نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 137
  • بازدیدها 2,341
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,514
پسندها
12,022
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #111
نگار و‌ درنا‌ که با سینی فلزی حاوی حنای خیس‌خورده وارد شدند، دخترها همزمان کل کشیده و راه باز کردند تا آنها سینی حنا را مقابل ماه‌نگار بگذارند. دخترها ایستاده و به ترتیب آواز خوانده و‌ دست می‌زدند. شاه‌شرف اشاره‌ای به قزبس کرد که وسایلش را آماده نگه داشته بود، قزبس پیش آمد و شاه‌شرف مقابل برادرزاده‌اش نشست و سرمه‌دان را از قزبس گرفت. درحالی‌که به ماه‌نگار لبخند میزد، سر سرمه‌دان را پیچاند و میل آن را خارج کرد.
- به مبارکی و میمنت ماه‌جان!

میل‌ سرمه را پیش برد و چشم دختر را سرمه کشید. دخترها کل کشیدند و ماه‌نگار چندبار پلک زد تا حس سرمه در چشمش کمتر شود. شاه‌شرف چشم دیگر او را هم سرمه کشید و سرمه‌دان را به قزبس برگرداند و شانه را گرفت. موهای زلف بلند دختر که از زیر گلو داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,514
پسندها
12,022
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #112
صبح فردا، آفتاب‌نزده، ماه‌نگار که خواب به چشمانش نیامده بود از جا برخاست. تکاپوی اهل خانه شروع شده بود و کس دیگری جز او در چادر نبود. قلب ماه‌نگار با فکر به اینکه امروز آخرین روز حضور او در خانه‌ی پدری است، فشرده شد! با حسرت نگاهش را جای‌جای چادر چرخاند. از روی رخت‌خواب‌های پهن مانده تا دور و بر چادر را نظاره کرد و بعد نگاهش را به بیرون چادر دوخت، کسی پرده‌ی مقابل چادر را برای بیرون رفتن بالا زده بود. سوز صبحگاهی به صورتش می‌خورد، رفت و آمد اهل خانه را می‌دید و دلش از غم دوری آن‌ها سنگین‌تر می‌شد. تمام وجودش نگاه شده بود تا همه‌چیز خانه‌ی خودشان را در خاطر بسپارد برای روزهای نبودن. اشک چشمانش را گرفت و مقابل دیدگانش را تار کرد. تمایلی به برخاستن از جا نداشت، همان‌جا نشسته بود که نگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,514
پسندها
12,022
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #113
ماه‌نگار که به چادر کوچک برگشت، مجمعی از نان، پنیر، کره و یک تخم‌ مرغ نیمرو شده میان چادر گذاشته شده بود. نگار کناری نشسته و به زمین خیره بود. با آمدن ماه‌نگار نگاهش را به طرف او چرخاند و لبخند تلخی زد.
- بیا بشین صبحونه بخور باجی!
ماه‌نگار به طرف بقچه‌ی لباس رفت.
- میل ندارم نگار!
نگار خود را پیش کشید و دست روی دست او گذاشت.
- باید بخوری تا ضعف نکنی.
ماه‌نگار لبخندی اجباری زد و پای مجمع نشست. نگار همان‌طور‌که‌ دستش را به زمین تکیه کرده بود تا بلند شود گفت:
- برم برات چایی بیارم.
نگار از چادر بیرون رفت. ماه‌نگار کمی نان و کره خورد و بعد سینی را عقب زد.
به سر وقت بقچه‌ رفت و آن را باز کرد. لباس‌های سفیدش تا زده و مرتب درون آن بود. دستی روی لباس‌ها کشید. هیچ ذوقی برای پوشیدنشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,514
پسندها
12,022
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #114
سحرآوازی که نواخته شد، کم‌کم مهمان‌های جشن جمع شدند. کمی بعد استاد نوازنده، نواختن جنگنامه* را شروع کرد و مردان جوان را وادار کرد تا در میان میدانی که با چادرهای عروسی ایجاد شده‌بود، دور هم جمع شده و‌ یک به یک شروع به چوب‌بازی کنند. در حالت عادی این رقابتی میان جوانان خانواده‌ی عروس و داماد بود که یکی از طرفین چوب بلندی را به عنوان پایه و برای دفاع نگه می‌داشت و یکی از جوانان طرف مقابل چوب نازک و‌ کوتاه‌تری را که اندازه‌اش در آن حدی بود که بتوان با دو دست بالای سر نگه داشت را به عنوان ترکه برای حمله. ترکه‌انداز با حرکات موزون و رجزمانند همراه با ریتم نوازنده، درحالی‌که با قدم‌های بلند دور میدان کوچکی که مردان ساخته و شکل نیم‌دایره داشت تا پشت پایه‌گیرنده برای عقب رفتن باز باشد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,514
پسندها
12,022
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #115
نگار با آن شکم برآمده‌ش گرچه رقصیدن برایش سخت بود، اما برای خاطر خواهرش بلند شد. دستمال‌هایش را که گوشه‌هایشان را زیر پیراهن به بند کمر دامنش بند کرده بود را درآورد و با گذشتن از میان نشستگان از چادر بیرون رفت تا به عنوان اولین نفر در میدان، به دور سنگ‌چینی که میان میدان برپا شده و بایداق* را بر فراز آن افراشته بودند، شروع به گرداندن دستمال‌هایش با نوای ساز و نقاره کند. به دنبال او گل‌نگار، مارال، درنا و کم‌کم بقیه دختران و زنان‌جوان نیز که دستمال‌های رقص خود را که آماده به یراق به بند دامن‌هایشان وصل کرده بودند، بیرون کشیده و از جا برخاسته، پشت سر نگار وارد میدان شدند و در دایره‌ی رقص قرار گرفتند. با ریتم ساز دستمال‌ها بالا می‌رفت و پایین می‌آمد و با نوای نقاره حرکت پس و پیش پاها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,514
پسندها
12,022
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #116
نادرخان دورتر از اسب پیاده شد و صمصام‌خان به استقبالش رفت. همین که مصافحه کردند، صمصام‌خان ابرویی بالا انداخت.
- پس داماد کو خان؟
نادرخان که از سروصدای عروسی دلخور بود، کمی اخم کرد.
- قرار بر عروسی نبود خان. یه دختر خون‌بس که اومدن دوماد نداره! ملا آوردم، عقدش کنه و ببرم.
صمصام‌خان ابرو درهم کشید.
- دختر از طایفه‌ی صمصام‌خان بردن، آداب داره، چه خون‌بس باشه چه نباشه! درست‌تر بود پسرت رو‌ همراه می‌آوردی خان!
قبل از اینکه نادرخان چیزی بگوید دومان از میان جمعیت جلو آمد و بلند گفت:
- اصلاً از کجا معلوم نوروز خانی وجود داشته باشه؟
و بعد رو به صمصام‌خان سر به زیر انداخت.
- خان! جسارت منو ببخشید ولی ما به کی باید دختر بدیم؟ کسی ندیدیم! شاید آدمی به این اسم نیست و بی هیچ دختر می‌برن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,514
پسندها
12,022
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #117
***
ماه‌نگار چشمان نگرانش را از درون چادر به جنب و جوش زنان خارج از چادر داده بود. گفته‌های زیر لب را که حاکی از آمدن نادرخان بود را می‌شنید و اضطرابش در دلش فوران می‌کرد تا بالاخره از زبان یکی شنید که بحث و دعوایی با افراد نادرخان پیش آمده. نگران از اینکه چه شده، چشم می‌گرداند تا محرمی ببیند که بپرسد چه شده و هم‌زمان خودخوری می‌کرد؛ نکند افراسیاب بحثی به راه انداخته باشد؟ گرچه او را ندیده بود اما خبر نداشت افراسیاب اصلاً در طایفه نیست. ماه‌نگار آنقدر رفت و آمدها را زیر نظر گرفت که چشمش به مارال افتاد. به دختربچه‌ای که کنارش از ذوق دیدن عروس ایستاده بود گفت:
- میری به مارال بگی بیاد؟
دختر با ذوق‌زدگی بیرون دوید و لحظاتی بعد مارال به کنارش آمد.
- جانم ماه‌جان! چیزی می‌خوای؟
- میگن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,514
پسندها
12,022
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #118
آغجه‌گول تمام مدت جشن، چون عزاداران گوشه‌ی چادر نشسته‌بود. شاه‌شرف اشاره‌ای به قزبس کرد.
- قزبس! زلف‌های عروسمونو بزن.
قزبس «به روی چشم»ی گفت و مقابل ماه‌نگار نشست. «بسم الله»ی گفت و شروع کرد. مارال و گل‌نگار که دو طرف ماه‌نگار نشسته بودند زلف‌های بلند او‌ را از دو سوی چارقد بیرون آوردند. قزبس با شانه‌ی چوبی زلف‌هایی را که به رسم تمام زنان ایل از پشت گوش از بقیه موها جدا میشد تا در اطراف صورتشان پیچ خورده و در زیر گلو به حصار چارقد وارد شود، را شانه کشید. مقداری از زلف‌ها را تا آن حد که پهنای ابروهایش را بپوشاند، از بقیه جدا کرد و با دو انگشت وسط گرفت. با «بسم الله» زیر لبی دیگری، قیچی‌ را در راستای ابروهای دختر روی موها گذاشت و قیچی کرد. موهای قیچی شده را را به دست شاه‌شرف که ایستاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,514
پسندها
12,022
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #119
نگار دستمالی را توسط ارسلان به پدرش رساند که نان و نمک درونش بود. شروان که تا مقابل چادر آمده بود، دستمال را گرفت. کمی لای آن را باز کرد و مقداری پول از پر شال کمرش بیرون آورد و درون دستمال پیچید.
باغداگول با دستمال هفت‌رنگی در دست که شب قبل روی سر ماه‌نگار انداخته بودند، به او که به کمک بقیه از آغوش آغجه‌گول جدا شده بود، نزدیک شد و همزمان که آن را روی صورت نوه‌اش می‌انداخت در گوشش گفت:
- به حق شاه‌مردان بختت باهات بد تا نکنه، نیستیم تا روانداز بگیریم، خودت حواست باشه تا روانداز* ندادن روتو نشون ندی.
ماه‌نگار «چشم» آرامی گفت و سعی کرد خوددار باشد. مارال که پشت سرش ایستاده بود با شنیدن حرف مادربزرگش پوزخندی زد و با حرص آرام به گل‌نگار که کنارش ایستاده بود گفت:
- معلوم نیست پسرشون چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,514
پسندها
12,022
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #120
شاه‌شرف خود را پیش کشید و دستمال افتاده از سر دخترک را روی سرش برگرداند و ماه‌نگار را از برادر جدا کرد. شروان اشاره‌ای به اسفندیار کرد که افسار اسب سفیدی‌ را در دست گرفته بود. اسفندیار اسب را که با گُمپُل‌هایی که از گردنش آویزان کرده و جُل* دستباف زیبایی روی آن انداخته بودند، پیش آورد. پدر رکاب اسب را نگه داشت؛ ماه‌جان پا در رکاب گذاشت و با گرفتن زین خود را بالا کشید و سوار شد. همین که سوار شد، شاه‌شرف دست روی دست او گذاشت و ماه‌نگار سرش را پایین آورد تا امر عمه را بشنود.
- ماه‌جان! دخترم! هرچی گریه کردی دیگه بس کن، اشکاتو بذار همین‌جا، رفتی خونه‌ی شوهر‌ قوی باش، تو دختر ایلی، دختر ایل از پس هر سختی برمیاد.
ماه‌نگار پشت دست دیگرش را روی چشمانش کشید و درحالی‌که بینی‌اش را بالا می‌کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا