نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 146
  • بازدیدها 2,511
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,544
پسندها
12,330
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #101
مارال بعد از رسیدن پدر به خانه و فهمیدن قصد برادر، سریع به خانه‌ی عمو رفت و خود را به ماه‌جان رساند که روی دار بافت پشتی‌اش نشسته و با حرص آخرین رج‌های آن را می‌بافت تا هم غم خود از ازدواج قریب‌الوقوعش را فراموش کند هم دیگر دارش را با تمام شدن کار و بریدن بندهایش جمع کند.
- ماه‌جان! چطوری؟
ماه‌نگار سربلند کرد و نگاه غمگینش را به مارال ایستاده دوخت.
- چطور می‌خوای باشم؟ سه روز دیگه عروسیمه، باید خوشحال باشم.

مارال نگران درحالی که به سوی چادر بزرگ خانه‌ی عمو نگاه می‌انداخت گفت:
- بمیرم برات!
و وقتی مطمئن شد کسی در نزدیکی نیست که متوجه گفتارشان شود، خود را به ماه‌نگار نزدیک کرد و کنارش نشست.
- ماه‌جان! یه کاری می‌کنی؟
ماه‌نگار متعجب از نگرانی مارال گفت:
- چه کار؟
مارال دست روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,544
پسندها
12,330
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #102
مارال و ماه‌نگار که به رودخانه رسیدند، افراسیاب را از دور دیدند که تکیه‌زده به تخته‌سنگ بیشه‌زار رو به رودخانه نشسته بود.
مارال بازوی دخترعمویش را گرفت.
- ماه‌جان! من همین‌جا مشک‌ها رو پر می‌کنم، تو برو پیش افرا.
ماه‌نگار مردد لب‌ها‌یش را به دندان گرفت و بعد قدم پیش گذاشت. به افراسیاب نزدیک شد و صدایش را شنید که با لحن سوزناکی در حال خواندن بود:
- عالیشدیم عشقیگدن یاندم
(شعله کشیدم از عشقت سوختم)
بو دریادَه اثر یوخدور
(این دریا را نیز اثری نیست)
سَنیگ فیکرینگه یویا بیلمز
(فکر‌ تو‌ را نمی‌تواند بشوید)
مگر اوندا وفا یوخدور
(مگر در او‌ وفا نیست)
افراسیاب هیچ متوجه بودن ماه‌نگار نبود. دخترک هم نامطمئن از کارش ایستاده بود؛ اما بالاخره لب باز کرد.
- افرا!
افراسیاب با شنیدن صدای دلدارش چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,544
پسندها
12,330
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #103
افراسیاب از کوره در رفت و صدایش را بلند کرد.
- پس دلت می‌خواست خون‌بس بری که از کلفتاشون هم پایین‌تر باشی؟ نه ماه! اگه اومدی منو راضی کنی برگردم پیش خان، من قسم می‌خورم از امروز دیگه پامو برای خدمت توی چادر خان نذارم، دیگه افرا یه رعیته، همین!
ماه‌نگار با غصه دوباره پلک فشرد و بعد نگاه به نیم‌رخ خشمگین افرا دوخت.
- پس می‌خوای چیکار کنی؟
افراسیاب چنگی به سنگ‌ریزه‌های کنارش زد و گفت:
- نمی‌دونم.
یکی از سنگ‌های کوچک درون دستش را به طرف رودخانه پرت کرد و بعد به طرف ماه‌نگار برگشت.
- قبول کنی از همین‌جا می‌ذارمت پشت اسبم، به تاخت از این طایفه میریم، میریم جایی که دست هیچ‌کس بهت نرسه... .
ماه‌نگار به میان حرف‌هایش آمد.
- من راه خودمو انتخاب کردم.
افرا عصبی سرش را کمی پیش کشید.
- تو انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,544
پسندها
12,330
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #104
افراسیاب ناامید از ماه‌نگار، رو به طرف رودخانه کرد و با حرص سنگ‌ریزه‌های درون دستش را پشت سر هم به طرف رود انداخت و گفت:
- من تو رو از خاطر نمی‌برم، همیشه یادم میمونه یه ماه‌جانی داشتم که جانم بود، اما ازم گرفتنش، حتی اگه مرده بودی هم من همیشه عزادارت می‌موندم الان که دیگه زنده‌ای و دارن به زور دورت می‌کنن، دیگه بعد تو افرا باید تنها و‌ یالقوز‌ بگرده.
ماه‌نگار‌ نفس آه‌مانندی کشید.
- پس تو هم می‌خوای منو توی غربت عذاب بدی؟
افرا آخرین سنگ درون دستش‌ را هم پرت کرد، به طرف ماه‌نگار برگشت و ناباورانه گفت:
- من؟ من چرا باید تو رو عذاب بدم؟
ماه‌نگار نگاهش را به نگاه زاغ افرا دوخت.
- با یالقوز گشتنت، با عزاداریت برای مرده‌ای که دیگه نیست.
- تو نمردی ماه‌جان!
- چرا! سه‌روز دیگه میمیرم، برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,544
پسندها
12,330
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #105
افراسیاب خواست دوباره اعتراض کند که ماه‌نگار نگذاشت.
- پسرعمو! اینقدر برات ارزش دارم خواسته‌مو قبول کنی؟
افراسیاب لحظاتی نگاه به چهره‌‌ی مصمم ماه‌نگار دوخت. این دختر با دختری که می‌شناخت فرق کرده بود. آن ماه‌نگاری که با کوچک‌ترین حرفی از شرم سرخ می‌شد با این دختری که با جدیت نگاهش می‌کرد فرسنگ‌ها فاصله داشت. او هرگز نمی‌خواست ماه‌جانش لحظه‌ای عذاب بکشد، حاضر بود زندگی را به خودش زهر کند اما اندکی خیال دلدارش در غربت راحت باشد. بودن هرکس غیر ماه‌نگار‌ در کنارش برای او عذاب بود، اما به خاطر دلدارش باید این عذاب را به جان می‌خرید.
- باشه، خواست من نیست، ولی اگه این‌ چیزیه که تو این دم آخری از من می‌خوای، نه نمیارم، برای تو حاضرم جونمو هم بدم، من هیچ‌وقت نمی‌تونم ماهم رو تو‌ی صورت هیچ‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,544
پسندها
12,330
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #106
لطفعلی خوب متوجه غمگینی مارال شده بود. مارالی که هر روز برایش آب و غذا می‌آورد، با هیجان از اتفاقات پیش‌آمده حرف میزد و دلتنگی او‌ از بی‌خبری را پاسخ می‌گفت، امروز‌ بعد از یک روز‌ غیبت آمده و در سکوت دورتر از او فقط به انتظار پایان غذا خوردنش نشسته بود. مشک آب را که برایش گرفت، خوب متوجه حواس‌پرتی او شد؛ چرا که خوب نتوانست به او آب بدهد و بیشتر آب از کناره‌های دهانش بیرون ریخت. لطفعلی به زور آب را خورد و‌ مارال عقب نشست. پسر جوان دیگر طاقت از کف داد.
- مارال؟
دخترک سر بلند کرد و نگاهش را در سکوت به لطفعلی دوخت.
- چی شده مارال؟
لطفعلی به وضوح غم را درون چهره‌ی دختر می‌دید.
- چیزی نیست.
لطفعلی کمی اخم کرد.
- هست مارال! بهم بگو!
مارال نگاهش را از لطفعلی گرفت و به زمین دوخت.
- هیچی نشده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,544
پسندها
12,330
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #107
در لحظه تمام ابهت لطفعلی ریخت و با بهت و نگرانی گفت:
- چی گفتی؟
مارال نگاه لرزانش را به لطفعلی دوخت.
- پسرعمو... .
لطفعلی نگذاشت حرفش را کامل کند.
- میان ببرنش؟
مارال دستمال سرش را روی چشمان اشک‌ریزش کشید و سر تکان داد.
- دو روز دیگه عروسیشه، من هم دیگه نمی‌تونم بیام پیشت، ولی بعدش دیگه خان بازت می‌کنه.
لطفعلی بهت‌زده و غمگین نگاه از مارال گرفت و با چندبار «وای» گفتن پشت سر هم سرش را به تیرک‌ چوبی که به آن تکیه زده بود کوبید و هر بار ضربه را محکم‌تر از دفعه قبل کرد. شدت ضربه‌ها که بیشتر شد مارال نگران از صدمه دیدنش از جا جهید و با همان گریه گفت:
- لطفعلی! آروم‌ باش!
لطفعلی اما توجهی نکرد و فقط با «وای» گفتن سرش را محکم‌تر به تیرک کوبید. مارال شانه‌های لطفعلی را گرفت تا شاید مانع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,544
پسندها
12,330
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #108
روز قبل از عروسی، شروان به همراه اسفندیار، ارسلان، دومان، کرم و پسرش ایلدیریم به تدارک مقدمات برگزاری جشن عروسی مشغول شدند. جوان‌ها چادرهای اضافه را برپا کردند، کرم و پسرش هیزم آوردند، زن کرم و دخترش سمنبر وظیفه‌ی پخت نان را برعهده گرفته، شروان به چادرهای طایفه سر زد، همگی را برای جشن وعده گرفت و از میرآقا نوازنده‌ی طایفه هم خواست در جشن بنوازد. هنگام‌ عصر به کمک کرم و ایلدیرم سه گوسفند سرپا و جوان‌ از گله‌اش‌ را ذبح کرد‌ تا زن‌ها گوشت آن‌ها را خرد کرده، غذای شب عروسی و ظهر‌ فردا را برای مهمان‌ها بپزند. او‌ برای دل دخترش از هیچ خرجی دریغ نداشت. شرخان‌ به علت نبودن افراسیاب، کارهایش در یورد خانی‌ بیشتر شده و دیگر‌ نمی‌توانست تا شب چادر خان را رها کند، پس نتوانست به برادرش در این کارها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,544
پسندها
12,330
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #109
از سوی دیگر ماه‌نگار خود را خوش‌اقبال می‌دانست که جای مادرش که در گیرودار غم دختر و پسرش خود را باخته بود، عمه‌ای داشت که بی هیچ چشم‌داشتی با خیرخواهی او را برای شبی آماده می‌کرد که برخلاف بقیه‌ی تازه‌عروسان که همراهی نزدیکانشان را در آن شب داشتند او باید به تنهایی وارد حجله میشد و همه‌ی امور آن را خود به عهده می‌گرفت.
با شنیدن حرف‌های عمه، دلشوره‌ی دختر بیشتر شد. از ته دل دوست داشت از همین‌جا فرار کرده و بگوید که پا در حجله‌ی مردی که نمی‌شناسد نمی‌گذارد، اما منطقش مانع میشد. راه برگشتی برایش وجود نداشت. خون برادر، آبروی پدر و شرافت ایل نمی‌گذاشت به فغان دلش گوش دهد و مجبور بود با این تقدیر وحشتناک روبه‌رو شود. درحالی‌که به زور جلوی اشک‌های حاصل از وحشتش را گرفته بود به خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,544
پسندها
12,330
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #110
شاه‌شرف دخترک را به چادر اصلی برد و در صدر مجلس، جایی که با پشتی جایگاهی مهیا کرده بودند نشاند. جمع زنانه و خودمانی بود، اما ماه‌نگار از همین جمع هم خجالت می‌کشید. اندک مردان حاضر، در چادری دورتر نشسته بودند. سمنبر آفتابه و لگن آورد و تک‌تک مهمان‌ها دستانشان را شستند. گل‌نگار، مارال و درنا با همکاری هم سفره‌ای‌ را میان چادر پهن کرده و مجمع‌هایی را که درون هر کدام تکه‌های کباب شده لای نان قرار داشت گذاشتند و بعد پیاله‌های ماست و نان‌های تازه روی سفره قرار گرفت. ماه‌نگار میلی به خوردن نداشت، اما وقتی عمه‌ که کنارش نشسته بود لقمه‌ای از نان‌ و جگر کباب شده برایش گرفت، مجبور به خوردن شد. آنقدر آهسته غذا می‌خورد تا فقط وقت بگذرد. سفره‌ی شام را که جمع کردند، مارال و سمنبر چای را گرداندند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا