• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 227
  • بازدیدها 5,345
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,689
پسندها
13,983
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
خاله رو به او‌ کرد.
- یحیی که پسر منه غلط کرد، هر کی هم دنبالشو کشید، بیشتر غلط کرد.
علیرضا پدر سلمای کلاس سومی معترض شد:
- خاله! چرا ما رو توبیخ می‌کنی؟ اونی که غلط کرده یکی دیگه است. اصلاً ما بهش اعتماد نداریم.
از خجالت نگاهم را از پدران دانش‌آموزانم گرفته و به زمین دوختم. خاله دستش را به طرف علیرضا گرفت.
- بگو چه غلطی کرده که اعتماد نداری؟
علیرضا متعجب شد.
- خاله! دیگه همه می‌دونن چی با اون دختر بدبخت کرده.
صدای دیگری که از لکنت میان گفتارش دانستم محمد‌رضا پدر شقایق کلاس دومی است، گفت:
- ما نه به خاطر دخترهای خودمون ک... که بیشتر خاطر مهری... ناراحت... یم.
از شرم زیاد یک دستم را از روی سینه‌ام رد کرده و دیگری را با تکیه بر آن، روی دهانم گذاشتم. گرچه گناهی نکرده‌بودم، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,689
پسندها
13,983
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
صدایی که نفهمیدم چه کسی بود، گفت:
- چه دشمنی خاله؟ همه دیگه می‌دونن مهری می‌رفته خونه‌ی این آقا!
تا برگشتم خاله جواب داد:
- بله که می‌رفته، اون بدبخت صبح‌به‌صبح می‌رفته خونه‌ی این و همون موقع همه‌ی بچه‌هاتون شاهدن که اینم می‌اومده مدرسه؛ ظهر هم که برمی‌گشته خونه، مگه همون‌ موقع همتون مهری رو توی قهوه‌خونه نمی‌دیدین؟
خرسند از طرف‌داری خاله نگاهم را به مردم دوختم که خاله ادامه داد:
- پس شما بگید این کی وقت کرده مهری رو گیر بندازه کارشو بکنه؟ ها؟
چشمانم تا حد ممکن از این حرف خاله‌بتول گرد شد و به طرفش برگشتم. صدایی گفت:
- اگه کاری نکرده، پس چرا خواستگارش شده؟
عماد پدر رهام کلاس دومی این حرف را زد و خاله دستش را به طرف او گرفت.
- خب چلغوز! مهری مگه چشه که خواستگار نداشته باشه؟ اون هم یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,689
پسندها
13,983
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
خاله رو به او‌ کرد:
- اون کیان تو که الحق وامونده.
علی اخم کرد و خاله‌بتول رو به حسام کرد:
- حسام! تو که یادت میاد مادر مهری رو، به اینا بگو چه جور زنی بود که دل یوسف منو برد، مهری من همون ثناست، اگه مذلت ندیده‌بود می‌فهمیدین.
حسام فقط سر تکان داد و سر به زیر انداخت. فهمیدم خاطرات بد مرگ خواهرش با نام‌ یوسف و ثنا برایش زنده شد.
محمدرضا گفت:
- یعنی... خاله ت...تو میگی یح... یی دروغ میگه؟
خاله‌بتول عصایش را در دست جابه‌جا کرد.
- پس چی؟ من که ننه‌ی یحیام میگم یحیی با این پسر دشمنی کرده، شما سر دشمنی اون خودتون و بچه‌هاتونو بدبخت نکنید.
بعد رو به من کرد و تشر زد:
- خب تو هم یه چی بگو... معلم هم معلمای قدیم، مگه بلد نیستی حرف بزنی؟
نگاهی به خاله و بعد به طرف جمع برگشتم.
- چی بگم جز اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,689
پسندها
13,983
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #214
مختصر وسایلی را برای سفر جمع کرده و به مدرسه رفتم. وسایلم را درون صندوق‌عقب ماشین گذاشتم و ماشین را از حیاط مدرسه خارج کردم، اما میلم به رفتن نبود. ماشین را مقابل مدرسه پارک کردم و از آینه چشمانم را به در مسجد دوختم. گرمای بعدازظهر باعث ریزش عرق از سر و گردنم شده‌بود، اما نمی‌توانستم با خیال راحت و بدون فکر به مراسم عقدی که قرار بود در مسجد برگزار شود، به راه بیفتم. اگر مهری را عقد کرمعلی می‌کردند، همه‌چیز تمام بود. ساعت از سه و نیم گذشته‌بود که با آمدن طرفین متوجه شدم زمان عقد فرارسیده است. اول کرمعلی با آن شکم جلو داده که برایم از هر کسی منفورتر بود، به همراه دختر و پسرش شاپور که همچون خودش کوتاه‌قامت و کمی فربه بود، رسیدند و داخل مسجد رفتند. بعد از دقایقی یحیی را دیدم که از روی پل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,689
پسندها
13,983
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #215
تمام وجودم چشم شده و به در مسجد دوخته‌بودم، شاید از داخل آن خبری بگیرم. حاج‌بشیر بی‌توجه به حالم برایم حرف می‌زد.
- فکر نکن حالتو نمی‌فهمم، اتفاقاً چون می‌فهمم دلدادگی یعنی چی؟ اومدم کمکت کنم، خودم دردشو کشیدم، باید صبر کنی، من هم صبر کردم، راحت که زن نگرفتم. اون دوره‌ای که حرف زدن با نومزاد هم قدغن بود، من برای مونس که هنوز هیچ‌کارم نبود، دست‌خط می‌فرستادم.
حاج‌بشیر خنده‌ی کوتاهی کرد.
- می‌دادم دست بتول براش می‌برد. یه روز آقام فهمید چه بی‌آبرویی کردم، منو انداخت توی اصطبل و داد دست یه نوکری داشتیم راشد نام، بابای همین مختار چوپونم، تا می‌خوردم‌ منو زد تا شاید عاشقی از سرم بیفته، آخر شب، خود آقام خدابیامرز اومد سراغم، من هم آش و لاش شده با سر و کله خونی افتاده‌بودم کف اصطبل، نا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,689
پسندها
13,983
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #216
سریع برخاستم تا پیش بروم. حاجی عصایش را مقابلم سد کرد.
- کجا میری؟ وایسا!
تا خواستم‌ «آخه» بگویم و‌ به حاجی اعتراض کنم. یحیی درحالی‌ که مهری را به فحش بسته‌بود، خود را به او ر‌ساند و لگدی به پهلوی او‌ زد که مهری در خودش جمع شد. آتش گرفتم. قصد کردم حاجی را کنار زده و‌ به داد مهری برسم که حاجی با تشر به طرفم برگشت و درصورتم گفت:
- وایسا سرجات!
معترض شدم:
- حاجی! بذار برم کمکش.
اما حاجی با نگاه برزخی گفت:
- می‌خوای یحیی خونشو بریزه؟ چشمش به تو‌ بخوره اون دخترو کشته.
ناچار ایستادم و حاجی ادامه داد:
- یحیی نباید بفهمه دست تو توی این کاره، وگرنه از لج تو هم که شده یه بلایی سر اون دختر میاره.
دل نداشتم کتک خوردن مهری را ببینم، اما مجبور به صبر بودم، از این آدم همه کاری برمی‌آمد. یحیی مهری را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,689
پسندها
13,983
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #217
تا زمانی که از دیدم پنهان شوند، چشم به مهری دوختم و وقتی سر برگرداندم، نگاهم با نگاه شاپور پسر کرمعلی گره خورد. دستانش را به کمرش زده و وقتی مرا متوجه خودش دید، پوزخندی زد و سری از تأسف تکان داد. با اخمی که میان دو ابرویم کاشتم، پاسخش را دادم و او‌ راهش را کشید و مخالف جهتی که یحیی رفته‌بود، به راه افتاد. نگاهم پشت سرش مانده‌بود که حاج‌بشیر دستش را روی شانه‌ام گذاشت و به طرف او برگشتم.
- شانس آوردی یحیی تو رو ندید، با کاری که امروز مهری کرد، دیگه یحیی هم بخواد کسی دست روی مهری نمی‌ذاره، یا تا آخر عمرش باید خونه‌ی یحیی بمونه، یا بیاد خونه‌ی تو، راه بیفت برو مادرتو بیار برای خواستگاری، یحیی رو مجبور می‌کنیم قبول کنه.

سری برای حاجی تکان داده و بعد از تشکر و خداحافظی از او به امید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,689
پسندها
13,983
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #218
درحالی‌ که سرم‌ را از کنار به در اتاق تکیه می‌دادم، ضربه‌ای به در زدم.
- مامان! منو از خودت نَرون!
دوباره ضربه‌ای به در زدم و نگاهم‌ را به پریزاد که ابتدای راهروی منتهی به اتاق‌ها ایستاده‌بود، انداختم. او‌ هم امیدی نداشت. ضربه‌ی دیگری به در زدم.
- مامان! من هیچ‌وقت توی زندگی روی حرف شما حرف نزدم، همیشه هرچی گفتید گوش کردم، هیچ‌وقت بدون اجازه‌ی شما‌ کاری نکردم، اما الان اگه بهم محل نذاری مجبورم مهم‌ترین کار زندگیمو بدون اجازه‌ی شما انجام بدم.
لحظاتی مکث کردم به امید پاسخی از مادر، اما جوابی نشنیدم.
- باشه مامان! هرچی تو بخوای! ولی یادت باشه مهرزادِ بی‌گناه چهارساعت رانندگی کرد و خسته و گرسنه اومد پشت در اتاقت نشست تا ببخشیش، به خاطر کاری که نکرده، اما تو حتی درو روش باز نکردی، اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,689
پسندها
13,983
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #219
چند ساعت بعد، من پشت در اتاقی در بخش اورژانس بیمارستان بودم که مادرم روی یکی از چهار تخت آن به خواب رفته‌بود. از پنجره‌ی کوچکی که روی در بود چشمانم را به مادر دوخته‌بودم و عذاب وجدانی را در دلم احساس می‌کردم که سرکوفت میزد من دلیل بدحالی مادرم هستم. پرستاری دقایقی قبل از من خواسته‌بود بیمارستان را ترک کنم و گفته‌بود یک همراه برای ماندن پیش مادر کافیست و خیلی قبل‌تر از او هم دکتری خیالم را بابت حال مادر راحت کرده‌بود که فقط دچار یک شوک عصبی خفیف شده و برای احتیاط یک شب مراقبت در بیمارستان برایش نوشته‌بود، اما‌ آشفتگی خیالم که ناشی از مقصر بودنم، بود، اجازه نمی‌داد به حرف‌های امیدبخش دکتر و یا اولتیماتوم پرستار توجهی کنم. دوست داشتم در بیمارستان بمانم. نگاهی به پریزاد که بی‌توجه به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,689
پسندها
13,983
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #220
از امیرحافظ جدا شدم و همین که پا از خروجی بیمارستان به درون محوطه گذاشتم از دور روی نیمکتی متوجه مرصاد شدم. اول کمی از سر دقت اخم کرده و چشم ریز کردم، شاید اشتباه دیده باشم؛ ولی مگر چند پسر زال عینکی با پیراهن یشمی و کلاه یشمی و آرم اِن روی آن، در این شهر بود که با مرصاد اشتباه بگیرم. گویا امشب قرار بود پسران غفور را به ترتیب ببینم. حتماً آمده‌بود امیرحافظ را بعد از پایان شیفت از بیمارستان ببرد. مرصاد خودش را روی نیمکت انداخته، دستش را بالای نیمکت کشیده گذاشته‌بود و با دست دیگرش درحالی‌که به آسمان خیره بود، گوشی را کنار گوشش نگه داشته و با حالت سرخوشی حرف میزد. هنوز زیاد نزدیک نشده‌بودم که با صدای بلندی گفتم:
- سلام آقای‌ قیصری!
با شنیدن صدایم هول‌زده درست نشست و تلفن را قطع کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا