متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آواره از گرسنگان | امیراحمد کاربر انجمن یک رمان

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,821
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام اثر: آواره از گرسنگان
نام نویسنده: امیر‌احمد
ژانر: #علمی‌_تخیلی #تراژدی

کد داستان: 599
ناظر: AROHI ❥لیلیِ او

خلاصه: با آغاز جنگ خلیج فارس آستیاگ که افسری از درجه خلع شده و زندانی است از طرف سازمان اطلاعات با وعده آزادی از زندان و در ازای انجام ماموریتی به ظاهر ساده ناچار به شرکت در جنگ برای دفاع از امنیت کشورش می‌شود اما پس از مدتی با اتفاقات عجیب و ترسناکی مواجه می‌شود که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROHI

شاعر انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,940
پسندها
23,111
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
  • #2
"والقلم و مایسطرون"

1000041330.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,821
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: صدای آه و ناله سربازان زخمی و اشخاص غیر نظامی فضای اطراف را پر کرده است، چیزی جز لاشه تانک نابود‌شده و آتش‌گرفته، بالگرد سقوط کرده یا اجساد سلاخی شده انسان در جلوی چشمانم جولان نمی‌دهد. باد بوی خون را از محیط داخل بیمارستان آتش‌گرفته‌ای جاری و حس مرگ را در پرده آشفته ذهنم تداعی می‌کند... .
 

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,821
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #4
- به طرفشون شلیک کنید.
سربازان به محض شنیدن دستورم لوله‌های اسلحه خود را به سمت نیرو‌های دشمن می‌گیرند و آن‌ها را بی‌رحمانه به گلوله می‌بندند؛ دود، گرد و غبار و آتش به همراه لاشه تانک‌ها، قایق‌های تندرو و اجساد سربازان خودی و دشمن همه‌جای محیط اطراف را تسخیر کرده است. صدای داد و فریاد و آه و ناله به همراه زجه‌های بی‌پایان گوش فلک را پر کرده است. یکی از فرماندهان در حالی که در نزدیکی‌ام پشت سنگر نیمه‌سالمی پناه گرفته است و به طرف نیرو‌ها و بالگرد‌های تهاجمی دشمن شلیک می‌کند رو به من می‌گوید:
- سرهنگ... باید عقب‌نشینی کنیم... وگرنه... .
با خشم شدیدی فریاد‌زنان وسط حرفش می‌پرم:
- باید کد‌های امنیتی رو... .
تعداد زیادی موشک درست به طرف پادگانی که در داخل آن سنگر گرفته‌ایم شلیک می‌شود؛ عده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,821
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #5
سروان با حالت عجیب و تمسخر‌آمیز و خشنی به من نگاهی می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد، سپس به پرسیدن ادامه سوالات مشغول می‌شود:
- روز تولد؟
- ۱۳ فوریه
- نام پدر؟
- دارا.
- نام مادر؟
- اندرسون.
سروان کمی برگه‌ها را جابه‌جا می‌کند، خودکار آبی‌رنگی را از روی میز کارش بر می‌دارد و با حالت سوالی می‌گوید:
- دلیل دستگیری؟
با صدای بلند و محکمی پاسخ می‌دهم:
- نا‌فرمانی از دستور.
سروان دوباره با خشم به من نگاه می‌کند، سپس نگاهش را از من می‌دزدد، سرفه‌های کوتاهی می‌کند و با لحن جدی، خشن و زنانه‌اش می‌گوید:
- سوابقت رو چک کردم ستوان، هفت‌سال خدمت تو یگان ویژه و دو سال هم خدمت تو واکنش سریع، انگار زیاد تو عملیات‌ها خوش‌شانس بودی، اعضای گروهت تو هر عملیات یا می‌مردن یا مفقود می‌شدن در حالی که تو صحیح و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,821
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #6
او در حالی که اخم‌هایش را به چشمان آبی‌رنگش نزدیک کرده است، دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد. خودکار آبی‌ رنگ و برگه‌ها را با سرعت به گوشه‌ای می‌اندازد. از روی صندلی کارش بلند می‌شود و با قدم‌های کوتاه و آرامی خودش را به من نزدیک می‌کند.
با نوک چوب کلفت، کوتاه و سیاه‌رنگش که به باتوم شباهت بالایی دارد به کف دست چپش ضربات کوتاه و آرامی وارد می‌کند. با حالتی سرد و خشک درست در مقابلم می‌ایستد و با صدایی سوال‌مانند که خشم و نفرت از آن موج می‌زند می‌گوید:
- به نظرت من یه احمقم ستوان؟!
در حالی که سعی دارم نگرانی و اضطرابم را پنهان کنم رو به او با حالتی خبردار می‌گویم:
- آه... سروان... .
با حرکت سریعی چوب باتوم‌ مانند را به قصد ضربه زدن بالا می‌آورد و با صدایی خشدار فریاد می‌کشد:
- خفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,821
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #7
پلک‌هایم را از شدت نگرانی محکم روی هم فشار می‌دهم، نفسم را داخل قفسه سینه‌ام حبس می‌کنم و چشمانم را برای مدت کوتاهی می‌بندم. با باز کردن آن‌ها سروان را می‌بینم که با نفس‌های تندی پشت به من خودش را به پنجره بزرگ و شیشه‌ای مقابلم نزدیک کرده و از طریق آن محیط تاریک و بزرگ حیاط پادگان را که با قطرات باران پوشیده شده است تماشا می‌کند.
او برای مدتی نگاهش روی سرباز‌هایی که در دسته‌های منظم و اسلحه به دست مشغول دویدن هستند قفل می‌شود. از شدت خشم با دستان مشت شده‌اش به باتوم فشار شدیدی می‌آورد و با صدایی که تاکید و هشدار از آن موج می‌زند می‌گوید:
- تو مدتی که خدمت کردم با سرباز‌های آشغال و احمق زیادی سر و کله زدم ستوان... .
دستی به صورتش می‌کشد و خشمگینانه می‌گوید:
- می‌دونی فرق تو با اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,821
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #8
آه حسرت‌باری می‌کشد و خشمگینانه می‌گوید:
- درست همون موقعی که قصد داشتم به خاطر نا‌فرمانی از دستور و اون اغتشاشی که تو آسایشگاه سرباز‌ها به راه انداخته بودی بدم تیر‌بارونت کنن تا درس عبرتی برای بقیه سرباز‌ها بشی... .
مدتی کوتاه سکوت می‌کند و با صدایی که خشم و بی‌میلی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- خوش‌شانسیت به دادت رسید و نجاتت داد!
سروان دستی به آستین لباس سفید‌رنگ نظامی‌اش می‌کشد، کلاه نظامی‌اش را در می‌آورد و مو‌های قهوه‌ای‌رنگ آشفته‌اش را مرتب می‌کند. آن را روی سرش می‌گذارد و با فاصله گرفتن از پنجره مقابل به میز کارش بر می‌گردد. باتوم را روی میز می‌گذارد و روی صندلی کارش می‌نشیند. سپس در حالی که نوشته‌های برگه اداری را با چشمان آبی‌رنگش بررسی می‌کند با صدای خشن و زنانه‌اش می‌گوید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,821
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #9
حرکت سریع لب‌ها و چهره اخم‌آلودش گواه آن است که هیچ تردیدی در انجام این کار ندارد.
پس از مدتی سکوت بلند و جدی فریاد می‌کشد:
- مرخصی ستوان... زود از جلوی چشم گمشو بیرون!
پایم را با حالتی خاص به کف زمین می‌کوبم و به محض آن که صدای تماس پوتین نظامی‌ام با موزائیک‌های پوسیده و خاک‌خورده قطع می‌شود در حالی که خبردار ایستاده‌ام بلند و محکم پاسخ می‌دهم:
- بله قربان!
پشت به او و روبه درب خروجی سر و بدنم را می‌چرخانم، با قدم‌های کوتاهی خودم را به آن نزدیک و دستم را به قصد باز کردن درب به طرف دستگیره فلزی نزدیک می‌کنم.
زیر لب می‌گویم:
- زنیکه بیشعور!
درست در لحظه آخر صدای دو‌رگه، خشن و بلند سروان را می‌شنوم که می‌گوید:
- وایسا سر جات ستوان!
دستم را از دستگیره در دور می‌کنم، روبه او می‌چرخم و خبردار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,821
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #10
قلبم با سرعتی زیاد به سینه‌ام می‌کوبد و نفس‌هایم به شماره می‌افتد.
سروان به محض نزدیک شدنش با چشمان خونین و چهره‌ بر‌افروخته‌ نگاه تندی به من می‌اندازد و باتوم را به قصد ضربه زدن به صورتم بالا می‌آورد اما درست در لحظه آخر از این کار منصرف می‌شود. ناگهان چشمانش با فکر کردن به چیزی جرقه می‌زند، طوری که انگار فکری شیطانی به ذهنش رسیده باشد باتوم را به آرامی پایین می‌برد و خشمگینانه می‌گوید:
- شنیدم توالت‌های آسایشگاه بعد از اغتشاشی که به راه انداختی بدجور کثیف شده ستوان!
پشت به من به پنجره مقابلش نزدیک می‌شود و با صدای زنانه، تمسخر‌آمیز و خشنش می‌‌گوید:
- می‌دونی که این پادگان به قهرمان‌هایی مثل تو نیاز داره ستوان؟!
با تردید و صدایی که نگرانی و بی‌تابی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- ج... ج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا