نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گلپر | نوشین سلمانوندی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

حس و حال رمان گلبرگ؟

  • نوستالژی که حالت رو خوب میکنه

  • دوستش ندارم

  • عاشقش شدم

  • دلم میخواد برگردم دهه هفتاد_هشتاد

  • حس و حالش رو دوست دارم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
161
پسندها
1,153
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #61
-پاشو برو کمک مامان.
قاشق دستش پر از پرز موکت و موهای عسلیِ و مشکیِ چسبیده به شمع بود.
حالم با دیدن این حجم از موی زیاد بهم میخورد.
چشم غره‌ای برایم رفت و سپس از اتاق خارج شد.
خانم محمدی روی صندلی نشست و من، روی تخت.
دلم میخواست عطرساز بشم.
برند خودم رو تولید کنم... به کشورهای خارجی سفر کنم.
وقتی برای مهری میگفتم مسخره‌ام میکرد و میگفت که عطرسازی هم شد شغل؟!
اما من علاقه داشتم!
وَ علاقه مهم‌ترین ستاره‌‌ی درخشان برای نشان دادن راهت و هموار کردن مسیرت است.
باید شیمی میخواندم و سر از فرمول‌ها در می‌آوردم.
ریاضی‌ام چندان خوب نبود، فیزیکم افتضاح و زیست، معمولی.
اما شیمی اگر ۲۰ نمیشدم؛ قطعاً نمره‌ی ۱۹ خوراکم بود.
بچه‌های کلاس آرزوی پزشک شدن داشتند.
کسی دلش میخواست پرستار بشه و کسی دیگر پزشک و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
161
پسندها
1,153
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #62
مامان فقط بلد است آبرو ریزی بپا کند.
خدایا پناه بر تو!
خانم محمدی لیوان شربت در دستش معلق ماند و متعجب مامان را نگاه میکرد.
مامان هم با غرور و افتخار، کم نیاورد و برایش پشت چشمی نازک کرد و با گذاشتن ظرف شیرینی روی میز، از اتاق خارج شد.
-آقای دستغیب قراره همسرت بشه دخترم؟
کتاب در دستم مچاله شد.
بالاجبار سری تکان دادم و او، تعجبش بیشتر شد.
با گاز گرفتن کیک خامه‌ای، کمی از شربتش را خورد.
انگار زیادی فشارش افتاده!
-چقدر عجیب؛ انتظار نداشتم واقعاً.
زمزمه کردم:
-منم همینطور.
-چیزی گفتی؟
سر تکان دادم.
-نه!
لیوانش روی میز قرار گرفت.
-خب، فصل مثلثات رو باز کن.
چرا همه از ازدواجم با زال تعجب میکردند؟!
بعضی تعجب و بعضی دیگر ناباور... شاید بخاطر اختلاف سنی... اما ظاهرش به یک مرد ۳۴ ساله نمیخورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
161
پسندها
1,153
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #63
قبل از رفتنش شماره‌اش را برایم روی کاغذ نوشت تا در مواقع ضروری تماس بگیرم.
خطش همراه اول بود... دلم میخواست بدتنم خط زال چیست!
-دیدی گفتم وقتی ازدواج کنی زال کاری با درس خوندنت نداره.
در جواب مامان که دیگ را روی شعله‌ میذاشت، گفتم:
-من ازدواج نمیکنم.
-من اگه بدونم تو اون مغز کوچیکت چی میگذره‌.
مهری سر حوصله گوجه‌ها را پوست میکند.
با خنده گفت:
-وقتی رفتی خونه‌ی بخت، با مامان واست کلی رب‌گوجه‌های شور میاریم.
نمی‌خواستم بخندم؛ اما از حرفش خنده‌ام گرفت... رب‌گوجه‌های شور!
-این سری اصلاً نمک نمیزنم.
مهری داد زد:
-وا! مگه میشه مادر من؟! تو نزن بذار خودم میزنم.
استرس فردا امتحانم را داشتم.
اخبار امشب اعلام کرده که این یک هفته برف و بوران در راه است و به احتمال زیاد مدارس این هفته تعطیل باشند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
161
پسندها
1,153
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #64
داخل خونه شدم و گوشه‌ای کز کردم.
لعنت به این بخت بد!
-چیه؟ عزا گرفتی؟
"هوفی" کشیدم... اصلاً حوصله‌ی مهری را نداشتم.
ظرف پرتقال را زمین گذاشت و خودش هم کنارم نشست و تکیه به پشتی داد.
-داری به مجید فکر میکنی؟
جوابش را ندادم.
پرتقال‌ها را قاچ کرد و عطرشان در هوا آکنده شد.
-میدونم ناراحت میشی، الان داد و هوار راه میندازی. ولی بخدا در حق خودت ظلم میشد گلبرگ!
دوباره جوابش را ندادم.
به پرتقال‌های قاچ شده نمک زد و خودش را به سمت بخاری کشید تا کمی زیادترش کند.
-تو فردا میتونستی با پیغوم و پسغوم، با ایما و اشاره با یه مرد لال زندگی کنی؟
جوابی نداشتم، حتی نمیدانستم حرف‌هایی که میزند درست است یا که اشتباه.
با صدای آرامی گفتم:
-تو خیلی بد عشق رو شناختی مهری!
پوزخندی زد.
-لابد تو درست شناختیش.
-فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 6, کاربر: 0, مهمان: 6)

عقب
بالا