نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ژرفای بیم | امیر‌احمد کاربر انجمن یک‌رمان

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,823
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 598
ناظر:
Seta~ ستایش؛


نام اثر: ژرفای بیم
نام نویسنده: امیر‌احمد
ژانر: #وحشت، #فانتزی، #تراژدی
خلاصه: حقیقت هیچگاه عاقبت خوشی نداشته است، گمان نمی‌کردم دستیابی به آن چنین فاجعه‌ای به بار آورد، فاجعه‌ای که شاید اگر زود‌تر به آن پی می‌بردم می‌توانستم مانعش شوم اما ای کاش... اصلاً به خاطر اشتباه مرگبارم لایق بخشش هستم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,043
پسندها
3,094
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
1000041330.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,823
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: در اعماق تاریک و غمگینم!
اشتباهی مرگبار رخ داد. تصمیمی نادرست، گامی اشتباه، من را به چاهی عمیق از پشیمانی فرو برده است. آن روز چیزی جز تاریکی و تنهایی پیرامونم نبود. اشتباه کردم، اشتباهی که هیچ‌گاه توان جبرانش را ندارم، ای کاش می‌شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,823
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #4
- زود باشین برین به طرف اون کلبه.
- از کجا آن‌قدر مطمئنی که داخل اون کلبه جامون امنه؟
- فقط راه بیفت.
بی‌توجه به حرفش، خشاب کلتم را عوض می‌کنم و در حالی که در آن تاریکی، لوله اسلحه‌ام را در حین دویدن به طرف آن موجودات عجیب پشت سرم گرفته‌ام با فشار دادن ماشه بی‌هدف شلیک می‌کنم.
با صدای چکاندن ماشه، متوجه می‌شوم که گلوله‌هایم تمام شده است. با عجله دوباره خشاب را تعویض می‌کنم و باز بی‌هدف به پشت سرم شلیک می‌کنم. صدای داد و فریاد و ضجه‌های ترسناکشان مدام در گوش‌هایم طنین می‌اندازد و همراه با وزش باد دست‌ها و مهره‌های استخوانی کمرم را به لرزه در می‌آورد. در حالی که تندتند، نفس‌نفس‌ می‌زنم به هنری و لوکاس نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- بهتون گفتم نباید به اون واگن درب و داغون نزدیک بشیم و درش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,823
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدای بلند و خشن لوکاس حرفش را قطع می‌کند:
- کافیه با هر دوتونم. به جای این حرف‌ها به راهتون ادامه بدین.
نگاهم را از هر دوی آن‌ها می‌دزدم و به محیط مقابلم می‌اندازم. درخت‌های بلند، خشکیده و خزه‌ مانند کاج، سراسر محیط اطراف را تسخیر کرده است. خزه‌ها علاوه بر درخت‌ها، بیشتر بدنه جاده‌ها و تیر‌های چراغ‌برق شکسته شده را پوشانده‌اند. دانه‌های ریز و درشت باران با سرعت در حال باریدن است.
با زحمت هوا را به داخل ریه‌هایم می‌کشم و با نفس‌نفس‌ زدن‌های پشت سر هم آن را از ریه‌هایم خارج می‌کنم. آب دماغم را با عجله بالا می‌کشم و بزاق دهانم را با تحمل سوزش گلویم به پایین قورت می‌دهم. از زمان خروجمان از شهر چندین هفته کامل می‌گذرد؛ اما نه به پناهگاه رسیده‌ایم و نه با شخص خاصی به جز این موجودات عجیب مواجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,823
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #6
لوکاس در حین نفس‌نفس زدن دستی به مو‌های طلایی، بلند و آشفته‌اش می‌کشد؛ سپس در حالی که اسلحه تک‌تیر‌اندازش را خشاب‌گذاری می‌کند روبه من و هنری می‌گوید:
- کلانتر کجاست؟
دهانم را به قصد پاسخ دادن باز می‌کنم؛ اما قبل از من هنری‌ نفس‌نفس‌زنان می‌گوید:
- اون جون...ور‌ها...
صدای خارج شدن اسلحه هفت‌ تیر از ضامن در فضا طنین می‌اندازد و او را از کامل کردن سخنش منصرف می‌کند. هر سه با نگرانی سر‌هایمان را به سمت منبع صدا می‌چرخانیم. زنی با لباس صورتی‌ و شلوارجین آبی‌رنگ کهنه و مندرس، پوتین‌های نظامی سیاه‌رنگ و مو‌های بور که به حالت دُم‌ اسبی از پشت با بند کوتاهی محکم بسته شده است همراه با صورتی زخمی و اخمو و چشمانی آبی‌ رنگ نگاهش بر روی ما قفل شده است، او در مقابلمان می‌ایستد و در حالی که با حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,823
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #7
لوکاس نگاهی به من و هنری می‌اندازد و با لحن مطمئن و صدای آرامی زیر لب می‌گوید:
- نگران نباشین بچه‌ها... من درستش می‌کنم.
محتاطانه و با قدم‌های آرامی به زن نزدیک می‌شود و با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زند می‌گوید:
- فک کنم سوء‌تفاهم شده. ببین ما قصد نداریم باهات درگیر بشیم یا به کسی آسیب بزنیم. فقط می‌خواییم که... .
زن بی‌توجه به حرفش بلند فریاد می‌کشد:
- وایسا سر جات.
لوله‌ی هفت‌ تیرش را خشمگینانه به طرف لوکاس می‌گیرد، چند قدم به عقب می‌رود و با لحن سرد و سرشار از تنفر و بی‌اعتمادی می‌گوید:
- برام مهم نیست چی می‌خوایین. فقط زود از این کلبه گم شید بیرون. همین الان. یا برید بیرون یا با زندگیتون خداحافظی کنید.
لوکاس در حالی که دستانش را به نشانه تسلیم بالا برده است، به آرامی اسلحه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,823
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #8
در حالی که سعی دارم خشم و نگرانی‌ام را پنهان کنم با تنفر نگاه تندی به لوکاس می‌اندازم. با آمدن‌مان به این کلبه نه تنها مشکل حل نشد بلکه وضع‌مان از قبل هم بد‌تر شد. انگار از چاله درآمدیم و به داخل چاه افتادیم.
بزاق دهانم را به آرامی قورت می‌دهم و در حالی که دستانم را به نشانه تسلیم بودن بالا گرفته‌ام، رو به زن که با قدم‌های تندی عقب رفته و در نزدیکی شومینه ایستاده است می‌گویم:
- اسلحه‌مون همین‌ها بودن. سلاح دیگه‌ای نداریم.
زن لبخند تلخی به صورتش می‌نشاند و با حالت تمسخر‌آمیزی به من نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- احمق گیر آوردی؟! اون چاقو و قمه‌های بلند و تیزی که هر سه‌تاتون همراه دارین چی؟ به نظرت اون‌ها سلاح نیستن؟
نگرانی‌ام از قبل بیشتر می‌شود، نگاهی به اطرافم می‌اندازم و می‌گویم:
- ببین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,823
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #9
با گام‌های بلندی به اسلحه‌ام نزدیک می‌شوم تا آن را بردارم؛ اما درست در آخرین لحظه‌‌ شلیک مهیب و گوش‌خراش گلوله هفت‌ تیر به نزدیکی دستم، من را از این کار منصرف می‌کند. با وحشت هین کوتاهی می‌کشم و چند قدم از اسلحه فاصله می‌گیرم. اخم هایم را در هم می‌کشم و میخ‌کوب سر جایم می‌ایستم. به زن نگاه تندی می‌اندازم و با خشم و غضب فریاد می‌کشم:
- هِی چه مرگته زنیکه دیوونه؟!
زن در حالی که دستانش از شدت خشم می‌لرزند چند قدم به ما نزدیک می‌شود. زخم‌ها، اثار سوختگی و خراش‌های عمیق و ترسناک نیمه راست صورتش، او را ترسناک‌ کرده است. با چند قدم محکم و کوتاه جلو می‌آید، سر جایش می‌ایستد. با نفرت شدیدی دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- اگه یادت باشه گفتم اسلحتون رو بندازین زمین و بعد کلبه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
309
پسندها
2,823
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #10
نگاه اخم‌آلود زن بر روی من قفل می‌شود، دندان‌هایش را با شدت بیشتری روی هم می‌فشارد و با صدای بلندی فریاد می‌کشد:
- به من چه؟! این دیگه مشکل خودتونه نه من!
لوکاس زبانش را بر روی لبش می‌کشد و خشمگین و عصبی می‌گوید:
- مشکل خودمون؟! زنیکه آشغال... می‌خوایی هر سه تامون رو خوراک اون جونور‌های وحشی کنی؟!
زن اخم‌‌هایش بیشتر درهم می کشد. می‌توانم صدای ساییده شدن دندان‌هایش را به وضوح بشنوم. صورت سرد و بی‌روحش از شدت عصبانیت شدیداً سرخ شده است. بدون شک این بار ماشه را به قصد کشتنمان فشار می‌دهد.
یک‌ مرتبه با خشم، ناراحتی و ترس و با کمک دست لرزانش جهت لوله هفت‌ تیرش را به سمت صورت لوکاس نشانه می‌گیرد. اسلحه را از ضامن خارج و انگشتش را به ماشه نزدیک می‌کند.
هم‌زمان با این اتفاق رعشه‌ای بر اندامم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا