• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 375
  • بازدیدها بازدیدها 13,409
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
سطح
25
 
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,128
پسندها
16,913
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #371
چند روز بعدی را خانوادگی تدارک مقدمات جشن عروسی کوچکمان را انجام دادیم. هر آنچه لازم بود برای مهمانی خریدم. سفارش غذا دادم. دعوت‌هایم را تلفنی انجام دادم. پریزاد هم از مربی‌اش برای آرایش مهری وقت گرفت. در هنگام انتخاب لباس عروس، هر چهار نفرمان به مزونی رفتیم که یکی از آشناهای قدیم مادر در آن کار می‌کرد. مادر مشغول صحبت با دوستش شد، من و مهری در کنار هم مشغول دید زدن مدل‌هایی شدیم که با دیدن هر کدام صدای ذوق و شوق مهری بالا می‌رفت و لبخند روی لب من بیشتر می‌شد. پریزاد هم در جای دیگری مشغول وارسی لباس‌ها بود. مهری با صدا زدن پریزاد از من جدا شد و به نزد او‌ رفت تا لباسی را ببیند و من همین‌طور با دستانی که در جیب شلوارم فرو کرده‌ بودم، لباس‌هایی را نگاه می‌کردم که روی تن مانکن‌ها بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
سطح
25
 
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,128
پسندها
16,913
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #372
بالاخره روز موعود رسید. مهری را با پریزاد به آرایشگاه رساندم و بعد از تحویل ماشین خودم به گل‌فروش، به باغ عمو رفتم تا سری به هوشمند و هومان بزنم که در حال مهیای باغ بودند. باغ زیاد بزرگ نبود. در وسط فضای هزارمتری باغ، عمو سوییتی کوچک ساخته‌ بود با ایوانی مقابلش. بقیه باغ را درخت کاشته‌بودند، چند کهور، چند اکالپیتوس و مقدار بیشتری زیتون. باغ فاصله چندانی از شهر نداشت و فضای آن همیشه میزبان مهمانی‌های عمو بود و البته پیک‌نیک روزهای سیزده‌بدر ما. ده‌ساله بودم که عمو زمین آن‌جا را خرید و در طی چهارسال آن را کم‌کم به باغ تبدیل کرد. وقتی رسیدم پسرها به همراه دونفر از کارگرهای گارگاه عمو مشغول بودند. در یک طرف ایوان میز بزرگی را برای غذاخوردن قرار داده و در طرف دیگر میز و صندلی برای پذیرایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
سطح
25
 
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,128
پسندها
16,913
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #373
تمام مدتی را که در آرایشگاه صرف کردم فقط به یک چیز فکر می‌کردم؛ به حضور پدرم در این جشن. وقتی ماشین را که با گل‌های آبی تزیین شده‌ بود را از گلفروش به همراه دسته‌گلی از رزهای آبی تحویل گرفتم و مقابل آرایشگاه نگه داشتم، از آینه به خودم نگاه کردم و با یادآوری پدر گفتم:
-بابا! مهرزادت دیگه یه مرد کامل شد. سرکار رفت، مستقل شد و زن گرفت. دیگه خیالت راحت! کاش امروز بودی، عروس منو می‌دیدی و بهت می‌گفتم این عروس رو خودم ساختم. همونجوری که تو یادم دادی.
آه عمیقی کشیدم. چقدر دلتنگ بودن پدر بودم. نگاهم را به در آرایشگاه دوختم. تماسی با پریزاد گرفتم و رسیدنم را خبر دادم. نیم‌ساعتی در ماشین منتظر ماندم تا بالأخره در آرایشگاه باز شد. دختری اسفند به دست که معلوم بود شاگرد آرایشگر است، بیرون آمد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
سطح
25
 
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,128
پسندها
16,913
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #374
دلتنگ مهری پنهان شده زیر شنل بودم. برای رفع آن صدایش کردم.
- مهرآواجان؟
ـ بله آقا!
صدای لرزانش به من می‌گفت باز دچار استرس شده است.
- حالت خوبه؟
- بله!
اما احوالات درونی‌اش چیز دیگری را نشان می‌داد.
- نترس عزیزم! امشب بهت خوش می‌گذره.
- نمی‌ترسم.
نگاهی به انگشتانش که گرچه دسته‌گل را گرفته‌ بودند، اما همزمان در همدیگر هم فرو رفته‌ بودند، انداختم. محبوب من در اضطراب بود و من باید او را آرام می‌کردم. ماشین را کناری نگه داشتم و به طرفش چرخیدم.
- مهرآواجان؟ نگام کن!
سرش را چرخاند.
- بله آقا!
شنل نصف صورتش را پوشانده‌ بود.
- شنلتو یه خورده می‌کشی عقب؟
دسته‌گل را رها کرد و با دو دست کمی شنل را عقب کشید و من توانستم چهره‌ی زیباتر از قبل شده‌ی او را ببینم. چشمانش درشت از همیشه شده و سرخ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
سطح
25
 
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,128
پسندها
16,913
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #375
لبخند شیرینش پهن‌تر شد و من غرق در نگاهش گفتم:
- تا مهرزاد هست که نباید از چیزی بترسی.
پلکی زد و قلبم را فروریخت.
- می‌دونم، خوبه که شما هستین.
دلم برای بوسیدنش پر می‌کشید، اما باید خودداری می‌کردم. دستش را میان دستم گرفتم و فشردم.
- اگه بدونی چقدر خوشحالم که تو عروس من شدی؟
گونه‌هایش سرخ شد. دستش را بالا آوردم و به تلافی گونه‌هایش بوسیدم.
- ممنونم که قبول کردی زن من بشی.
سرش را زیر انداخت و طره‌ای از فرفری‌هایس پیش دوید.
- من ازتون ممنونم آقا!
نگاهم آن موی جادویی را رها نکرد.
- برای چی؟
دستی روی دامن لباسش کشید.
- برای عروسی، برای این لباس، برای همه چی!
سرش را بالا آورد و به من نگاه دوخت. آن طره‌ موی بازیگوش را کمی عقب زدم.
- دختر اینا همش وظیفه‌ی منه، نیازی به تشکر نیست.
سری به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
سطح
25
 
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,128
پسندها
16,913
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #376
باز پیشانی‌اش را بوسیدم و کمی فاصله گرفتم. دلم سخت لب‌های سرخش را می‌خواست، اما با وجود مهمان‌هایی که در باغ منتظر بودند، هر تغییری در چهره‌ی مهری برای خودم مسئله‌ساز میشد. دستش را که هنوز روی شانه‌ام بود، گرفتم و‌ روی انگشتان کشیده‌اش را بوسیدم.
- می‌دونی الان چی دلم می‌خواد؟
مشتاق پرسید:
- چی؟
با شیطنت نزدیک شده و آرام گفتم:
- یه چلوندن و خوشمزه‌بازی، از همونایی که مخصوص خودمونه.
گونه‌هایش سرخ شد، سریع عقب کشید و سر به زیر نشست. خنده‌ام بالا رفت.
- ای به قربون شرم و حیات برم من! نترس! همه چی میمونه برای آخر شب، بعد از جشن!
انتهای کلامم را با ضربه‌ی آرامی روی شانه‌اش گفتم و او ملتمسانه گفت:
- آقا...!
باز خندیدم.
- من که کاریت ندارم، چرا خجالت می‌کشی؟ ببین مهری‌جان شب اول ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا