- ارسالیها
- 1,510
- پسندها
- 12,020
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #121
ماهنگار با ترس و نگرانی چشم به راه پیش رو دوخته بود. دلتنگی دوری از خانواده گلوی او را میفشرد، اما دردش که یکی دوتا نبود. هم خونبس رفته و باید با دشمنان پدر و برادرش سر میکرد، هم به حجلهی مردی میرفت که هرگز ندیده بود و نمیدانست چه اخلاق و منشی دارد، هم از اینکه با او سر کند میترسید، هم از اینکه نوروز او را پس بزند و میلی به او نداشته باشد واهمه داشت و بدتر از همه، پراسترسترین شب عمرش را باید بدون حضور آشنایانش، در جایی غریب و با مردی غریب به تنهایی سر میکرد. فکر کردن به هر کدام از اینها چهار ستون بدن دختر را به لرزه میانداخت، حس میکرد زود است که قلبش از این حجم عظیم ترس از حرکت بایستد. از ته دل دوست داشت گریه سر دهد، اما بودن در میان غریبهها و مراعات حال پدر را کردن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.