- تاریخ ثبتنام
- 29/6/24
- ارسالیها
- 34
- پسندها
- 130
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #31
با درد از جایم بلند میشوم و به سمت پذیرایی قدم برمیدارم...به لطف کتکهای سبحان، هنگام راه رفتن لنگ میزدم و کمرم از درد تیر میکشید! هیچکس نبود، سبحان رفته بود. با صدای شکمم تازه میفهمم که بیست و چهار ساعت است که چیزی نخوردهام.
به سمت آشپزخانه میروم تا از گرسنگی تلف نشوم!
با دیدن آشپزخانه یاد دوران نامزدیام با سبحان میافتم. آشپزخانه کوچکی که کابینت های چوبی و سفیدش سلیقهی من بود و میز ناهارخوری گرد و قهوهای آن سلیقه سبحان بود...با احساس ضعف در بدنم،افکارم را پس میزنم و به سمت یخچال هجوم میآورم. یخچال از گوشت و مرغ و میوه پر بود اما انگار خبری از غذا نبود. بیحوصله نان و پنیر را از یخچال در میآورم و مشغول خوردن میشوم.
***
(سه ماه قبل)
- اینجاست؟
-آره اینجاست. برو داخل.
با...
به سمت آشپزخانه میروم تا از گرسنگی تلف نشوم!
با دیدن آشپزخانه یاد دوران نامزدیام با سبحان میافتم. آشپزخانه کوچکی که کابینت های چوبی و سفیدش سلیقهی من بود و میز ناهارخوری گرد و قهوهای آن سلیقه سبحان بود...با احساس ضعف در بدنم،افکارم را پس میزنم و به سمت یخچال هجوم میآورم. یخچال از گوشت و مرغ و میوه پر بود اما انگار خبری از غذا نبود. بیحوصله نان و پنیر را از یخچال در میآورم و مشغول خوردن میشوم.
***
(سه ماه قبل)
- اینجاست؟
-آره اینجاست. برو داخل.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر