- ارسالیها
- 1,544
- پسندها
- 12,330
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #101
مارال بعد از رسیدن پدر به خانه و فهمیدن قصد برادر، سریع به خانهی عمو رفت و خود را به ماهجان رساند که روی دار بافت پشتیاش نشسته و با حرص آخرین رجهای آن را میبافت تا هم غم خود از ازدواج قریبالوقوعش را فراموش کند هم دیگر دارش را با تمام شدن کار و بریدن بندهایش جمع کند.
- ماهجان! چطوری؟
ماهنگار سربلند کرد و نگاه غمگینش را به مارال ایستاده دوخت.
- چطور میخوای باشم؟ سه روز دیگه عروسیمه، باید خوشحال باشم.
مارال نگران درحالی که به سوی چادر بزرگ خانهی عمو نگاه میانداخت گفت:
- بمیرم برات!
و وقتی مطمئن شد کسی در نزدیکی نیست که متوجه گفتارشان شود، خود را به ماهنگار نزدیک کرد و کنارش نشست.
- ماهجان! یه کاری میکنی؟
ماهنگار متعجب از نگرانی مارال گفت:
- چه کار؟
مارال دست روی...
- ماهجان! چطوری؟
ماهنگار سربلند کرد و نگاه غمگینش را به مارال ایستاده دوخت.
- چطور میخوای باشم؟ سه روز دیگه عروسیمه، باید خوشحال باشم.
مارال نگران درحالی که به سوی چادر بزرگ خانهی عمو نگاه میانداخت گفت:
- بمیرم برات!
و وقتی مطمئن شد کسی در نزدیکی نیست که متوجه گفتارشان شود، خود را به ماهنگار نزدیک کرد و کنارش نشست.
- ماهجان! یه کاری میکنی؟
ماهنگار متعجب از نگرانی مارال گفت:
- چه کار؟
مارال دست روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.