• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان انفجار خورشید | آتنا.هاریکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ati.novel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 450
  • کاربران تگ شده هیچ

ati.novel

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
20/6/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
بعد از این که دوباره همه‌شون رو بغل کردم و خداحافظی کردم، دسته‌ی ساک قدیمیم‌ رو گرفتم و رفتم سمت تاکسی. راننده ساک و گذاشت تو صندوق و من دوباره نگاهی به جایی که هجده سال از زندگیم رو توش گذرونده بودم کردم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دل کندن از این‌جا این‌قدر سخت باشه. چشمم به پنجره اتاق صنم افتاد و دیدم که داره با پوزخند بهم نگاه می‌کنه. حتماً از کاری که با موهام کرده خرذوقه کثافت!
نفس عمیقی کشیدم و بعد برای کسایی که دم در وایستاده بودن و داشتن بدرقه‌م می‌کردن. دست تکون دادم و از دور واسشون بوس فرستادم که باعث شد بخندن. خیلی هم عالی.
خواستم بشینم توی تاکسی که صدای جیغی رو شنیدم.
لبخندی اومد روی لبم، خوردی‌ش صنم جون؟حالا هسته‌ش رو تف کن.
کار خاصی نکرده بودم، فقط یه خورده محض خنده و تلافی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ati.novel

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
20/6/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
جلوی در اتاقی‌ که بهم داده بودن وایستاده بودم. اتاقش چهار نفره بود و این‌طور که پیداست سه تا هم.اتاقی دیگه‌ هم داشتم، خیلی هم‌ عالی!
دستمو گذاشتم رو دستگیره تا درو باز کنم که یهو در به داخل کشیده شد و باعث شد من پرت بشم رو زمین. زیر لب گفتم:
- آخ.
آروم بلند شدم و زل زدم به یه جفت چشم آبی و یه جفت چشم قهوه‌ای که داشتن با خنده بهم نگاه می‌کردن.
بنظرم خنده‌شون‌ به‌خاطر افتادنم بود و داشتن مسخره‌م‌ می‌کردن. به‌خاطر همینم چشم‌غره‌ای بهشون رفتم و عقب‌گرد کردم که ای کاش نمی‌کردم و چشم‌تون روز بد نبینه، همچین جیغ زدم که احساس کردم حنجره‌م‌ پاره شد.
یه آدم که معلوم بود برنزه کرده و موهاشو از ته زده بود و الان یکم در اومده بود با رژ لب سفید و پرسینگ کنار لب و ابروش و سفیدی زیر چشم با لباسای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ati.novel

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
20/6/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
این‌قدر متعجب اینو گفت که منم یه لحظه تعجب کردم ایرانی‌ام.
هلیا: آره، چطور؟
استفانی لبخند گشادی زد و گفت:
- دوست‌پسر منم ایرانیه!
هلیا: آها، آها چه جالب!
حقیقتش اصلاً هم برام جالب نبود. به من چه که دوست‌پسر تو کجاییه؟
به پارکت‌های کرمی رنگ کف اتاق نگاه می‌کردم که یهو و بی‌مقدمه گفت:
- هفته‌ی دیگه خونه دوست‌پسرم پارتیه. تو هم میای؟
وای نه! دیگه چی؟
هلیا: می‌دونی... .
قبل از این که حرفم تموم بشه سریع پرید تو حرفم و گفت:
- نه نیار. من به هر کسی پیشنهاد نمیدم. الانم دیدم ایرانی هستی ازت خوشم اومد.
و بعدشم بلند شد و رفت رو تخت بالایی و گفت:
- تخت بالایی مال منه. پایینی هم‌ مال تو.
سری تکون دادم و متعجب رو تخت دراز کشیدم و تو دلم اداش رو در آوردم. دیدم ایرانی هستی ازت خوشم اومد!
می‌خوام صد سال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ati.novel

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
20/6/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
بعد از نیم‌ساعت که جلوی آیینه وایستادم و به خودم نگاه می‌کردم؛ اما باورم نمی‌شد!
این منم؟ چقدر تغییر کرده بودم!
یه تاپ گردنی مشکی با دامن کوتاه چرم مشکی و نیم‌بوتای مشکی و کت چرم مشکی استفانی و اکسسوری‌های سارا و در آخر که به زور آرایشم‌ کردن.
ذاتاً از آرایش خیلی خوشم نمی‌اومد؛ اما حالا با دیدن خودم نظرم کاملاً عوض شد. بگو چیه که صحرا همش الکی الکی خودش و آرایش می‌کرد.
سارا: اُ لالا، چه دافی شدی!
استفانی: هنر دست بنده‌ست!
سارا لبخندی زد و گفت:
- اون که صددرصد!
از آینه چشم گرفتم و به سارا و استفانی نگاه کردم و گفتم:
- ممنون.
استفانی لبخندی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
سارا: زود باشید دیر شد.
بعدشم خودش رفت سمت در. استفانی هم دست من رو گرفت و بیرون رفتیم. نگاهی به ساعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ati.novel

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
20/6/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
تام رفت و سمت راننده نشست؛ اما بِرَد وایستاد کنار در بغل راننده و رو به سارا گفت:
- پیاده شو برو عقب بشین.
سارا: نوچ.
با صدای استفانی چشم ازشون گرفتم و رفتم ردیف عقب. سمت چپم کنار در استفانی نشسته بود و من وسط بودم.
فکر می‌کردم سارا قراره کنارم بشینه که یهو بِرَد اومد و عقب و کنارم نشست.
بِرَد: ... نمیاد عقب.
با شنیدن لقبی که به سارا داد چشام گرد شد.
ماشین راه افتاد و من کنار این گودزیلا معذب بودم که با احساس دست یه نفر رو پای برهنه‌م‌ سرمو به ضرب چرخوندم و دیدم که تام داره از پنجره به بیرون نگاه می‌کنه و مثلاً حواسش نیست. عوضی!
خیلی آروم خواستم دستش رو بردارم که محکم‌تر دستش رو گذاشت. عصبی گفتم:
- میشه دستتو‌ برداری؟
نیشخندی زد و زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت:
- نه.
نفس حرصی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ati.novel

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
20/6/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
اون پسره به زور استفانی رو که مثل حلزون چسبیده بود بهش از خودش جدا کرد.
استفانی رو بهش گفت:
- چطوری عشقم؟
- خوبم.
من این‌طوری حس کردم یا لحنش کلافه بود؟
اصلاً به من چه. استفانی که انگار منو دید بهم اشاره کرد و رو به پسره گفت:
- هلیا، هم‌اتاقی جدیدمونه. اونم مثل تو ایرانیه.
اون پسره‌ به من نگاه کرد و زیر لب، متعجب گفت:
- جداً.
بعدش لبخندی زد و اومد نزدیک من و دستش رو جلو آورد و گفت:
- سلام من بهرامم‌. از آشنایی‌ت خوشبختم.
لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- سلام، منم هلیام‌، هم‌چنین.
- خیلی خوش‌حالم که دارم یکی رو که هم‌وطنمه‌ می‌بینم.
لبخندم پررنگ‌تر شد و گفتم:
- منم.
- مـ‌... .
استفانی سریع پرید وسط حرفش و گفت:
- عشقم بیا بریم برقصیم.
بهرام لبخند حرصی زد و گفت:
- دارم حرف می‌زنم!
استفانی دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ati.novel

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
20/6/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
119
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
در حالی که دستم رو قلبم بود به سارایی که مجنون‌وار داشت می‌خندید نگاه می‌کردم، آروم گفتم:
- وحشی.
با شنیدن حرفم بیش‌تر خندید و دستم رو گرفت و من رو کشوند سمت پیست رقص.
- هی، داری چیکار می‌کنی؟!
در حالی که تو جمعیت رقصنده روی پیست محو شده بودیم، برای این که صداش رو بشنوم با داد گفت:
- اومدیم پارتی خوش بگذرونیم، نه این که عین بدبختا‌ به بقیه زل بزنیم.
از طعنه آشکارش‌ اخمام رفت تو هم. با غیظ دستم رو از دستش در آوردم و گفتم:
- به تو ربطی نداره من چجوری می‌خوام پارتی رو بگذرونم، سرت تو کار خودت باشه.
بازهم دیوانه‌وار خندید؛ اما تا دید دارم برمی‌گردم سریع دستم رو کشید و گفت:
- نـاراحـت نـشـو، مـنـظـوری نـداشـتـم.
کلمات رو می‌کشید و این نشان از حال بدش داشت.
سعی کردم خیلی آروم و منطقی بگم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا