• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 322
  • بازدیدها 9,040
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,006
پسندها
16,225
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #201
با رفتن بقیه، دلبر زیر دست ماه‌نگار را گرفت و او را بلند کرد. ماه‌نگار فقط مات‌زده به زمین نگاه می‌کرد و دیگر هیچ اشکی نمی‌ریخت. چقدر دلش می‌خواست به جای دلبر نوروز زیر دستش را بگیرد و بلند کند، اما او هم رفته‌بود. اشک‌های روی صورتش را پاک‌ کرد و دستش‌ را از دست دلبر جدا کرد.
- خانم! بذارید تا عمارت ببرمتون.
ماه‌نگار لنگان قدمی به طرف عمارت برداشت.
- نمی‌خواد خودم میرم.
- خانم منو ببخشید! من نباید سینی حلوا رو می‌دادم دستتون.
ماه‌نگار همان‌طور که آهسته قدم برمی‌داشت، گفت:
- تقصیر تو نیست، خان بالأخره می‌فهمید من هم میرم، خودم نباید می‌رفتم، این دردها سرنوشت ماهیه، طوریش نمیشه.
پا روی پله‌ی ورودی عمارت گذاشت.
- دلبر! تو برو من راحتم.
- خانم بذارید بیام مرهم بذارم روی پهلوتون.
ماه‌نگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,006
پسندها
16,225
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #202
اطراف مزار نریمان را فرش انداخته‌ بودند. ملاسیدقاسم در بالای مزار نشسته و با صدای خوشی سوره‌ی یاسین می‌خواند. نیره و خانم‌بزرگ در پایین مزار نشسته‌ بودند و خانم‌بزرگ با نوای سوزناکی «پسرم» می‌گفت. اشک می‌ریخت، از نبود او گله کرده و بعد از آن به او امید گرفتن انتقام خون ریخته‌اش‌ را می‌داد.
صوت خوش قرآن پیرمرد به همراه‌ حرف‌های مادر به گوش نوروز که با فاصله‌ی کمی تکیه زده به عصا ایستاده و با اخم زیاد نگاه به پارچه‌ی ترمه‌ی روی مزار دوخته‌ بود، می‌رسید. او مخاطب این انتقام‌خواهی را خودش و ماهی می‌دانست. جز ماهی چه کسی بود که خانم‌بزرگ بتواند انتقام خون نریمان را از او بگیرد؟ به یاد حال زار همسرش میان حیاط عمارت افتاد. حتی نتوانسته‌ بود دست او‌ را بگیرد و از زمین بلندش کند. سرش را بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,006
پسندها
16,225
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #203
نوروز درحالی‌ که تمام وجودش در نگرانی برای ماهی کوچکش می‌تپید پا به درون حیاط خالی که تاریکی دم غروب روی آن افتاده‌بود، گذاشت و تا عمارتشان به تندی قدم برداشت. دلبر را دید که جلوی عمارت با قدم‌های کوتاه مسیری را رفت و آمد کرده و پا به داخل عمارت نمی‌گذارد. متعجب از تعلل او صدایش زد و وقتی دلبر به سویش برگشت، پرسید:
- چی شده؟
دلبر شتابان به طرفش گام برداشت.
- آقا! برای خانم مرهم آوردم، اما نذاشتن برم داخل، نمی‌دونم چیکار کنم؟
نوروز نگاه نگرانش را به در بسته‌ی عمارت تاریکش دوخت. تمام‌ این مدت را ماهی‌ریزه‌ی او در تاریکی و تنهایی گذرانده‌بود؟ نگاهش را به ظرف کوچک مرهم درون دستان دلبر انداخت و بعد دستش را دراز کرد.
- بدش من، خودم هستم، تو دیگه برو.
دلبر ظرف کوچک را درون دست نوروزخان گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,006
پسندها
16,225
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #204
ماه‌نگار آنقدر همسرش را می‌خواست که راضی به ناراحتی او نبود. دو دست پایین افتاده‌اش را به دستان او رساند و درمیان گرفتشان و با گریه گفت:
- نه آقا! هیچ‌وقت خودتونو سر ماهی ناراحت نکنید، سر ماهی هرچی بیاد حقشه، این زندگی تقاص کار خودمه، من خطای بزرگی کردم... .
دستش را جدا کرد و به سینه‌اش زد.
- من دیدم لطفعلی اومد از خونه تفنگ برداشت، اما به آقام نگفتم، اگه همون‌موقع که تفنگو دیدم دستش شلوغ می‌کردم و به آقام می‌گفتم، جلوشو می‌گرفتن و برادر شما نمی‌مرد.
دو دست لرزانش را مقابل نوروز گرفت.
- خون برادرتون روی دستای منه، من باعث شدم بمیره تا آخر عمرم باید تقاصشو بدم.
گریه‌ی ماه‌نگار شدید شده‌بود و نوروز‌ نگران حالش، سریع او‌ را در آغوش کشید.
- هیچی نگو ماهی!
ماه‌نگار همان‌طور که اشک‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,006
پسندها
16,225
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #205
ماه‌نگار که با نوازش او آرام‌تر شده و کلمات نوروز را با عمق جان می‌شنید، ناراحت از حرفش گریه‌اش را جمع کرد.
- نه آقا! نگید، شما خیلی خوبید، ماهی هم خوشحاله پیش شماست، غصه‌ی منو نخورید، من از شما گله ندارم، قول میدم دیگه هیچ‌وقت شکایت نکنم که ناراحت بشید، از خان و خانم‌بزرگ هم به دل نمی‌گیرم، اونا هم حق دارن، پسر از دست دادن، داغشون بزرگه، شاید زدن من دلشونو آروم می‌کنه.
- پس دل من چی که هر بار دست رو‌ی تو بلند می‌کنن آتیش می‌گیره؟
ماه‌نگار سر بلند کرد و دست روی صورت همسرش کشید و اشک‌هایش را زدود.
- آقا اونا بزرگ شمان، هر وقت دیدین سر من خشم گرفتن، بیاین داخل عمارت تا نبینید، قول میدم درد و‌ گریه‌مو نیارم توی این خونه که شما غصه‌تون نشه.
نوروز دست ماهی را که روی صورتش بود گرفت و روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,006
پسندها
16,225
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #206
نوروز انگشتانش را میان موهای همسرش گرداند و لحظاتی را در سکوت به او‌ چشم دوخت تا ماه‌نگار سکوت را شکست:
- آقا شام خوردین؟

نوروز که توقع شنیدن چنین حرفی را نداشت‌، انگشتانش از حرکت ایستاد و ابروهایش بالا رفت.
- شام؟ چرا فکر‌ شام افتادی؟ بگیر بخواب! درد داری.
- آقا شب شده، اگه سر مزار چیزی نخوردید، برم‌ شام براتون بیارم!
نوروز از اینکه دل ماهی‌اش مثل قد و بالایش آنقدر ریزه است که‌ کینه‌ای درونش نمی‌ماند، لبخندی زد. خودش هم می‌خواست برای بهتر کردن حال همسرش هرچه اتفاق افتاده را به فراموشی بسپارد، پس با لحن بی‌خیالی گفت:
- چیزی که نخوردم، ولی بدجور‌ هوس کرده‌بودم، دستپختت رو بخورم، ببینم اینقدر که خودت میگی تعریفی هستی یا نه؟
ما‌ه‌نگار خنده‌ی کوتاهی کرد.
- نه آقا! تعریفی که نیستم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,006
پسندها
16,225
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #207
ماه‌نگار نگاهش را روی عمارت بزرگ که هنوز در تاریکی بود، چرخاند. کسی هنوز‌ نیامده بود.
- خوبم‌ دلبر! هنوز نیومدن؟
- نه خانم! شما کجا میرید؟
ماه‌نگار لبخندی زد.
- میرم‌ حلوا‌ درست کنم، نوروزخان هوس کرده.
- الان خانم؟
- آره الان دلبرجان!
- صبح دیدم یه ساعت چطور‌ سر دیگ وایسادید خمیرو کفگیر زدید تا حلوا درست بشه، حالا با این وضعی که دارید، باز می‌خواین این همه‌وقت وایسید سر دیگ؟ تازه خرما هم هسته نکردید.
سر و صدایی از دالان ورودی بلند شد. نگاه نگران ماه‌نگار به آن طرف چرخید. دلبر گفت:
- ماهی‌خانم ته دیگ از حلوا‌ها نگه داشتم برای شام، خان و خانم‌بزرگ یحتمل شام نخورن، خدمه هم زیاد نمی‌خوان، میارمش برای شما.
ماه‌نگار‌ نگاهش‌ را از خدمه و تفنگچی‌های جوان که وسایل برده به قبرستان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,006
پسندها
16,225
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #208
ماه‌نگار بلند شد و تا مقابل در رفت. مجمع را از دست دلبر گرفت.
- بهتون که گفتم خان و خانم‌بزرگ شام نخواستن، نشستن روی تخت به قلیون کشیدن، شما می‌تونید امشب راحت باشید.
ماه‌نگار لبخندی زد و با مجمع داخل شد و‌ آن را مقابل نوروز گذاشت.
- آقا بفرمایید!
درون مجمع دو بشقاب حلوا، یکی دستپخت ماه‌نگار و دیگری دستپخت دلبر، به همراه نان قرار داشت.
نوروز خود‌ را پیش کشید و‌ بشقاب حلوای ماه‌نگار را برداشت و مقابل خودش گذاشت.
- این مال من، تو حلوای دلبرو بخور.
ماه‌نگار لبخندی زد.
- آقا مطمئنید؟ شاید خوشتون نیومد، بعد دیگه حلوا ندارید ها!
نوروز لبخندی به شیطنت همسرش زد و سر بلند کرد.
- آها که اینطور... باشه، اگه خوشم نیومد که خودت باید تقاصشو بدی، چی از این بهتر؟
نگاهش را تا نزدیک صورت همسرش کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,006
پسندها
16,225
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #209
عصر گذشته و دیگر نزدیک غروب بود، تا ساعاتی دیگر شب عید می‌رسید. نوروزخان از عصر در عمارتشان نشسته و بیرون نیامده‌ بود. ماه‌نگار مشغول کمک به دلبر در مطبخ بود، اما تمام فکرش در عمارت پیش نوروز. خوب بدی حالش را می‌فهمید، اما نمی‌دانست برای بهتر کردن حال او چه کند؟ دلبر در حال کوبیدن کشک و آب در هاون چوبی بود و ماه‌‌نگار برنج فردا را پاک می‌کرد. هنوز هوا تاریک نشده‌ بود. دلبر نگاهی به در مطبخ انداخت.
- نمی‌دونم زیور و وجیهه کجا موندن، یه حموم کردن آخه چقدر وقت می‌گیره؟
ماه‌نگار سر بلند کرد.
- اگر کاری داری به من بگو، از صبح هر دوشون مشغول بودن، گناه داره شب عیدی تمیز نباشن.
دلبر همان‌طور‌ که کنار هاون بزرگی که تا زانویش می‌رسید، ایستاده و دسته‌ی چوبی آن را با دو دست بلند کرده و درون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,006
پسندها
16,225
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #210
دل ماه‌نگار غصه‌ی نوروز را خورد و دلبر بعد از آهی کشیده گفت:
- بچه رو بردن پیش خانم‌جان و خان، خانم‌جان از همون لحظه‌ی اول شروع کرد به توبیخ خانم‌بزرگ که عرضه نداری بچه‌ی سالم بیاری و دل زن زائو رو به درد آورد، زنی که تازه بچه آورده دلش بیشتر از همه محبت می‌خواد، محبت شوهر و کس و کارش، خلاصه شب عیدی که میشد با دنیا اومدن بچه، سور دوچندان بگیرن عزا شد. خانم‌بزرگ نوروزخان رو نگرفت و خان اسمشو گذاشت نوروز و به یکی از خدمه که بچه شیرخوره داشت، امر کرد شیرش بده.
دلبر ساکت شد. نگاهی از در مطبخ به بیرون انداخت و بعد آهسته‌تر از قبل گفت:
- خانم! نادرخان رو این‌جوری نبینید که بین رعیت و خدمه بُرش داره، همون‌قدر توی خلوت کاری به بقیه نداره، اون‌موقع‌ها به مادرش چیزی نمی‌گفت و حالا هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا