- ارسالیها
- 541
- پسندها
- 1,264
- امتیازها
- 9,073
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
به خانه پدربزرگ که رسیدیم، از ماشین خارج شدیم و به طرف خانهاش حرکت کردیم. محمد دستانم را بین دست راستش گرفت و گفت:
- به چه دلایلی میخوایم بریم خونه پدربزرگت؟
نگاهی به نیمرخش کردم:
- عمه گفت برم؛ چونکه...
کمی مکث کردم تا از حرفی که میخواهم بزنم مطمئن هستم یا خیر؟ نگاهم هنوز به نیمرخش بود:
- عمه گفت که یه چیزایی پیدا کرده که شاید به دردمون بخوره.
ایستاد. سرش را به طرفم معطوف کرد و یه کنج لبش را، بالا انداخت:
- بسیار خب!
سئوالی در ذهنم پخش شده بود، آن را پرسیدم:
- چرا تو دست منو میگیری؟ به دستام علاقه داری؟
صورتش جلوتر آورد که فکر کنم یک سانت صورتمان فاصله نداشت. قلبم در حال رقصیدن بود. سرم را کمی عقبتر بردم و به چشمان سیاهش خیره شدم. لبخندی زد و گفت:
- میدونستی خیلی...
- به چه دلایلی میخوایم بریم خونه پدربزرگت؟
نگاهی به نیمرخش کردم:
- عمه گفت برم؛ چونکه...
کمی مکث کردم تا از حرفی که میخواهم بزنم مطمئن هستم یا خیر؟ نگاهم هنوز به نیمرخش بود:
- عمه گفت که یه چیزایی پیدا کرده که شاید به دردمون بخوره.
ایستاد. سرش را به طرفم معطوف کرد و یه کنج لبش را، بالا انداخت:
- بسیار خب!
سئوالی در ذهنم پخش شده بود، آن را پرسیدم:
- چرا تو دست منو میگیری؟ به دستام علاقه داری؟
صورتش جلوتر آورد که فکر کنم یک سانت صورتمان فاصله نداشت. قلبم در حال رقصیدن بود. سرم را کمی عقبتر بردم و به چشمان سیاهش خیره شدم. لبخندی زد و گفت:
- میدونستی خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش