- تاریخ ثبتنام
- 31/7/24
- ارسالیها
- 243
- پسندها
- 705
- امتیازها
- 4,013
- مدالها
- 7
سطح
7
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
خانم فروغی از صندلی برمیخیزد و به طرف ایستگاه پرستاری به راه میافتد. این دختر، طبق تصوراتی که از او دیده بود، دختر مناسبی برای پسرش نبود.
مهنا نگاهاش را از خانم فروغی برنمیداشت. اینکه این زن برای خواستگاری پسرش مناسب نبود. مهنا نگاهش را از او دو دقیقه برداشت و رویاش را به طرف اتاقاش گرداند. مهنا برایش عجیب بود که آن زن روپوشِ سفید که خانم فروغی به آن گفت، چه ربطی به او دارد؟ حدس میزد که این آشوبها و نقشهها زیر سر سانیای مارموز و آب زیر کاه است. با حس کسی که دستاش را روی شانهی او قرار داده است، تغییر جهت داد و برگشت.
- مهنا، جان من بیا بریم خونهتون. خیلی گشنمه!
لبخندی بر لب مهنا، جان گرفت. شیما همیشه برای آنکه حال او خوب کند، او را در جایی مانند حواسپرتی...
مهنا نگاهاش را از خانم فروغی برنمیداشت. اینکه این زن برای خواستگاری پسرش مناسب نبود. مهنا نگاهش را از او دو دقیقه برداشت و رویاش را به طرف اتاقاش گرداند. مهنا برایش عجیب بود که آن زن روپوشِ سفید که خانم فروغی به آن گفت، چه ربطی به او دارد؟ حدس میزد که این آشوبها و نقشهها زیر سر سانیای مارموز و آب زیر کاه است. با حس کسی که دستاش را روی شانهی او قرار داده است، تغییر جهت داد و برگشت.
- مهنا، جان من بیا بریم خونهتون. خیلی گشنمه!
لبخندی بر لب مهنا، جان گرفت. شیما همیشه برای آنکه حال او خوب کند، او را در جایی مانند حواسپرتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.