نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess128
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 2,349
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,264
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
به خانه پدربزرگ که رسیدیم، از ماشین خارج شدیم و به طرف خانه‌اش حرکت کردیم. محمد دستانم را بین دست راستش گرفت و گفت:
- به چه دلایلی می‌خوایم بریم خونه پدربزرگت؟
نگاهی به نیم‌رخش کردم:
- عمه گفت برم؛ چون‌که...
کمی مکث کردم تا از حرفی که می‌خواهم بزنم مطمئن هستم یا خیر؟ نگاهم هنوز به نیم‌رخش بود:
- عمه گفت که یه چیزایی پیدا کرده که شاید به دردمون بخوره.
ایستاد. سرش را به طرفم معطوف کرد و یه کنج لبش را، بالا انداخت:
- بسیار خب!
سئوالی در ذهنم پخش شده بود، آن را پرسیدم:
- چرا تو دست منو می‌گیری؟ به دستام علاقه داری؟
صورتش جلوتر آورد که فکر کنم یک سانت صورتمان فاصله نداشت. قلبم در حال رقصیدن بود. سرم را کمی عقب‌تر بردم و به چشمان سیاهش خیره شدم. لبخندی زد و گفت:
- می‌دونستی خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,264
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
دلش کتک می‌خواست که با من لج می‌کرد. سعی کردم دستم را از دستش خلاص نمایم؛ اما گویی مانند سیمان، دستم به دست او چسبیده بود و نمیشد دستم را از دستش خلاص کرد.
عمه با لبخند دعوت‌مان کرد که داخل شویم. وارد که شدیم، به اولین خانه‌ی بازار شام مواجه شدیم. مثل همان روزی که با محمد آشنا شده بودم، بود و هیچ تغییری نکرده بود. روی همان مبل خاک خورده که محمد را بسته بودم، نشستیم.
محمد خنده‌ی ریزی کرد و آرام که عمه سارا نفهمد گفت:
- بنده می‌خواستم بیام خونه پدربزرگت دزدی کنم که از قضا با یک آدم فوضول درجه‌یک برخورد کردم.
و با این حرفش قهقه‌ای سَر داد. با یادآوری حرفی که یک ماه پیش برایش گفته بودم‌، پشیمان سرم را پائین انداختم.
- کمتر بهم رو بده.
خنده‌اش به دلیل سر پایین بودنم به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,264
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
بیخیال، سینی چای را روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
- توی اون گوشیت چیه که هی حواست پی اونه؟
گوشی‌اش را به طرف چپ کج کرد و نگاهش را به من انداخت.
- دارم با کسی چت می‌کنم.
کنجکاو شدم که بدانم آن طرف کیست که با او داشت چت می‌کرد. چشمان سیاهم هنوز نگاه گوشی‌اش بود.
با لبخند موذی که تازه بر لبش گذاشته بود، گفت:
- چیه؟ چرا داری اینطوری نگاه می‌کنی؟
نگاهش کردم و لب زدم:
- چرا بهم نشونش نمیدی؟
سعی کرد که نخندد.
- آیلار، تو به من شک داری؟
سرم را پائین انداختم و کلافه نگاهم را به طرف یقه‌ی پیراهنش معطوف کردم. یک دکمه‌اش باز بود.
- نه! اما... .
مکث جایز شد که کمی چشمانش را ریز بکند.
- اما چی آیلار؟
- هیچی! ولش کن.
از گفتنش خجالت می‌کشیدم.
سینه‌اش تکان خورد. نفس‌ عمیقش بود که خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,264
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
- آیلار، وقتی که دارم رو نمی‌خوام از دست بدم. می‌فهمی اینو؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم و ناراحت شدم از آن‌که، مرا آدم حساب نکرده بود تا بفهمم عمه سارا چه چیزی را پیدا کرده‌است.
آرام اما غم‌آلود گفتم:
- محمد، این‌که تو منو آدم حساب نمی‌کنی، خیلی از دستت ناراحت شدم خیلی... .
این حرف نه تنها غم‌آلود گفتم، بلکه بغضی هم روانه گلویم شده بود. بلند می‌شوم تا بغضم نشکند. راهم را به طرف آشپزخانه می‌کشانم تا دستی به سر و صورتم بکشم.
چشمانم را بستم تا به آن حرف ناراحت‌کننده‌اش، فکر نکنم. آخر نمی‌دانم چرا مرا برای کارهایی که دلش می‌خواهد صدایم می‌زند؛ اما کارهایی که بر من ربط نداشته باشند، مرا دست رد به‌ سینه می‌زند و مرا نمی‌خواهد. با صدایش به خود آمدم:
- الان از دستم دلخور شدی یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,264
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
خفه ماندم و با زور و تقلا، مچ دستم را از دستش خلاص نمودم.
- منظورم خیلی واضحه جناب سرهنگ!
خواستم بروم که دوباره مچ دستم را گرفت.
- من که نمی‌فهمم تو چی میگی!
با نفرت به او زُل زدم.
- می‌خواستی بفهمی که منظورم چیه! حالا دستمو ول‌کن؛ وگرنه... .
وسط حرف‌هایم، پوزخندی زد:
- وگرنه چی؟
با اخم نگاهش کردم.
- داشتم حرف می‌زدم، چرا وسط حرفام می‌پری؟ اینو به من بگو!
یک‌هو تک خنده‌ای زد و به اطرافش نگاه گذرایی کرد و یک‌لحظه بر من خیره شد.
- می‌دونی چیه آیلار، من از وقتی‌که بچه بودم دوست داشتم مغرور بازی در بیارم؛ اما وقتی بزرگ شدم یه آدم مغرور و غیرتی واسه خودم شدم. خیلی دوست داشتم یه افسر کاربَلَد بشم. یک سرهنگ! و به آرزومم رسیدم. آیلار، یه سؤال ازت می‌پرسم، اونو جواب میدی؟
پلکی زدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,264
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
از کاری که کرده بودم پشیمان شده بودم. به اتاق پدربزرگ رفتم و درش را بستم. نفس آسوده‌ای کشاندم. چرا من آن‌قدر بی‌شعور بودم؟ چرا؟ من که از پسران متنفر بودم. چگونه خودم را آن‌طور به آغوشش پرت کردم. محمد خودش هم شوکه شده بود؛ اما چرا یک‌هو خودش را جمع‌وجور کرد؟
نگاهم به سمت طاقچه کاه‌گِلی پدربزرگ افتاد که داخل طاقچه‌اش یک قرآن بزرگ بود با روپوشی سفید که دور‌ تا دورش را گل‌دوزی‌های زیبایی دوخته شده بود.
به‌طرفش حرکت کردم و آن را از طاقچه برداشتم. همیشه دستش قرآن بود. تا ساعت‌های ۸‌شب هم سرش به سجاده و سجده‌اش بود و من این را در کودکی‌‌هایم دیده بودم. قرآن را برداشتم و روپوشش را برداشتم. نگاهم را به جلد قرمز قرآن افتاد. روی جلد با خط نستقلین آن‌هم به رنگ طلایی، اسم قرآن‌کریم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,264
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
سری به تفهیم تکان داد و گفت:
- وضو بگیر، تا من برم واست جانماز پهن کنم.
سرم را به عنوان تأیید تکان دادم و به طرف شیرآب حرکت کردم.
***
چادر سفیدرنگ را بر سرم نهادم و به طرف اتاق پدربزرگ حرکت کردم. محمد خودش هم وضو گرفته بود آن‌هم هنگامی که جا نماز را پهن کرده بود. همان که وارد اتاق شدم‌، محمد نگاهی به چگونگی وضعم انداخت و سپس لبخند را به لب‌هایش زد و گفت:
- چقدر چادر گُلی بهت میاد.
به پشت‌سرم اشاره کرد.
- خودتو توی آینه ببین!
به طرف آینه برگشتم و خودم را بررسی کردم. مقنعه سفید و بلند و چادری گُل‌گُلی زیبا... .
محمد راست می‌گفت، چادر به من می‌آمد و این من بودم که آن را نادیده گرفته بودم. پلکی زده و نگاهم را از آینه می‌دَرَم و به طرف محمد می‌روم.
- حق رو بهت میدم، چون‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,264
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
سرم را به ((باشه)) تکان دادم و خواستم اولین قدم را بردارم که کف دست‌هایش را جلوی صورتم گرفت و گفت:
- تو نیا؛ خودم میرم و با سرهنگ همه‌چی روبه اتمام حجت می‌کنم.
سرم را تکان خفیفی دادم و گفتم:
- ولی محمد من باید برم، فکر کنم تیمسار نزارِ که من از اینجا به بعدش کمکت کنم. من فقط اومدم که دوربین‌های پدربزرگمو هک کنم و بارِ دوش آقا نیما رو کم کنم. همین!
لبخندی زد و گفت:
- شما الان مهربونیت گل کرده خانم هکر؟
شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم:
- بلأخره من که باید یه روزی با بقیه مهربون باشم.
سری به تأیید تکان داد و با گفتن فعلاً، مرا ترک کرد.
با رفتنش، من هم ایستادم تا بلکه او هم با خبرهای هیجانی‌اش و همان‌طور ذوق آورش بیاید.
***
( محمد)
تیمسار ابروهای گره خورده‌اش را از هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,264
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #49
همان‌طور که داشتم از اتاق تیمسار می‌آمدم، یک‌ لحظه آیلار را با مردی دیدم که داشت با او صحبت می‌کرد. اخمی در پیشانی‌ام چِفت شد. جلو رفتم و با دست‌به‌سینه و نیشخندی که تازه بر لب‌هایم ایجاد شده بود گفتم:
- به‌به آیلار خانم، ایشون کی باشن؟
آیلار رنگش از رخسار پرید و چندبار پلک زد تا خودش را آرام نماید. نگاهی به چهره‌ی برزخی‌ام انداخت و سرش را پایین انداخت.
- محمد، به خدا اینطور که تو فکر می‌کنی نیست... .
مرد با طعنه به من گفت:
- شما کی این خانم باشی؟
نگاهی به هیکل‌ فَربه‌اش انداختم و با پوزخند، مانند خودش گفتم:
- همسرم هستند. مشکلیه؟
مرد با دهان باز نگاهم کرد و سپس با تته‌پته گفت:
- ب... بب... ببخشید!
ابروهایم را بالا انداخته و سپس نگاهم را به آیلار دوختم و گفتم:
- خواهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
541
پسندها
1,264
امتیازها
9,073
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #50
از سر جاهایم برمی‌خیزم و به طرف در حرکت می‌کنم. سهیل قبل از آن‌که دستگیره‌ی در را باز کنم، گفت:
- محمد؟ یه لحظه!
به طرفش تغییر جهت دادم و برای حرفش انتظار کشیدم.
کمی این پا و آن پا کرد تا بلأخره حرفش را زد.
- تیمسار گفت که این حرف رو بهت نگم، اما من بهت میگم.
سرش را کمی به چپ متمایل کرد و سپس پای چپش را به حالت ضرب، به پای راستش کج کرد.
- قبل از این‌که تو وارد این ماجرای قتل بشی، تیمسار به یه نفر دیگه گفت که بیاد مسئولیت قتل رو بر عهده بگیره. اما اون قبول نکرده و از اداره رفته.
اخمی می‌کنم. یعنی‌ چه که قبل از من یک نفر دیگر هم می‌خواسته وارد بشود؟ چرا قتل را قبول نکرده و چرا از اداره رفته است؟ اینجای قضیه مشکوک به نظر می‌رسد.
نفسی بلند و صدادار کشیدم و با گفتن ((فعلاً)) از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا