متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 1,550
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
10,313
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #81
با قرار گرفتن سینی فلزی مقابل پایش روی خود را برگرداند و افراسیاب را دید که چون میرغضب او‌ را نگاه می‌کرد. به سینی کوچک نگاهی کرد. چون همیشه یک تاپْپه و یک لیوان‌ مسی آب درون آن بود. مارال او را سیر کرده بود احتیاجی به این غذای افراسیاب نداشت. افراسیاب عقب‌تر ایستاد و گفت:
- زود کوفت کن تا اگه کاری داری بازت کنم ببرمت.
لطفعلی اخم کرده از این رفتار پسرعمو و رفیق دیرینش، با پا سینی را به عقب هل داد که باعث شد لیوان آب واژگون شود.
- با این رفتارت زهر بخورم بهتره.
افراسیاب با غیظ سینی را برداشت.
- همین هم حقت نیست، گشنگی بکش تا بفهمی، اصلاً می‌خوام اینقدر نخوری تا جونت دربیاد.
لطفعلی به خاطر طنابی که به گردنش بسته شده بود نمی‌توانست بایستد، اما کمی نیم‌خیز شد و به افراسیاب تشر زد:
- توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
10,313
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #82
افراسیاب چند لحظه به چشمان لطفعلی چشم دوخت و بعد درحالی که عصبی سرش را تکان می‌داد گفت:
- پس میگی پسر نادرخان چون ناموستو ازت گرفت حقش مرگ بود، نه؟
لطفعلی حق به جانب گفت:
- آره که بود!
افراسیاب که هنوز یقه‌ی او‌ را در مشت داشت دوباره او‌ را محکم به تیرک پشت سرش کوباند.
- پس ببین من چقدر بی‌غیرتم که هنوز برای اونی که ناموسمو ازم گرفت دارم آب و غذا میارم.
لطفعلی که چیزی نفهمید تشر زد:
- کدوم ناموس افرا؟ من چیکار باهات کردم؟
افراسیاب با یاد چهره‌ی سرخ شده از شرم جیرانش، زمانی که با او حرف می‌زد، غمگین شد، اشکی به چشمانش دوید، مشت‌هایش را باز کرد و لطفعلی به یک باره به زمین خورد. بعد از لحظه‌ای مکث عقب رفت، روی سنگ کوچکی نشست و دستانش را دو طرف سرش گذاشت.
- تو باعث شدی دل و جون منو پیشکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
10,313
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #83
چند روز بعد را لطفعلی صرف فکر کردن درمورد افراسیاب، ماه‌نگار و خودش کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. تصمیمی که گرچه خود در آن تاوان زیادی می‌داد اما برای نجات خواهرش لازم بود. زمانی که افراسیاب باز برایش غذا آورد و دست او را برای قضای حاجت باز کرد و برد لطفعلی هرچه کرد نتوانست سر صحبت را با افراسیاب اخمو که دیگر دلیل اخمش را می‌دانست باز کند. وقتی دوباره او را به سر جایش بست، سینی نان و آب را روبه‌رویش گذاشت و تشر زد:
- زود بخور باید برم کار دارم.

لطفعلی که دیگر عصرها توسط مارال سیر و سیراب میشد و آن‌چنان میلی برای غذا پیدا نمی‌کرد، نگاهش را از غذا به روی افراسیاب که بالای سرش ایستاده بود کشید.
- افرا! برو ماه‌جانو بیار دیدنم.
افراسیاب از شنیدن درخواستش اخم کرد کمی به طرفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
10,313
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #84
لطفعلی پلک‌هایش را برهم فشرد.
- می‌دونم، اما تنها راهی که ماه‌جان نره خون‌بس همینه.
افراسیاب لحظه‌ای مکث کرد و بعد از لطفعلی کمی فاصله گرفت. با کلافگی کلاهش را برداشت و دستی به موهایش کشید. چند قدم مقابل آخور راه رفت و فکر کرد.
کار بسیار زشت و خطرناکی بود. با این کار آبروی پدر و عمویش باهم به خطر می‌افتاد. خان هم به‌خاطر قولی که به نادرخان داده بود بیکار نمی‌نشست، اما درعوض ماه‌جان کنارش می‌ماند. فرار رسوایی بزرگی بود، اما جیران او‌ دیگر نصیب گرگ نمی‌شد. نگاه معصوم ماه‌نگار که در خاطرش نشست، کلاهش را بر سر گذاشت و به طرف لطفعلی برگشت.
- خان دنبالمون آدم می‌فرسته، پیدامون می‌کنن.
لطفعلی نگاه زاغش را به نگاه همرنگ پسرعمویش دوخت.
- برید توی طایفه‌ی الله‌قلی‌خان، با صمصمام‌خان خوب نیست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
10,313
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #85
ماه‌نگار در حال جا دادن مشک‌های خالی درون خورجین الاغ بود که مارال با دیدن او به سرعت خودش را از چادرشان به او رساند.
- ماه‌جان! میری آب بیاری؟
ماه‌نگار مشکی را داخل خورجین فرو کرد.
- ها! تو هم میای؟
- نه من نمیام.
ماه‌نگار سراغ آخرین مشک‌ رفت، مارال مدتی بود کمتر به دیدارش می‌آمد.
- مارال! تو که هر روز‌ یه مشک می‌زنی کمرت میری آب بیاری و اون‌قدر معطل می‌کنی که صدای گلین‌باجی هم درمیاد، خب امروز‌ هم همراه من بیا، خودم میام به گلین‌باجی میگم ایراد نگیره.
مارال نمی‌توانست بگوید آب آوردنش بهانه‌ای برای دیدن لطفعلی است، کمی مکث کرد و گفت:
- هر وقت خواستم خودم میرم، تو امروز‌ باید تنها بری.
ماه‌نگار متعجب از حرف مارال همان‌طور که دستش روی خورجین بود مکث کرد و به او نگاهی سوالی انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا