- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,093
- پسندها
- 16,750
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #191
پنجشنبه شد و شب من به همراه مادر و پریزاد به خانهی یحیی رفتیم. در سالن بزرگ خانه نشستهبودیم و یحیی مقابلمان به دو بالش غلتکی تکیه زدهبود. از ابتدای ورود، با استقبال سردی که او و جمیله انجام دادهبودند، خوب فهمیدم شب سختی را پیش رو خواهم داشت. از بدو ورود منتظر بودم که مهری را ببینم، اما هیچ خبری از مهری نبود. جمیله یک سینی چای را آورد، بدون هیچ تعارفی میان ما گذاشت و کنار همسرش تکیه زد. مادر از جوی که در فضا حاکم بود، اخمی میان ابروهایش قرار داشت، لحظهای به طرف من برگشت و با نگاهش مرا توبیخ کرد و من با حرکات چشم از او خواستم شروع کند. مادر با کمی مکث با خوشرویی رو به یحیی کرد.
- اینطور که میبینم مثل اینکه مهرزادجان فراموش کردن از قبل به شما بگن ما برای چی امشب مزاحم شدیم...
- اینطور که میبینم مثل اینکه مهرزادجان فراموش کردن از قبل به شما بگن ما برای چی امشب مزاحم شدیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.