• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 212
  • بازدیدها 4,929
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,654
پسندها
13,689
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #201
صبح فردا که به مدرسه رفتم، متوجه غیبت تعدادی از دانش آموزان مدرسه شدم. زیاد پی غیبت آن‌ها را نگرفتم؛ اما روز بعد هیچ‌کدام از دخترهای کلاسم حاضر نبودند. ابتدا از دانیال به عنوان مبصر کلاس و بعد از بقیه بچه‌های حاضر، دلیل نبودنشان را پرسیدم و همگی اظهار بی‌اطلاعی کردند؛ گرچه از چشمانشان می‌خواندم درحال پنهان کردن چیزی هستند، اما باز پیگیر نشدم. روز سوم که سه‌شنبه بود، وقتی وارد مدرسه شده و منتظر ورود بچه‌ها بودم، هیچ دانش‌آموزی وارد مدرسه نشد. در جایی که هر روز در زمان صف صبحگاه می‌ایستادم، ایستادم و لحظاتی متفکر، درحالی که دستم را مقابل دهانم گرفته‌بودم، به حیاط خالی از دانش‌آموزان نگاه کردم. چه شده‌بود که هیچ‌کس به مدرسه نیامده‌بود؟ باید حتماً می‌فهمیدم. سریع در مدرسه را بسته و به طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,654
پسندها
13,689
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #202
هنوز اول صبح بود و یحیی مشتری نداشت. با خشمی که تمام وجودم را گرفته‌بود در آستانه‌ی در قهوه‌خانه ایستادم و بلند گفتم:
- یحیی بیا بیرون!
در حال ریختن آب در سماور‌ بزرگش بود. نگاهی به من انداخت و دوباره سر برگرداند.
- کار دارم آقای آذرپی!
با دستی که مشت کرده‌بودم با شتاب از میان میزها گذشتم و وقتی به او‌ رسیدم محکم روی میزش زدم.
- این اراجیف چیه پشت سر من ردیف کردی ریختی توی دهن مردم؟
یحیی بی‌توجه به من همان‌طور‌ که کارش را انجام می‌داد، گفت:
- کدوم اراجیف؟
هر دو دستم را به میز تکیه زده و خودم را پیش کشیدم.
- خودت هم خوب می‌دونی من کاری نکردم، مهری فقط برای تمیزکاری می‌اومد.
یحیی دست از کار کشید و رو به من ایستاد.
- دیگه مطمئن نیستم فقط برای تمیزکاری می‌اومده.
از وقاحت این مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,654
پسندها
13,689
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #203
یحیی سریع خود را وسط انداخت.
- حاج‌بشیر! کار درست همینه، باید گزارشش رو بدین، من به این آقا اعتماد کردم، ناموسمو فرستادم‌ خونه‌ش، حالا معلوم نیست... .
عصبی به طرف یحیی برگشتم.
- خفه شو یحیی! دروغاتو بس کن!
یحیی حق به جانب نگاهم کرد.
- دروغ چیه؟ عین حقیقته، فکر نکن اینجا روستاست می‌تونی هر غلطی بکنی.
دیگر حال خودم را نفهمیدم و‌ به طرفش هجوم بردم که با تشر حاج‌بشیر مجبور به ایست شدم.
- آروم بگیر پسر!
مستأصل به طرفش برگشتم.
- حاجی! باور کنید دروغه، یحیی بُهتون می‌زنه، باور نکنید حرفاشو!
حاج‌بشیر لحظه‌ای متفکر درحالی که چشم به من دوخته‌بود، سکوت کرد و بعد سر تکان داد.
- می‌خوام‌ حرفاتو باور کنم، اما نمی‌تونم، تو غریبی، نمی‌شناسمت.
نگاهش را از من گرفت.
- شنبه میرم‌ اداره، تو هم اگه حرفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,654
پسندها
13,689
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #204
صبح فردا به در خانه‌ی خاله‌بتول رفتم. در نیمه‌باز بود. با دست کمی بیشتر باز کردم و بلند «یاالله» گفتم. بعد از چند لحظه صدای خاله‌بتول را شنیدم.
- کی هستی که اول صبحی یاد این پیرزن کردی؟ بیا تو!
در را کامل باز کرده و داخل شدم. استرس وجودم را گرفته‌بود. اگر خاله‌بتول قبول نمی‌کرد با برادرش حرف بزند، هیچ چاره‌ی دیگری نداشتم. روی ایوان کم‌ارتفاع خانه‌اش با کمر خمیده تکیه‌زده به عصا ایستاده‌بود.
- سلام خاله!
توقع دیدنم را نداشت. ابروهایش را درهم کرد.
- سلام پسر! چی تو رو کشونده اینجا؟
چند لحظه سرم را زیر انداختم. سخت بود بازگو کردن خواسته‌ام، اما برای خاطر آبرویم باید زبان باز می‌کردم. سرم را بلند کردم و گفتم:
- والا اومدم کمکم کنید، طوری شده که جز شما یاوری ندارم.
بیشتر متعجب شد. عصا را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,654
پسندها
13,689
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #205
درِ خانه‌ی حاج‌بشیر را که زدیم، خودش در‌ را برایمان باز کرد و همین که چشمانش به من افتاد، اخمی میان دو ابرویش جا خوش کرد و من سر به زیر شدم. حاجی رو به خواهرش کرد.
- بتول! اومدی وساطتت اینو بکنی؟ فهمیدی چیکار کرده؟
خاله‌بتول بی‌توجه به تعارف نزده‌ی حاج‌بشیر، پا به داخل خانه‌ی او گذاشت.
- اومدم واسه دو کلوم حرف حساب حاجی!

حاج بشیر هم ناچار راه را برای ورود خواهرش باز کرد و با اشاره‌ی دست مرا هم به داخل دعوت کرد. «سلام» آهسته‌ای گفته و سر به زیر پا به درون حیاط او گذاشتم. با دیدن چهارصد و پنج نقره‌ای پارک شده در حیاط آه از نهادم برآمد. آقای میرزازاد روحانی مسجد روستا که معروف به سیدمیرزا بود، چون هر پنج‌شنبه و جمعه‌ی دیگری که به روستا می‌آمد، مهمان خانه‌ی حاج‌بشیر بود. چقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,654
پسندها
13,689
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #206
حاجی نگاهش را سوی خواهرش گرداند.
- بتول! این چی میگه؟
خاله‌بتول همان‌طور که نشسته‌بود کمی خود را پیش کشید.
- بشیر! درسته من این پسرو نمی‌شناسم که روش قسم بخورم، اما‌ مهری رو مثل کف دست می‌شناسم، عیانِ عیانه برام، می‌تونم مطمئنت کنم که این پسر هیچ غلطی نکرده و مردم اشتباه می‌کنن.
حاج‌بشیر بدون آنکه به طرفم برگردد گفت:
- ولی یحیی می‌گفت این... .
خاله به میان کلامش رفت.
- تو یحیی و ذات خرابشو نمی‌شناسی؟
- درسته... جوونیاش آدم سالمی نبود، ولی الان سنی ازش گذشته.
خاله سری بالا انداخت.
- نه... یحیی هنوز همون یحیای قدیمه، هیچ عوض نشده
بشیر ابرو درهم کشید و کمی به طرف خواهرش سرش را پیش کشید.
- بتول تو جای مادر یحیایی، بعد از این پسر طرف‌داری می‌کنی؟
نگاهم در این بین روی سیدمیرزا نشست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,654
پسندها
13,689
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #207
حاج‌بشیر که نگاهش بین سیدمیرزا و من گردش کرده‌بود، چشمانش را به فرش دوخت و به فکر فرورفت. خاله‌بتول عصایش را همان‌طور که کنار پایش خوابانده‌بود، کمی بلند کرد و ضربه‌ی آهسته‌ای به زمین زد.
- دکتر لازم نیست، مهری پیش من بزرگ شده، می‌تونم دست رو قرآن بذارم که طوریش نشده، من که دیگه آخر عمری نمیام قبرمو‌ سر طرفداری از یه غریبه تنگ‌تر کنم؟ الان باید حرف حق رو بزنم تا فردا جلوی نکیر و منکر زبونم وا بشه.
خرسند از طرفداری خاله‌بتول بودم که مونس‌خانم یک فنجان کمرباریک چای درون نعلبکی با دو قند کنارش، مقابلم گذاشت و نگاهم را به سوی خودش کشید.
- گلوتو تازه کن پسر!
نگاهش دیگر با من مهربان شده‌بود، او هم گویا به بی‌گناهی من پی برده‌بود. خوشحال از این امر، با لبخند از او تشکر کردم و جرعه‌ای از چای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,654
پسندها
13,689
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #208
سیدمیرزا به جهت آرام کردن من دستانش را مقابلم گرفت.
- آروم باشید آقای آذرپی! بله، من هم می‌دونم کرمعلی کیه؟ من هم تعجب کردم، به یحیی گفتم مطمئنی از این وصلت؟ گفتم که کرمعلی پیره، گفت برادرزادش راضیه، من هم دیگه نتونستم چیزی بگم.
سرم سوت کشید.
- یعنی چی این حرف؟ چرا نمی‌تونید کاری بکنید؟ نکنید این کارو حاجی، خطبه نخونید، اون دختر راضی نیست، من می‌دونم، یحیی می‌خواد اجبارش کنه، چطور دلتون میاد به اون دختر ظلم کنید و خطبه‌ی عقدشو بخونید؟ کجای دین خدا گفته به زور یه دخترو عقد یه پیرمرد کنید؟
از شنیدن خبر عقد قریب‌الوقوع مهری، آن‌چنان برآشفته شده‌بودم که به روحانی مسجد هم تشر می‌زدم. سیدمیرزا با خونسردی مرا دعوت به آرامش کرد و گفت:
- آقای آذرپی، هیچ جای کتاب خدا نگفته اجبار، ولی اگه یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,654
پسندها
13,689
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #209
حالم با شنیدن خبر عقد قریب‌الوقوع مهری به هم ریخته‌بود. آنقدر بد بودم که هرچه حاج‌بشیر و همسرش اصرار کردند، برای ناهار نماندم و به خانه برگشتم. باید به جلسه‌ی ظهرم با مردم و رفع سوءتفاهم‌ آن‌ها فکر می‌کردم، اما تمام ذهنم به عصر و زمان عقد مهری معطوف بود. اگر مهری از ترس عمویش «بله» می‌گفت چه؟ در آن صورت دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم، همه چیزم‌ از دست می‌رفت. مهریِ زیبا و دلبر من همسر آن پیرمرد زوار در رفته می‌شد، بعد از آن چطور‌ می‌توانستم در این روستا بمانم و‌ شاهد این فجایع باشم؟ تا زمان اذان ظهر در حیاط قدم زده و خودخوری کردم. یحیی از یک طرف آبروی مرا ریخته‌بود و از طرف دیگر می‌خواست باعجله مهری را به عقد کرمعلی دربیاورد تا دستم به او‌ نرسد. هیچ دلیل این دشمنی‌اش را نمی‌فهمیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,654
پسندها
13,689
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #210
خاله‌بتول تازه رسیده‌بود و اشاره‌اش با دست به سوی دانیال بود. دانیال خود را سریع به او‌ رساند.
- چیه خاله؟
- برو بیرون، اینجا واینسا!
دانیال متعجب گفت:
- چرا خب؟
خاله دستش را به طرف در گرفت.
- چموشی نکن! برو بیرون! حرفای بزرگترا به توی جغله مربوط نیست، زود برو، درو هم ببند!
دانیال علی‌رغم میلش بیرون رفت و خاله‌بتول رو به من کرد:
- تو هم پاشو بیا!
و خود رو به اول صف‌ها قدم گذاشت. سید‌میرزا روی منبر کوتاه نشست و من ترجیح دادم تا لازم نشده از بین این مردمی که به خونم تشنه‌اند، حرکت نکنم. خاله روی صندلی چوبی که مخصوص نمازخواندن افراد ناتوان بود و با فاصله از منبر کنار دیوار قرار داشت، نشست. سیدمیرزا دقایقی راجع به گناه تهمت و عواقب دنیایی و اخروی آن حرف زد و بعد از آن گفت:
- گویا چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا