متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 92
  • بازدیدها 1,736
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #81
با قرار گرفتن سینی فلزی مقابل پایش روی خود را برگرداند و افراسیاب را دید که چون میرغضب او‌ را نگاه می‌کرد. به سینی کوچک نگاهی کرد. چون همیشه یک تاپْپه و یک لیوان‌ مسی آب درون آن بود. مارال او را سیر کرده بود احتیاجی به این غذای افراسیاب نداشت. افراسیاب عقب‌تر ایستاد و گفت:
- زود کوفت کن تا اگه کاری داری بازت کنم ببرمت.
لطفعلی اخم کرده از این رفتار پسرعمو و رفیق دیرینش، با پا سینی را به عقب هل داد که باعث شد لیوان آب واژگون شود.
- با این رفتارت زهر بخورم بهتره.
افراسیاب با غیظ سینی را برداشت.
- همین هم حقت نیست، گشنگی بکش تا بفهمی، اصلاً می‌خوام اینقدر نخوری تا جونت دربیاد.
لطفعلی به خاطر طنابی که به گردنش بسته شده بود نمی‌توانست بایستد، اما کمی نیم‌خیز شد و به افراسیاب تشر زد:
- توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #82
افراسیاب چند لحظه به چشمان لطفعلی چشم دوخت و بعد درحالی که عصبی سرش را تکان می‌داد گفت:
- پس میگی پسر نادرخان چون ناموستو ازت گرفت حقش مرگ بود، نه؟
لطفعلی حق به جانب گفت:
- آره که بود!
افراسیاب که هنوز یقه‌ی او‌ را در مشت داشت دوباره او‌ را محکم به تیرک پشت سرش کوباند.
- پس ببین من چقدر بی‌غیرتم که هنوز برای اونی که ناموسمو ازم گرفت دارم آب و غذا میارم.
لطفعلی که چیزی نفهمید تشر زد:
- کدوم ناموس افرا؟ من چیکار باهات کردم؟
افراسیاب با یاد چهره‌ی سرخ شده از شرم جیرانش، زمانی که با او حرف می‌زد، غمگین شد، اشکی به چشمانش دوید، مشت‌هایش را باز کرد و لطفعلی به یک باره به زمین خورد. بعد از لحظه‌ای مکث عقب رفت، روی سنگ کوچکی نشست و دستانش را دو طرف سرش گذاشت.
- تو باعث شدی دل و جون منو پیشکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #83
چند روز بعد را لطفعلی صرف فکر کردن درمورد افراسیاب، ماه‌نگار و خودش کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. تصمیمی که گرچه خود در آن تاوان زیادی می‌داد اما برای نجات خواهرش لازم بود. زمانی که افراسیاب باز برایش غذا آورد و دست او را برای قضای حاجت باز کرد و برد لطفعلی هرچه کرد نتوانست سر صحبت را با افراسیاب اخمو که دیگر دلیل اخمش را می‌دانست باز کند. وقتی دوباره او را به سر جایش بست، سینی نان و آب را روبه‌رویش گذاشت و تشر زد:
- زود بخور باید برم کار دارم.

لطفعلی که دیگر عصرها توسط مارال سیر و سیراب میشد و آن‌چنان میلی برای غذا پیدا نمی‌کرد، نگاهش را از غذا به روی افراسیاب که بالای سرش ایستاده بود کشید.
- افرا! برو ماه‌جانو بیار دیدنم.
افراسیاب از شنیدن درخواستش اخم کرد کمی به طرفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #84
لطفعلی پلک‌هایش را برهم فشرد.
- می‌دونم، اما تنها راهی که ماه‌جان نره خون‌بس همینه.
افراسیاب لحظه‌ای مکث کرد و بعد از لطفعلی کمی فاصله گرفت. با کلافگی کلاهش را برداشت و دستی به موهایش کشید. چند قدم مقابل آخور راه رفت و فکر کرد.
کار بسیار زشت و خطرناکی بود. با این کار آبروی پدر و عمویش باهم به خطر می‌افتاد. خان هم به‌خاطر قولی که به نادرخان داده بود بیکار نمی‌نشست، اما درعوض ماه‌جان کنارش می‌ماند. فرار رسوایی بزرگی بود، اما جیران او‌ دیگر نصیب گرگ نمی‌شد. نگاه معصوم ماه‌نگار که در خاطرش نشست، کلاهش را بر سر گذاشت و به طرف لطفعلی برگشت.
- خان دنبالمون آدم می‌فرسته، پیدامون می‌کنن.
لطفعلی نگاه زاغش را به نگاه همرنگ پسرعمویش دوخت.
- برید توی طایفه‌ی الله‌قلی‌خان، با صمصمام‌خان خوب نیست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #85
ماه‌نگار در حال جا دادن مشک‌های خالی درون خورجین الاغ بود که مارال با دیدن او به سرعت خودش را از چادرشان به او رساند.
- ماه‌جان! میری آب بیاری؟
ماه‌نگار مشکی را داخل خورجین فرو کرد.
- ها! تو هم میای؟
- نه من نمیام.
ماه‌نگار سراغ آخرین مشک‌ رفت، مارال مدتی بود کمتر به دیدارش می‌آمد.
- مارال! تو که هر روز‌ یه مشک می‌زنی کمرت میری آب بیاری و اون‌قدر معطل می‌کنی که صدای گلین‌باجی هم درمیاد، خب امروز‌ هم همراه من بیا، خودم میام به گلین‌باجی میگم ایراد نگیره.
مارال نمی‌توانست بگوید آب آوردنش بهانه‌ای برای دیدن لطفعلی است، کمی مکث کرد و گفت:
- هر وقت خواستم خودم میرم، تو امروز‌ باید تنها بری.
ماه‌نگار متعجب از حرف مارال همان‌طور که دستش روی خورجین بود مکث کرد و به او نگاهی سوالی انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #86
ماه‌نگار در کنار رود نشسته بود و با کاسه‌ای مسی آب از رودخانه برداشته و درون مشک می‌ریخت که صدای افرا بند دلش را پاره کرد.
- چطوری جیرانم؟
با شنیدن لفظ «جیران» تیری در قلب ماه‌نگار فرو رفت. پلک‌هایش را فشرد تا اشک نریزد. مشک و‌ کاسه را کنار گذاشت، با دلخوری ایستاد و به طرف افراسیاب برگشت.
- دیگه نگو جیرانم!
نگاه شیدا و اشکی افراسیاب روی جیرانش مانده بود و قصد چشم گرفتن نداشت. ماه‌نگار هم نگاه بهت‌زده‌اش را روی او نگه داشته بود؛ این آدم روبه‌رویش آن پسرعموی پر ابهت و برازنده‌اش نبود، این مرد آشفته، که صورت اصلاح نکرده و ریش‌های قهو‌ه‌ای رنگش بیرون زده، سبیل‌های روغن‌نزده‌اش آویزان شده و‌ پریشانی از سر و رویش می‌بارید، افرای او‌ نبود. نگاه در سکوت ماه‌نگار روی دلدار پریشانش مانده بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #87
ماه‌نگار مشک‌های پر آب را به خانه برگرداند و تا نزدیک غروب همه‌ی کارها را انجام داد تا وقتی می‌رود کسی به خاطر انجام نشدن کاری پی به رفتنش نبرد، اما باز هم ممکن بود مادر دنبال او بگردد. باید گل‌نگار را خبر می‌کرد تا مادر را در نبود او دست به سر کند. گل‌نگار پشت دار گلیمش نشسته بود تا با آخرین نورهای روز هم کمی ببافد. کنار دستش نشست.
- گل‌جان؟
گل‌نگار بدون آنکه سر بلند کند گفت:
- جانم!
ماه‌نگار کمی انگشتانش را در هم فرو کرد.
- می‌تونی یه کاری برام بکنی؟
گل‌نگار همان‌طور که نخ سرخ‌رنگ را از لای بندهای سفیدرنگ دار رد می‌کرد گفت:
- چه کار باجی؟
ماه‌نگار کمی مکث کرد و بعد لب گشود.
- می‌خوام‌ با افرا برم دیدن لطفعلی.
گل‌نگار به سرعت نگاهش را از روی تارهای گلیم برداشت، سرش را بلند کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #88
ماه‌نگار پشت سر افراسیاب از شیب کنار صخره‌ها بالا رفت و‌ خود را به آخور خان رساند. هر شب آخورچی فانوسی را برای لطفعلی روشن می‌کرد، پس خواهر و برادر مانعی برای دیدن هم در آن تاریکی نداشتند. شب‌ها کسی به سراغ لطفعلی نمی‌آمد و‌ خیالشان از بابت لو نرفتن راحت بود.
ماه‌نگار نزدیک آخور که شد نگاهش در نور سرخ‌رنگ فانوس به برادر دربندش خورد، با سرعت بیشتری خود را به او‌ رساند، آرام نامش را به زبان آورد و‌ مقابلش روی زمین نشست. موهای سر لطفعلی پریشان، صورتش زخمی و لباسش کثیف شده بود.
- اومدی ماه‌جان؟
چشمان نگران ماه‌نگار روی طنابی که گردن برادر را زخم کرده، بود. انگشتش را روی آن کشید.
- بمیرم برات، درد داری؟
- نه ماه‌جان! من خوبم! حال تو چطوره؟
ماه‌نگار نگاه مهربانش‌ را روی صورت برادر انداخت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #89
لطفعلی با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشود گفت:
- ماه‌جان! بفهم خون‌بس رفتن یعنی چی؟
چشمان ماه‌نگار پر از اشک‌ شده بود، به برادر رو کرد و‌ گفت:
- من می‌فهمم لطفعلی! تو بفهم! یک‌بار‌ سرخود کار کردی دیگه بی‌فکر‌ کار نکن، سر خون تو آقام‌ قول داده، خان قول داده، می‌‌خوای با فراری دادن من، آقام پیش خان بدقول‌ بشه و‌ خان پیش نادرخان؟ اگه آقام بدقول بشه شرافتش میره، اگه خان بدقول بشه شرف طایفه رفته.
لطفعلی زار زد.
- ماه‌جان! من هیچی‌ نمی‌فهمم، فقط نمی‌خوام سر گناه من تو تقاص بدی و بری خون‌بس.
ماه‌نگار پلک‌هایش را فشرد و اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین آمد.
- لطفعلی‌جان! این تقاص کار خودمه، اون شب که اومدی تفنگ برداری باید شلوغ می‌کردم تا جلوی تو رو بگیرن، تا نری یه بی‌گناه رو بزنی، این خون‌بس تقاص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,366
پسندها
10,627
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #90
ماه‌نگار دستان به هم بسته‌ی برادر را گرفت.
- دل نگران من نباش لطفعلی! تو اجاق آقاجانی، سرکشی نکن، یه دختر از طایفه بگیر و‌ پسرهای زیادی بیار تا اسم‌ آقاجان بمونه، به ماه‌جان هم فکر نکن، ماه‌جان خوبه اگه تو‌ خوب باشی.
لطفعلی سرش را زیر انداخت و شانه‌هایش از گریه‌ی بی‌صدا لرزید.
- تف به شرف لطفعلی!
ماه‌نگار دست در گردن برادر انداخت و‌ پیشانی‌اش را بوسید.
- نگو لطفعلی! نگو! جون ماه‌جان فدای تو، خدا حافظت باشه قارداش! اگه دیگه ندیدمت بدون ماه‌جان خیلی خاطرت رو می‌خواد، غصه من رو نخور!
لطفعلی بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- تا عمر دارم این ننگ به گردن من میمونه.
ماه‌جان از برادر جدا شد و اشک‌هایش را پاک کرد.
- من خودم انتخاب کردم، چیزی پای تو نیست، خودخوری نکن به‌خاطر من!
لطفعلی فقط سری از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا