متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فقط یک‌ ماه | الهه پورعلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهه پورعلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 224
  • کاربران تگ شده هیچ

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
فقط یک‌ ماه
نام نویسنده:
الهه پورعلی
ژانر رمان:
عاشقانه، اجتماعی، پلیسی
کد رمان: 5709
ناظر: Fatima_rah85 Fatima_rah85
بنام خدا

خلاصه:
گاهی فکر میکنی تو کمترین زمان ممکن قراره تموم بشه، اما یه دفعه می‌بینی بعد از گذشت مدت‌ها تازه شروع شده و زندگیتو زیرورو میکنه.
اگه بخوای شروع کنی، باید تا آخر پیش ببری، اگه وسط راه ول کنی یعنی باختی!
نترس شروع کن، اگه خدا این راه رو پیش روت قرار داده پس حتما حکمتی توشه!
نترسو شروع کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
سختی این کار می‌ارزید به خوشی بعدش!
میگه که:
-اگه باز به گذشته برگردی چیکار میکنی؟
جواب میدم:
-معلومه دوباره تکرارش میکنم تا ببینمت، تا داشته باشمت، تا قلبم ضربان بگیره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #4
(پروا)
هنوز جلوی آینه بودم، درسته که چادر سر کردن سختم بود ولی به هیجان کارم می‌ارزید، انقدر هیجان داشتم که حتی نتونستم آرایش کنم، با باز شدن در، جناب سرهنگ قادری با اون هیکل گنده و قد بلندش توی درگاه در ظاهر شد و پشت سرش یه پسر قد بلندتر که یه سر و گردن از من بلند تر بود دیده شد.
سریع سلام نظامی کردم و بهشون چشم دوختم، سرهنگ با قدمهای استوارش به سمت میز مستطیل و بزرگش قدم برداشت و با یک دور کوتاه، روی صندلی چرمی مشکی رنگش نشست.
پسر جوون که به قیافش می‌خورد حدود ۳۰ ساله باشه داخل اون لباس نظامی کاملا شیک و اتو کشیده به نظر می‌رسید، از دید زدنش دست کشیدم و منتظر به سرهنگ چشم دوختم.
اهمی کرد و پس از اینکه یه دستی روی موهاش کشید یه نگاه به من و یه نگاه به پسر کرد و گفت:
- خب! آشناشید.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #5
چند لحظه مثل ندیدبدیدها دید زدمش، چشم‌های فوق‌العاده براق و سیاهی داشت، موهاش هم خیلی پرپشت و کمی حالت‌دار بود، لب و دماغش هم خوب بود و به چهره‌اش میومد و بیشترین چیزی که جلب توجه می‌کرد ریشاش بود که چهره‌اشو جذاب نشون می‌داد، در کل خوشگل بود و مظلوم!
نمیدونم چند ثانیه گذشته بود که سرهنگ گفت:
- ستوان حواست با منه!
با خجالت سرمو برگردوندم و لبمو گاز گرفتم، با یه ببخشید گوش به حرفاش سپردم.
داشت از نحوه عملیات و زمان و مکانش می‌گفت، این چیزا رو قبلا بهم توضیح داده بودن پس با بی‌حوصلگی به حرفاش گوش دادم.
خب دیگه هزار بار گفتید، باند قاچاق آدمه، باید نفوذ کنیم و اطلاعات جمع کنیم.
تنها چیزی که آدرنالین خونمو بالا میبرد هیجانش بود که عاشقش بودم.
عاشق ماجراجویی و کارای نفوذی و پلیس‌بازی و ... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #6
همون لحظه پسره که فهمیده بودم اسمش هامان هست، دقیقا عین من متعجب با ابرویی بالا پریده گفت:
- جناب سرهنگ خیلی ببخشید ولی پیشنهاد دیگه‌ای نبود، یعنی چه می‌دونم مثلا از یه طریق دیگه وارد بشیم.
من هم که مثل یخ‌زده‌ها با چشمایی گرد شده نگاهم بین جفتشون در دوران بود!
این چه نقشه کوفتی بود، من چطور باید نقش یه دختر فرار کرده رو بازی می‌کردم، همونطور که تو دلم غر می‌زدم لبخند شیطانی اومد رو لبم.
با لبخندم عین اسکل‌ها، هامان نگاهشو برگردوند سمتم و پرسید:
- ستوان یعنی شما راضی هستین؟
با خجالت خودمو جمع کردم، راضی که نبودم اما امتحانش مجانی بود، یعنی یه تجربه جدید می‌شد برام!
برای منی که اهل دوست پسر و اینجور چیزا حتی تو دوران دانشکده نبودم یه چیز جالب می‌شد، با نگاهم سعی کردم بهش بفهمونم که تصمیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #7
( هامان)
از لحظه‌ای که از کلانتری خارج شده بودم قیافم کاملا کلافه و درهم بود، این پنجمین ماموریت کاریم بود ولی تا به حال با چنین کار سختی رو به رو نشده بودم، یعنی تمام ماموریت‌هام تنهایی بود و این برای اولین بار بود که می‌خواستم با یه نفر دیگه همراه بشم.
از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه وارد پارکینگش کنم به سمت ساختمون رفتم، درحال فکر کردن به غذای خوشمزه مامان که بوش تو کوچه پیچیده بود، نگاهم به ماشینم افتاد، بعد از کلی کلنجار و کار کردن تونستم این پرشیای سفیدو که مدتها بود دلم میخواست داشته باشمو بگیرم.
خندیدم و با شکمی گرسنه، زنگ آیفونو زدم و بعد از باز شدن با آسانسور به طبقه سوم رفتم.
هوایی که از عصر ابری بود الان تبدیل به هوای بارونی شده بود و با هر رعد و برقش آرامشو به وجودم تزریق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #8
مامان و بابا هم توی درگاه در ایستاده بودن، سوسکو که با دمپایی کشتم، هاله آروم گرفت و اومد پایین، تازه لب از لب باز کرد و گفت:
- سلام داداش خسته نباشی.
از زور ترس موهای خرمایی بلندش روی صورتش ریخته بود و چهره سبزه و قشنگشو خنده دار کرده بود.
همونطور که نگام به چشمای سیاهش بود با خنده گفتم:
- مرسی عزیزم! یه سوسک انقدر بَلبَشو داره؟
دستشو از روی قلبش‌برداشتو بغل بابا پرید و گفت:
- آخه طبقه سوم چرا باید سوسک داشته باشه! قربون خونه قبلیمون برم که هیچی نداشت.
راست هم می‌گفت، این خونه رو یه سالی می‌شد گرفته بودیم، خونه قبلیمون چند محله پایین‌تر از اینجا با متراژ کوچیکتر بود، ولی همینکه حیاط داشت من خیلی بیشتر دوستش داشتم.
به شوخی دستمو کوبیدم پشتشو با استشمام دوباره فضای خونه گفتم:
- مامان بکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #9
با هربار خوردن غذا مطمئن می‌شدم که دستپخت مامانم حرف نداره، نگاهم روی چهرش بود، موهای خرمایی که از پشت بسته بود و صورت جوون که گه‌گاهی چین‌های ریزی دور چشماش دیده می‌شد.
قشنگ می‌شد حس کرد که هاله کاملا شبیه مامانه!
شامم که تموم شد از مامان تشکر کردم و لیوان آبمو سر کشیدم، تموم که شد مامان پرسید:
- هامان جان مادر، چیزی می‌خوای بگی؟ از وقتی اومدی پکری عزیزم.
حس ششم داشت انگار، نگاهی به قیافه شرقیش انداختم و من‌ومن‌کنان گفتم:
- راستش فردا... .
سکوت کردمو نگاهی به بابا انداختم، از اول هم با کارم مخالف نبود و همیشه پشتم بود، با افتخار و لبخند ریز داشت بهم نگاه می‌کرد که لب باز کردم:
- میرم ماموریت.
قیافه مامان صد و هشتاد درجه تغییر کرد، قشنگ می‌شد متوجه بغضش شد، لپاش سریع گل‌ انداخت و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #10
کمی که باهاشون صحبت کردم و راضی‌شدن که کم غصه بخورن وارد اتاق شدمو روی تخت نشستم.
تخت یک‌نفره و طوسی رنگم قرار بود یه ماه تنها باشه!
سعی کردم اتاقمو کمی جمع و جور کنم تا زحمتش گردن مامان نیفته!
درسته اتاقم زیاد بزرگ نبود و به زور یه تخت یه نفره با کتابخونه کوچیک و یه میز توالت توش جا شده بود اما بهتر بود تمیز باشه.
هنوز نتونسته بودم به خودم بیام، معلوم نبود توی این ماموریت چی در انتظارم بود، تا جایی که شنیده بودم باندی که قرار بود بهش نفوذ کنیم باند قاچاقِ آدم بود و به شدت خطر توش داشت.
حالا خوب بود که مامان از ریز و جزئیات ماجرا خبردار نمی‌شد وگرنه با جمله <<شیرمو حلالت نمیکنم اگه بری>> دستامو از پشت می‌بست.
نمی‌دونم چرا بیشتر از اینکه فکر خودم باشم به فکر اون دختر بیچاره بودم که قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا