نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شعله‌های پرواز عشق تو | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 339
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess86

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
49
پسندها
312
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
مهسا با تعجب به صورت خواهرش نگاه کرد:
- سانیا کیه؟
مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندداری کشید و با اخم گفت:
- بعداً خودت متوجه میشی.
مهسا شانه‌اش را بالا داد و با یک گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید می‌فهمید که نقشه سانیا برایش چه چیزی است. می‌گویند صبر قدرت است و به این حرف ایمان داشت.
لبخندی زد و اما باز غم و اندوه به سراغش آمد و لبخندش محو شد. خوشی‌هایش چه زود تمام میشد و این برایش خاطره‌ای بد به حساب می‌آمد.
نگاهش به آینه روبه‌رویش افتاد. می‌خواست چه‌کار بکند؟ موهایش را قیچی کند؟
چشمانش را بست و بلند فکرانه گفت:
- خدایا منو ببخش!
بعد به طرف تختش حرکت کرد و روی آن دراز کشید و به سقف دیوار خیره ماند. کم‌کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess86

Nargess86

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
49
پسندها
312
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
شیما یک لحظه گوشش نشنید؛ اما بعد به طور تقریبی فریاد زد:
- چی؟
نفس عصبی‌اش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت.
ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
ماشین ایستاد که شیما با نگرانی ظاهری و درونی گفت:
- مطمئنی می‌خوای بیای بیمارستان؟
چشمانش را بست و آب دهانش را فرو داد:
- آره! حالا بیا بریم که خیلی دیر شده.
از قیافه‌ای که سانیا به خود گرفته بود، صورتش درهم شد:
- می‌دونستی خیلی بیشعوری؟
سانیا خنده‌ای سر داد و دستش را روی شانه‌اش چند بار زد:
- شهاب! آدمی که خیلی واست صبر کرده، چطور رد می‌کنی؟
فریاد زد:
- چطور؟
شهاب پوزخندی زد:
- همون‌طور که تو به مهنا دروغ گفتی.
با حرص به طرفش چرخید:
- مجبور بودم! می‌فهمی؟ من خواهر کوچیک مهسا و مهنا ام؛ اما... اون تصادف به خاطر تو ایجاد شد. من به خاطر تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess86

Nargess86

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
49
پسندها
312
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
با نفرت به مهنایی زل زد که با چشمان نَمی از اشک به او خیره شده بود. پوزخندی زد و دستش را مانند رعد و برق پایین انداخت و در گوشش زمزمه کرد:
- نه؛ هنوز تموم نشده خانم دکتر عاشق!
و به طور قدم‌های بلندش به سمت اتاقش راه افتاد. حس کرد دستش از جا افتاده است.
چشمانش را با درد بست و دست راستش را به طرف دستی که از جا افتاده است، گذاشت. شیما به حرکات او نگاه می‌کرد و با غم او هم چشمانش را بست. رفیقش را درک می‌کرد. روزی که موقع دبیرستان او را مسخره می‌کردند و روزی که در نوزده سالگی عاشق پسرعمویش شد. به عشق پسرعمویش، کنکور تجربی داد و حالا... در رنج و عذاب او را دریافت می‌کرد.
با صدای گریه و آه و ناله‌اش به خودش آمد و چشمانش را بست تا دیدش نسبت به مهنا خوب شود.
- آی... دستم شیما. آخ... دستم از جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess86

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا