- ارسالیها
- 214
- پسندها
- 982
- امتیازها
- 5,213
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #31
دختر سادهای بود گاهی میتوان گفت خیلی ساده! نه اهل آرایش و لباس آنچنانی پوشیدن بود و نه اهل نوشتیدنی و رقص و مهمانی! در محدودهی خاکستری خود پنهان شده بود و سی سال از عمرش را به خود سختی داده بود، چرا؟ چون نمیخواست ضعیف واقع شود! چون نمیخواست عروسک خیمهشببازی پدربزرگش باشد. او در این سالها با هیچ پسری دوست نشده بود؛ قبل دیدار با تیلههای جادویی مرد به خاطر شأن خودش یا شاید هم چون نمیتوانست کسی را جذب کند، اما بعد از دیدار دو گوی مشکی قصد خ*یانت به آنها و قلبش را نداشت. اما اکنون مورچهای ریز نقش شروع به راه رفتن در قلبش را کرده و باعث قلقلک او شده، دلش شیطنت میخواست، جوانی و نادانی میخواست و از همه مهمتر عشق میخواست. روی صندلی نشست و نیکولاس دو بستی پستهای سفارش داد، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.