدا سرش را محتاطانه بیرون آورد و ریزبینانه اطرافش را پایید که نگاهش سمت رئیس دانشکده‌اش رفت. او را می‌شناخت، مردی سال‌خورده و محترمی که مدام پدرش را از آسایش او در دانشکده دل‌گرم می‌کرد. حس کرد گردی از مهربانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : pen lady

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,032
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
فقط یک روز از آشنایی او با مرد جوان مقابلش می‌گذشت؛ اما نمی‌دانست چرا قلباً حسی او را وادار می‌کرد که به او اعتماد کند. با این‌ که ظاهرش او را چون آدم‌های موذی و خلاف‌کار نشان می‌داد. زخم کوچک گوشه‌ی پیشانی‌اش، خال‌کوبی‌های زیر گردن و ساعد دستش، یقه‌ی باز و زخم‌های کوچک روی انگشتان کشیده‌اش را از نظر گذاشت و سپس نگاه به چشمانش انداخت. چشمان منتظر و مهربانش! مهربانی که انگار نثار دختر بچه‌ا‌ی کوچک می‌شد‌. النا لب‌هایش را غنچه کرد و با یک پرش از ماشین پیاده شد و خود را پشت آریا قایم کرد. احد با این که می‌دانست ممکن است رفتارهای عجیبی از دانشجوی جدیدش ببیند؛ اما انتظار این حد منزوی بودن را نداشت. برای همین با چشمانی گرد و دهانی باز نظاره‌گر اویی بود که پشت آریا، چنان پنهان شده بود که انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : pen lady

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,032
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
امین، پدر النا، با بغضی سهمگین به‌سمت او یورش برد و دخترکش را سخت در آغوش گرفت. با عشق و ترس بوسه بر موهای پریشان عزیزش گذاشته و با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- کجا بودی بابا؟ تو منو کشتی همه کسم... منو کشتی!
مادر النا هق‌هق‌کنان دست دخترکش را گرفت که النا با دیدن او، از آغوش پدرش در آمد و در بغل گرم و پر محبت مادر ریز نقشش فرو رفت. مادرش اشک‌هایش را پاک کرد و از النا جدا شد، با دست‌هایش صورت کشیده‌ی دخترش را قاب گرفت و گفت:
- من فدات شم مادر...
چشمان کشیده‌ و زیبایش پر از اشک شد، سرش را کمی کج کرد و با لرز صدایش ادامه داد:
- بمیرم برات نفس مادر، ترسیدی قربونت برم؟
النا با صورت خیس نگاهش کرد، لب پایینش چون بچه‌های خردسال آویزان بود و او را مثل دختربچه‌های معصوم کرده‌بود. در جواب مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : pen lady
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] nafas.sh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا