نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 136
  • بازدیدها 2,335
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
12,020
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #121
ماه‌نگار با ترس و نگرانی چشم به راه پیش رو دوخته بود. دل‌تنگی دوری از خانواده گلوی او را می‌فشرد، اما دردش که یکی دوتا نبود. هم خون‌بس رفته و باید با دشمنان پدر و برادرش سر می‌کرد، هم به حجله‌ی مردی می‌رفت که هرگز ندیده بود و نمی‌دانست چه اخلاق و منشی دارد، هم از اینکه با او سر کند می‌ترسید، هم از اینکه نوروز او را پس بزند و میلی به او نداشته باشد واهمه داشت و بدتر از همه، پراسترس‌ترین شب عمرش را باید بدون حضور آشنایانش، در جایی غریب و با مردی غریب به تنهایی سر می‌کرد. فکر کردن به هر کدام از این‌ها چهار ستون بدن دختر را به لرزه می‌انداخت، حس می‌کرد زود است که قلبش از این حجم عظیم ترس از حرکت بایستد. از ته دل دوست داشت گریه سر دهد، اما بودن در میان غریبه‌ها و مراعات حال پدر را کردن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
12,020
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #122
ماه‌نگار سعی کرد حواسش را به محیط زندگی جدیدش بدهد، اما در تاریکی بعد از غروب، چیز زیادی از ده گل‌چشمه معلوم نبود. فقط خانه‌های کاه‌گلی روستا را می‌دید. مشخصاً هوای اینجا سردتر از اوبای آن‌ها بود. از میان کوچه‌های روستا که می‌گذشتند، ماه‌نگار با دیدن افرادی که در آستانه‌ی در خانه‌هایشان ایستاده و به کاروان چشم دوخته بودند، خجالت‌زده سر به زیر افکند و در خود جمع شد. شروان متوجه معذب بودن دخترش شد.
- ماه‌جان! دستمالتو بنداز روی سرت؛ افسار اسبتو من می‌گیرم.
ماه‌نگار اطاعت کرد و بعد از آنکه دستمال را روی صورتش کشید، دیگر چیزی ندید. مدتی بعد، از شلوغی و سروصدا فهمید وارد عمارتی شده‌اند. همین که اسب را نگه داشتند، صدای ساز بلند شد. لبخندی روی لب‌های دختر نشست، مثل اینکه آنها زیاد بی‌میل به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
12,020
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #123
صداها همه، قطع و تبدیل به پچ‌پچ شد. شروان سر به زیر از خفت حرف‌هایی که شنیده و نمی‌توانست اعتراضی کند؛ دندان بر هم سایید و خود و لطفعلی را نفرین کرد که باعث شده بودند ماه‌نگار گرفتار این افراد شود! ماه‌نگار دل‌شکسته لب‌هایش را به هم می‌فشرد تا بغض مانده در گلویش، اشک نشده و سرازیر نشود. دیگر مطمئن شد که او‌ را برای زنیت که نه، برای کنیزی می‌خواهند و باید خود را برای شنیدن بدتر از این حرف‌ها آماده کند. نباید در برابر چیزی می‌شکست. او به عمه قول داده‌بود قوی بماند. خانم خانه هم گفت که او‌ را برای کنیزی آورده‌اند، پس شاید به همین کنیزی برای نوروزخان باید قناعت می‌کرد. در افکار سیاهش غوطه‌ور بود که دستی روی بازویش نشست و صدای همان زن که مهربانی کرده بود، آمد که کنار گوشش آرام حرف میزد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
12,020
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #124
زن که تمام مدت در حال لذت از زیبایی دور از انتظار عروس و دقت در رفتار و سکنات او بود، لبخندی زد.
- قربون شرم و حیات دختر! حتم دارم همین امشب دل نوروز رو می‌بری، فقط ازت می‌خوام حواست به برادرم باشه، دل بده به دلش، براش زن خوبی باش.
ماه‌نگار فقط در سکوت گوش داد و زن جوان بعد از لحظه‌ای بلند شد و رفت.
با رفتن زن، ماه‌نگار فرصت کرد به اطراف نگاهی بیندازد. برای اولین بار زیر یک سقف قرار می‌گرفت. سرش را بالا برد و نگاهی به تیرک‌های چوبی سقف انداخت که الوارهای چوبی را نگه داشته بودند. آهی کشید و آرام گفت:
- چه دلگیر...!
او دختر چادر بود و فضای آزاد. شب‌ها چشمانش آسمان پرستاره را می‌دید و هوای آزاد کوهستان را نفس می‌کشید. نگاهش روی دیوارهای سفید شده با گچ چرخید و بیشتر نفسش گرفت. با خود فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
12,020
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #125
هنگام آمدن به اینجا خوب فهمیده بود هوای این دهات از قشلاق آن‌ها سردتر است؛ اما اکنون با سردی که از درونش می‌جوشید، بیشتر دلتنگ خانه شده بود. دلتنگ مادر و خواهرانش، دلتنگ لطفعلی که مدت‌ها قبل توانسته‌بود او‌ را در بند خان ببیند. یادش به زخم‌های تن برادر افتاد که به خاطر طناب‌ها ایجاد شده‌بود و باخود گفت:
- لطفعلی‌جان! فقط یه خورده صبر کن. آقاجان که برگرده دیگه بازت می‌کنن.
با فکر‌ به آزادی برادرش لبخندی روی لبش نشست و با خودش فکر کرد اینجا هر چقدر هم سخت بگذرد، تحملش می‌ارزد به بودن برادرش. سرما و ترس از آدم‌های این عمارت مهم نبود؛ وقتی که فردا لطفعلی از بند رها شده، تنش را از کثافات آخور اسب‌ها پاک می‌کرد؛ زخم‌های دست و گردنش را مرهم می‌گذاشتند و می‌توانست بعد از مدتی طولانی، آسوده در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
12,020
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #126
شروان چشمان مستأصلش را به چشمان دختر دوخت.
- می‌دونم اذیتت می‌کنن.
ماه‌نگار سعی کرد برای آرامش خاطر پدر لبخند بزند.
- دلتون قوی باشه، من می‌تونم باهاشون بسازم.
پدر با حسرت و غم به دخترش خیره گشت و وقتی چشمانش پر اشک شد، سرش را رو به سقف گرفت.
- آخه این چه تقدیری بود؟
ماه‌نگار دست پدر را که در دست داشت بوسید.
- قربانتان بشم! غصه‌ی منو نخورید؛ به مادر هم بگید برای من گریه نکنه، به لطفعلی هم بگید ازش دلخور نیستم، به خاطر من خودخوری نکنه، دلم می‌خواست ببینمش، حیف که نشد... .
شروان که دوباره نگاهش را به دختر داده‌بود سری از تأسف تکان داد و زیرلب با حرص گفت:
- پسره‌ی ناخلف... .
ماه‌نگار بلافاصله گفت:
- نگید آقاجان! لطفعلی هم گناهی نداشت، به غیرتش برخورد.
- دلم از این می‌سوزه که نمی‌ذارن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
12,020
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #127
دختر لاغراندامی که مجمع بزرگی را به کمر زده بود، داخل شد. ماه‌نگار از لباس‌های ساده تنش فهمید از خدمه‌ی اینجاست. دختر خدمه، مجمع را نزدیک او‌ گذاشت و صورت گرد و کوچکش را بالا داد. با لحن حق به جانبی گفت:
- نیره‌خانم گفت برات شام بیاریم.
ماه‌نگار آرام تشکر کرد.
دخترک نیشخندی زد و‌ به طرف جایی که رختخواب‌ها روی هم چیده شده‌بود، رفت.
- بهتره زودتر شامتو بخوری.
نگاه کنجکاو ماه‌نگار به دختر مانده‌بود که بالش و لحاف را از روی رختخواب‌ها، روی‌ زمین انداخت.
- الاناس که نوروزخان بیاد سر وقتت!
تشک دونفره‌ای را سمت چپ او با فاصله‌ی کمی از دیوار روی‌ زمین پهن کرد.
- باید قوت داشته باشی واسش... .
از حرف دخترک خدمه ترسی به دلش وارد شد. دختر لحاف را پهن کرد و بالش گرد بلندی را که مناسب خواب دونفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
12,020
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #128
به سر جای خود برگشت و نشست. دیگر‌ چاره‌ای جز انتظار نداشت، باید منتظر آمدن نوروزخان می‌ماند. مردی که فکر کردن به بودنش با او تمام وجودش را پر از ترس می‌کرد. هیچ صدایی از بیرون نمی‌آمد. چراغ روشن روی تاقچه به خوبی اتاق را روشن کرده‌بود، اما خوب می‌دانست بیرون کاملاً تاریک شده و زمان زیادی از شب گذشته. کم‌کم شک درون قلبش ایجاد شد. اصلاً نوروزخان می‌آمد؟ بعد سعی کرد با فکر کردن به خود نوروزخان به این شک‌ توجه نکند. یعنی چه جور‌ قیافه‌ای داشت؟ پیر بود یا جوان؟ اخلاقش چه؟ تندمزاج و‌ بددهن بود؟ حتی اگر تندمزاج هم نبود، می‌دانست که نباید از او توقع اخلاق خوب داشته باشد؛ چرا که خوب نارضایتی خودش را نشان داده‌بود! معلوم بود که دلش به این ازدواج نیست. شاید باید به او بابت نارضایتی‌اش حق هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
12,020
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #129
ماه‌نگار لبانش را به هم می‌فشرد تا از سر ترس گریه نکند. بعد از لحظاتی صدای بم مرد بلند شد.
- این هم از عروسی ما.
نوروز مکث کرد و ماه‌نگار خوب لحن تمسخر کلامش را گرفت.
- هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کردم اینجوری عروس‌ بیارم.
و بعد آرام‌تر ادامه داد:
- بخت و اقبال که هیچ‌وقت همراه نوروز نبوده که این‌بار باشه.
و بعد بلندتر با لحن خشکی کلامش را ادامه داد:
- گوش کن دختر! نه تو منو می‌خوای نه من تو رو، نمی‌خواستم بیام، خواهرم مجبورم کرد، اگه اجبار اون نبود که صد سال سیاه نمی‌اومدم، من حتی خوش ندارم نگاهم به زن زوری بیفته، اون هم از طایفه‌ی قاتل... .
صدایش را آهسته‌تر کرد.
- روزی که نادرخان برگشت ما توقع تقاص داشتیم، می‌خواستیم قاتل برادرمونو مرده ببینیم... .
ما‌ه‌نگار گرچه سعی می‌کرد نترسد، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,510
پسندها
12,020
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #130
ماه‌نگار یک لحظه فکر کرد یعنی افلیج است؟ ولی او با اینکه واضح ندیده بودش، اما راه رفتنش را متوجه شده بود، گرچه آهسته گام برداشتنش هم عیان بود، اما راه می‌رفت. نوروزخان ادامه داد:
- البت یه چیز دیگه رو هم بدونی خوبه.
کمی مکث کرد و گفت:
- این اطراف نوروز‌خان پسر نادرخان رو‌ به یه چیز می‌شناسن، زن‌های زیادی که صیغه می‌کنه.
چشمان ماه‌نگار تا جای ممکن گرد شد. این مرد چه می‌گفت؟
- از همون اول جوونی، زن زیاد دور و برم بود، از این به بعد هم روال همینه، فکر نکن اومدی اینجا من دست از زنا می‌کشم، تو زن من نیستی که بخوام بهت پابند بشم، تو فقط خواهر دشمنمی، عقدم شدی، ولی زنم نیستی.
نفس ماه‌نگار یک لحظه قطع شد. او را به حجله‌ی مردی فرستاده بودند که زن‌بـاره بود؟
- کسی حاضر نیست روی خانزاده‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا