متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دفتر خاطرات دفتر خاطرات حصار آبی | اختصاصی انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ANAM CARA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 230
  • کاربران تگ شده هیچ

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,237
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
IMG_20240128_140434_502 (1) (1) (1).jpg
بسم‌تعالی~
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده


این تاپیک متعلق به حصار آبی حصار آبی هست و شخص دیگری اجازه فعالیت در آن را ندارد. برای داشتن تاپیک مشابه درخواستتون رو در این تاپیک اعلام کنید.
درخواست تاپیک دفتر خاطرات نویسندگان
 
امضا : ANAM CARA

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • مدیر
  • #2
سلام، بنده رو که خیلیا اینجا می‌شناسن، معروفم به حصار، ولی خودم هاجرم:hugging-face:
نویسندگی یه بخش فوق کوچیکی از زندگیمه که بعد بزرگی از افکارمو تو دست خودش گرفته. یعنی تمام وقت بهش فکر می‌کنم ولی وقت کمی رو بهش اختصاص میدم.
اگه از اول اولشم بخوام بگم، اینطوره که من تا یازده سالگی نمی‌دونستم نویسنده‌ها یکی از خودمونن، یه چی تو ذهنم بود که فقط یه سری آدم خاص که ما نمی‌شناسیم و اصلا مثل شاه و پریونن می‌تونن بنویسن. کتابایی که تو زندگیم بودن خلاصه می‌شدن تو کتاب درسی که به خاطر حافظه‌ی فوق خوبم لاشونم باز نمی‌کردم:face-with-tears-of-joy: یعنی هر چی معلم سر کلاس می‌گفت همون تا آخر سال ملکه ذهنم بود. و در اصل کتاب به مشقایی که یکی درمیون بهمون می‌دادن ختم می‌شد و من بزور انجام می‌داد. چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • مدیر
  • #3
خلاصه که یبار جو گیر شدم و برای اولین‌بار یه مجموعه داستان کوتاه رو تو یه سررسید نوشتم. بماند که بعدها بخاطر لو رفتنش چقدر مسخره شدم بحدی که سوزوندمش:face-with-tears-of-joy:
خیلی سم بود، داستان هندی نوشته بودم اونم فوق سمی، اسید برا چشماتون کم بود:face-with-tears-of-joy:
بعد اون یهو به کتاب علاقمند شدم. یعنی من هر جا کتاب داستان قبلش می‌دیدم، فقط بخاطر جلدش می‌گفتم برا منم بخرید، جلداشون خوشگل بود، فقط یبار می‌خوندم بعد کاغذاشو هواپیما می‌کردم، البته وقتی خوب کثیف وپاره شد. :beaming-face-with-smiling-eyes:
بعد به مجله‌هایی که مامانم می‌خرید علاقمند شدم، نم چطور، ولی دیگه علاقمند شدم، عین خوره بهشون چسبیدم، تمیز و خشگلم نگهشون می‌داشتم و کم‌کم شروع کردم به کتابای درسیم نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • مدیر
  • #4
بعدا در کمال تعجب دریافتم حرفای معلم تو کلاس واقعا تو کتابا هست، حتی عصبی می‌شدم چرا بعضی چیرا که گفته بود تو کتاب نیست، که البته باهوش بودم و فهمیدم یه سری اطلاع عمومی اضافه بر درس تو کلاس می‌گفتن:face-with-tears-of-joy:
پدر عزیزم می‌دونست ما کتاب دوست نداریم و فقط بخاطر اینکه دلمون رو الکی شاد کنه و امیدوار بشه، به کتاب علاقمند بشیم شروع کرد یه کتاب مصور اوردن، اولیشم تن‌تن بود.:beaming-face-with-smiling-eyes:
خوندمش و خوشم اومد. برخلاف من مامانم عاشق کتاب بود و هر وقت از کتابخونه کتاب می‌اورد عصبی می‌شدم. چرا باید وقتشو واسه کتاب بذاره؟:beaming-face-with-smiling-eyes:
رفته رفته عاشق کتابای درسیم شدم، توش چیرایی بود که معلما نمی‌گفتن و من کشفشون می‌کردم بخیالم اولین ادمیم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • مدیر
  • #5
انشام که صفر بود، فقط یبار نمره کاملشو اوردم. راستش واسه انشا چسبیده بودم به شبکه چهار:beaming-face-with-smiling-eyes:
انواع مستنداشو می‌دیدم. اونجا بود که کشف کردم شبکه چهار بهتر از همه کانالا برنامه می‌ذاشت. فیلماشم که نگو، بهترین فیلما و به یادموندنی‌ترینا رو اونجا دیدم. همین شبکه چهارم توش لذت نقاشی می‌داد و من به لطف باب راس مرحوم، به نقاشی علاقمند شدم. و منی که نقاشیم نهایتش به کشیدن صورت با گردی کاسه و بشقاب بود، یهو رسید به اونایی که تو دفتر نقاشیم دیدین. بعضیاش پارن و چسب زدم، میگم جریانش چی بود. من یه سری تابلو رنگ روغنم دارم که تو دفترم نذاشتم:beaming-face-with-smiling-eyes:
سر همین علاقه شدیدم به نقاشی که یهویی از سن سیزده چهارده سالگی کشف شد، بابام یهو با کلی کتاب آموزش سیاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • مدیر
  • #6
خب بعد از سن یازدسالگی بود که کم‌کم به کتابا درسیم علاقمند شدم.:hugging-face: و همچنین کمک درسیم و بعد از اون شروع سن بلوغ بود و نوجوونی داشت تموم میشد. شاید باورتون نشه. من تا اون موقع آهنگ غمگین گوش نداده بودم و خیال می‌کردم فقط بدبختای مفلوک گوش میدن. همکلاسیام همه آهنگای بنیامین بهادری رو حفظ بودن ولی من حتی نمی‌دونستم این ادم کیه:beaming-face-with-smiling-eyes:
تو این سن رفتم به جمع طرفدارای آهنگای عاشقانه و غمگین و همه چیز از همینا شروع شد.
ذهن خلاقم یهو عین آتش‌فشان فوران کرد و من یهو شاعر شدم. بلی همه غزل و با قافیه و آرایه:sugarwarez-154: الان اینا رو Kalŏn ماهی قرمز؛ و بانو فائزه ببینن شاخ درمیارن. ولی جدی‌جدی من چندتا دفترم نوشتم و نشون دبیر ادبیاتمون دادم که گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • مدیر
  • #7
خب گذشت تحت تاثیر یه فیلمی یه داستان بزور سی برگه‌ای با مداد نوشتم، اونم ته یه دفتر قدیمی و خط‌خطی، دیگه خیال کردم شاخ غولو شکستم و حالا من مثلا یه نویسنده‌م. تا زمانی‌که به کتابی که مامانم می‌خوند دقت کردم. قطرش شیش سانت بود. رسما کفم برید و اون اثر بی‌نظیرمم بعدش نفهمیدم کجا رفت:face-with-tears-of-joy: همون بهتر که رفت اونم یه سم دیگه بود.:face-with-tears-of-joy:
و اما وقتی چهارده یا پونزده سالم شد، اولین اثر زیبامو نوشتم که هیچ یادم نی اسمش چی بود یه چی تو مایه‌های داستان شاه و پریون بود از اونا که مثلا قرار بود اشک آدمو تا ته دربیاره:face-with-tears-of-joy: تازه دوتا جلد براش گذاشتم که فک کنم هر کدوم تو مایه‌های صد برگ بود:beaming-face-with-smiling-eyes: البته بعدها فهمیدم اونم یه سم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • مدیر
  • #8
یه دوره‌ی فشرده‌ی انزوا هم تو همون سن داشتم که بیش از حد تو خودم فرو رفتم و از اون ادم پر صدا و بازیگوش یهو به اصطلاحا دختر بابا تبدیل شدم، بیش از حد اروم و بی‌حرف شدم. جذب کتابای دینی و قران شدم و شعر گوییم به اوج رسید. اما این چیزی نبود که دنبالش بودم. تو همون دوره با اون اوضاع روحی ناجور سر یه بحث کوچیک زدم نقاشیامو نفله کردم. ولی بعد دلم نیومد چسبشون زدم:beaming-face-with-smiling-eyes:
اون موقعا بود که کتاب‌خوانیم به اوج خودش رسید. عین خوره هر چی گیرم می‌اومد می‌خوندم، کتاب‌خونه مدرسه، کتابخونه شهر و حتی کتاب‌خونه شهرا اطراف و نمایشگاه‌ها کتاب و... من پایه همشون شدم. از کتابا علمی گرفته تا فان و جوک و رمان.
حتی متنا تلتکست یا پیام‌نما تلویزیونم می‌خوندم.
هیچ کتابی از دستم در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • مدیر
  • #9
تو یه دوره‌ای هم افتادم تو کار کتاب مجازی، عشق فانتزی بودم و هیچ کتاب فانتزی از زیر دستم در نرفت.
تو اوقات فراغتمم محض تفریح ریاضیات عمومی می‌خوندم، بعله. :beaming-face-with-smiling-eyes: بعد یه رمان نوشتم که سر جمع ۲۲۰برگه‌ی دفتر بود. برا خودش مارکوپولویی بود انقدر ماجرا داشت، شاید بعدا بازنویسیش کردم. براساس اطلاعات تاریخ اونموقعم نوشتمش، یکم عجیبه من اونموقع این‌همه درمورد تاریخ می‌دونستم.
و ناگهان افتادم تو خط داستان نویسی، یه مجموعه داستان کوتاهم نوشتم که خیلی دوستش داشتم و حتما هر کدومو جداجدا بعدا به شکل رمان دوباره نویسی می‌کنم.
جدی‌ترین کارام از پونزده شونزده سالگیم شروع شدن، دیگه طولانی و پرمحتوا شدن و کلی هم توشون خلاقیت بکار بردم.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • مدیر
  • #10
همه چیزم خوب بود الا اطلاعات جغرافیام، اینو توش هنوزم می‌لنگم ولی زورم و می‌زنم اینم می‌کشم بالا. اول یه دفتر می‌خریدم ازین خوشگلا با اتُد پنج دهم به مرور اتُدم هفت دهم شد، چون پنج دهما زود می‌شکستن، ردشونم کمرنگ بود، گذاشتمش واسه نقاشیام.
بعد تا آخرین برگ دفترم داستانو کش می‌دادم دیگه وقتی می‌دیدم برگه‌هام دارن تموم می‌شن، جمع‌بندی می‌کردمو تموم:458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d::beaming-face-with-smiling-eyes:
یبار یکی، نم کی بود گفت لازم نیست تا پایان دفترت بنویسی واسه خودت حد نذار، منم آویزه گوشم کردم و بعد از اون داستانام رنگ بهتری گرفت.
خب اطرافیانم که دیدن چقدر به نوشتن علاقه دارم برام قشنگ‌ترین و قطورترین دفترارو می‌اوردن، ازین فانتزیا، ازینا که فصل بندی دارن و کاغذاشو جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

عقب
بالا