متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پروانه، پروا نه | دلنیا کاربر انجمن یک رمان

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #11
دروغ گفته بود تا مجبور نباشد بین این همه آدم صحبت کند. هر چند از اینکه بگوید چیزی بلد نیست هم خجالت می‌کشید اما این خجالت برای یک لحظه و گذرا بود. اگر می‌گفت خواندم باید چندین دقیقه در مقابل آن همه جمعیت می‌ایستاد و به گفتگو درباره‌ی آن می‌پرداخت.
آن کتاب را خوانده بود و حتی یکی از داستان‌هایی را که نگاشته بود از آن اقتباس کرده بود.
به صحبت‌های آن مرد که استاد او را متین خوانده بود گوش سپرد و کم‌کم حس گرمایی که به سراغش آمده بود از بین رفت.
نقد فیلم که تمام شد، بعد از حضور غیاب قبل از اینکه دیگران بلند شوند و شلوغ شود برخواست و از آمفی‌تئاتر بیرون زد. صدای مردانه‌ای را که کسی را با واژه خانم‌ صدا می‌زد را شنید، اما احتمال نمی‌داد خودش مخاطب باشد و به راهش ادامه می‌داد.
زمانی که کیفش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #12
فکر می‌کرد دیگر قرار نیست او را ببیند اما اینطور نبود. این تازه شروع دیدارهایشان بود چرا که متین از هفته‌های بعد در کلاس‌های استاد علیزاده حضور فعالی به هم رسانید. از دانشجویان هم مشتاق‌تر به نظر می‌رسید. به موقع می‌آمد و همراه استاد از کلاس خارج می‌شد. این پرسش به ذهن همه خطور می‌کرد که آیا او کار و کاسبی ندارد؟ او همسن و سال استاد علیزاده به نظر می‌رسید و شخصی در آن سن طبیعتاً نباید آنقدری وقت آزاد داشته باشد که آزادانه اینجا و آنجا پرسه بزند. پروانه با خود می‌اندیشید شاید خانواده‌ی ثروتمندی پشت او ایستاده و به او اجازه می‌دهند هر کاری دلش می‌خواهد انجام دهد. اول فقط در کلاس‌های دوستش شرکت می‌کرد اما به تدریج او را در کلاس‌های دیگر اساتید هم می‌دیدند. با حضور پررنگش در کلاس‌ها و شرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #13
با پشت انگشتانش به در ضربه‌های آرامی زد و منتظر اجازه‌ی ورود ماند. وقتی صدایی به گوشش نخورد دوباره به در تلنگر زد. این بار با صدای بفرمایید گفتن استاد علیزاده دستگیره‌ی در را به پایین کشید و وارد اتاق شد. نمی‌دانست چه کار کند؛ بنشیند یا همانجا بایستد. می‌ترسید اگر بنشیند در چشم استاد و دوستش پررو و بی‌نزاکت جلوه کند اما استاد که تعلل او را دید به صندلی رو‌به‌روی دوستش اشاره کرد و پرسید:
- نمی‌شینی؟
با نشستن پروانه وقتی استاد او را متوجه خود دید به حرف آمد.
- در حقیقت این من نیستم که کارت داشتم. دوستم پیشنهاد کاری داشت... فکر کنم بهتره خودش توضیح بده.
با این حرفش متین تکیه‌اش را از صندلی برداشت و صاف نشست. نگاهش را به دستان پروانه داد که روی پاهایش گذاشته بود و بعد بالا آورد و به صورتش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

delnia

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
4,980
امتیازها
28,973
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #14
متین سکوت کرد تا نظر پردانه را بشنود. بعد از لحظاتی که به سکوت گذشت پروانه با صدای خیلی پایینش و به آهستگی به حرف آمد.
- پیشنهادتون خیلی وسوسه‌کننده‌ست اما متاسفانه من در خودم نمی‌بینم که بتونم یه کتاب رو ترجمه کنم.
- من که فکر می‌کنم اگه ترجمه کنید خیلی بی‌نقص انجامش می‌دهید. تا آنجا که متوجه شدم شما کمال‌گرا هستید و اگه کاری رو شروع کنید صدتون رو می‌ذارید.
صورت پروانه گل انداخت و فکر کرد چرا باید متوجه این خصلتش شده باشد؟ حتماً او در این مدت پروانه را زیرنظر داشته که توانسته بود چنین چیزی را دریابد.
- ببینید من اول می‌خواستم پیشنهاد بدم داستان‌هایی که نوشتید رو به چاپ برسونید اما با اعتماد به‌ نفس پایینی که از شما دیدم گفتم از ترجمه شروع کنید بهتره.
پروانه متعجب‌تر شد. او از کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا