- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,006
- پسندها
- 16,225
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #201
با رفتن بقیه، دلبر زیر دست ماهنگار را گرفت و او را بلند کرد. ماهنگار فقط ماتزده به زمین نگاه میکرد و دیگر هیچ اشکی نمیریخت. چقدر دلش میخواست به جای دلبر نوروز زیر دستش را بگیرد و بلند کند، اما او هم رفتهبود. اشکهای روی صورتش را پاک کرد و دستش را از دست دلبر جدا کرد.
- خانم! بذارید تا عمارت ببرمتون.
ماهنگار لنگان قدمی به طرف عمارت برداشت.
- نمیخواد خودم میرم.
- خانم منو ببخشید! من نباید سینی حلوا رو میدادم دستتون.
ماهنگار همانطور که آهسته قدم برمیداشت، گفت:
- تقصیر تو نیست، خان بالأخره میفهمید من هم میرم، خودم نباید میرفتم، این دردها سرنوشت ماهیه، طوریش نمیشه.
پا روی پلهی ورودی عمارت گذاشت.
- دلبر! تو برو من راحتم.
- خانم بذارید بیام مرهم بذارم روی پهلوتون.
ماهنگار...
- خانم! بذارید تا عمارت ببرمتون.
ماهنگار لنگان قدمی به طرف عمارت برداشت.
- نمیخواد خودم میرم.
- خانم منو ببخشید! من نباید سینی حلوا رو میدادم دستتون.
ماهنگار همانطور که آهسته قدم برمیداشت، گفت:
- تقصیر تو نیست، خان بالأخره میفهمید من هم میرم، خودم نباید میرفتم، این دردها سرنوشت ماهیه، طوریش نمیشه.
پا روی پلهی ورودی عمارت گذاشت.
- دلبر! تو برو من راحتم.
- خانم بذارید بیام مرهم بذارم روی پهلوتون.
ماهنگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.