• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 322
  • بازدیدها 8,895
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #221
دیگر ظهر شده‌بود. نوروزخان این را از آمدن وجیهه برای خبر کردن او برای ناهار فهمید. او که از صبح تکیه‌زده بر متکا کنار دیوار پنجره نشسته و فقط فکر کرده بود؛ اکنون بعد از این همه وقت که چشمش به دلدار کوچکش نخورده‌بود، دلتنگ دیدنش، از رفتار تند صبحش پشیمان بود. در تمام این ساعات فکر کرده و درنهایت به این نتیجه رسیده‌ بود که بیشتر از اینکه از حرف‌های ماهی دلخور شود، از رفتار پدرش دلخور بود که به ماهی بداخلاقی کرد. یاد حرف‌های شب گذشته‌ی ماهی افتاد که با چه دلبری‌هایی دل او را نرم کرده‌ بود تا مقداری غذا بخورد و او به جایش امروز نگذاشته‌ بود ماهی لب به غذا بزند. عجب تلافی محبتی کرده‌ بود! نفس عمیقی کشید و نگاهش را در خانه‌ی کوچکش گرداند. ماهی چندان گناهی نداشت اگر او را بی‌عرضه می‌دانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #222
دلبر و ماه‌نگار همین که پا به درون مطبخ گذاشتند، زیور پرسید:
- چی شد؟ غذای ماهی‌خانم رو خوردن؟
دلبر همان‌طور که سراغ دیگ می‌رفت تا غذای شوهر و بچه‌هایش را بکشد، گفت:
- خانم‌بزرگ نخورد، اما نوروزخان خورد.
ماه‌نگار کنار زیور پشت میز نشست و وجیهه گفت:
- کاش همشو نخوره، من از اون تودلی‌ها می‌خوام.
دلبر با چشم غره برگشت.
- آهای شکم‌شیرین! پاشو بیا این غذا رو ببر برای صفر و بچه‌ها، بعد ببین اگه مروت نرفته پیش تفنگچی‌ها و هنوز توی اصطبله بیا براش غذا ببر.
وجیهه به اجبار بلند شد و برای بردن ظرف برنج و خورشت پیش دلبر رفت.
آفتاب که در تمام طول ناهار کنار خانم‌بزرگ ایستاده بود، درحالی‌که وارد شده و ظرف خورشت را در دست داشت، خبر آورد که خوردن ناهار تمام شده. ماه‌نگار و زیور برای جمع کردن سفره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #223
ماه‌نگار بعد از تمام شدن کارش در مطبخ به خانه‌ برگشت. همین که پا به درون اندرونی گذاشت، نوروز که چشم دوخته به سقف، سر روی متکا گذاشته و دراز کشیده بود به پهلو چرخید.
- سلام آقا!
نوروز دستش را تکیه‌گاه سرش کرد و آرنجش را روی متکا گذاشت.
- خیلی طولش دادی بیایی‌ها.
ماه‌نگار نزدیکش نشست.
- ببخشید آقا! یه خورده کارم طول کشید.
نوروز خود را عقب کشید.
- می‌خواستم بخوابم‌، اما مگه بدون تو میشد؟ بیا اینجا پیشم دراز بکش.
ماه‌نگار ذوق‌زده خندید. بلند شد، شمدی را از روی رختخواب‌ها برداشت و گفت:
- چشم آقا! ولی روانداز هم لازمه.
با باز کردن روانداز و انداختنش روی هر دونفرشان، کنار همسرش دراز کشید و سر بر متکا گذاشت. نوروز که با همان حالت دست زیر سر، میخ همسرش بود گفت:
- ماهی؟ بهت که گفتم منو عصبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #224
ماه‌نگار دست روی دست نوروز که روی سینه‌اش بود، گذاشت.
- نگید این حرفا رو خان!
نوروز پوزخندی زد.
- خان؟ فکر کردی من خان میشم؟
- چرا نشید آقا؟ شما پسر بزرگ نادرخانید.
نوروز باز چشم از او گرفت و به سقف دوخت.
- نیستم ماهی! پسر خان نیستم که تنها بلند شده رفته تشییع، نگفته یه پسری دارم بهش بگم، اصلاً روش نمیشه این پسر چلاقشو با خودش ببره، می‌تونست یه عزتی بذاره فقط بهم بگه کجا میره، اگه منو جانشین خودش می‌دونست، حداقلش این بود که قبل رفتن بهم توصیه کنه که توی نبودش حواسم به همه‌چیز باشه.
ماه‌نگار بعد از کمی مکث با احتیاط لب باز کرد.
- خان فقط ازتون دلخوره، اون هم از بعد مراسم برادرتون، من شنیدم شما قبل همه از سر خاک پاشدین اومدین، می‌دونم محض خاطر من بوده، خب خان ازتون دلخور شده.
نوروز با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #225
ماه‌نگار لباس‌های شسته شده را پشت دیوار حمام روی طناب پهن کرد و با گذاشتن لگن داخل حمام رو به طرف عمارت گذاشت تا نوروزخان را از خواب بعدازظهرش بلند کند. هنوز به در نرسیده‌بود که آفتاب او‌ را صدا زد. ماهی به طرف او که از حوض بزرگ رد شده‌بود، برگشت و آفتاب با تکان دادن دست گفت:
- بیا خانم‌بزرگ کارت داره.
ماه‌نگار نگاهش را گرداند و خانم‌بزرگ را بالای ایوان تکیه زده به عصایش دید، بی‌معطلی به طرف عمارت بزرگ راه افتاد. پایین ایوان، جایی که تخت قرار داشت ایستاد، سر بالا کرد و گفت:
- امر بفرمایید خانم!
خانم‌بزرگ یک نگاه به او انداخت و بعد رو به زیوری که از پشت سرش با لباس‌های کثیف نادرخان از اتاق بیرون می‌آمد، کرد.
- لباس‌ها رو می‌بری میدی دست اون زنیکه تا بشوره.
زیور اندکی سرک کشید و با دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #226
آب درون کاسه‌ را با لبخندی که به لبش چسبیده‌بود، کنار بوته ریخت و دستی روی برگ‌هایش کشید.
- حواسم بهت هست تا باز بشی.
بلند شد. برای گذاشتن کاسه به کنار حوضچه برگشت که وجیهه با شتاب از مطبخ بیرون آمد.
- ماهی‌خانم کارتون تموم شد؟
ماه‌نگار کاسه را کنار حوضچه گذاشت.
- آره چی شده؟
- خانم باید بریم آب بیاریم.
ماه‌نگار نگاهی به کوزه‌های در دست وجیهه انداخت و سر تکان داد:
- باشه بریم.
همین که یکی از کوزه‌ها را از دست وجیهه گرفت و راه افتادند، او به روال همیشه شروع به حرف زدن کرد.
- نیره‌خانم باز اومده، بالا پیش خان و خانم هست، نوروزخان هم رفته پیششون، فکر کنم الانه که خانم‌بزرگ امر کنه شربت درست کنن، حکماً آب برای شام کم میاد.
طول حوض بزرگ را پیموده‌بودند که عزیز یکی از تفنگچی‌های خان از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #227
وجیهه ناراضی از اینکه ماه‌نگار جلوی کنجکاوی‌اش را گرفته، سر تکان داد و گفت:
- آره قشنگن!
ماه‌نگار با ذوق به گل‌های ریز سفید شاخه‌ها نگاه می‌کرد.
- من هنوز شکوفه‌ی سیب ندیده‌بودم.
وجیهه که بهانه‌ی جدیدی برای کنجکاوی پیدا کرده‌بود، با چشمان ذوق‌زده به طرف ماه‌نگار برگشت.
- بریم توی باغ خان شکوفه‌ها رو ببینید؟
ماه‌نگار نگران چشم گرد کرد.

- وای نه وجیهه! اجازه نداریم، دیر برگردیم خانم‌بزرگ ناراحت میشه.
وجیهه ابروهایش را بالا داد.
- وا خانم! اجازه‌ی چی؟ شما خودتون زن نوروزخانید، اجازه نمی‌خواین، بعدش هم خان مهمون داره، هیچ‌کـس‌ نمی‌فهمه ما دیر کردیم، تازه یارحسین هم منو می‌شناسه، ایراد نمی‌گیره.
ذوق دیدن شکوفه‌های سیب ماه‌نگار را هم به قبول پیشنهاد وجیهه وسوسه کرد. پس به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #228
ماه‌نگار «بله»‌ی آرامی گفت. یارحسین دسته‌ای از شاخه‌های شکوفه‌زده سیب را که جمع کرده‌بود. به سوی او گرفت.
- بفرمایید! ناقابله!
ماه‌نگار با چشمان گرد شده به شاخه‌ها و بعد به مرد میانسال روبه‌رویش نگاه دوخت.

- برای چی؟
- تحفه ببرید برای نوروزخان! بوی خوبی دارن.
ماه‌نگار امتناع کرد. چرا باید از این مرد غریبه چیزی می‌گرفت؟
- نه لازم نیست، من باید برم!
بدون حرف دیگری پا از چارچوب باغ بیرون گذاشت. قلبش به تپش افتاده‌بود. می‌ترسید باد این خبر را که مردی با او حرف زده، به گوش نوروزخان برساند. وای که چه فاجعه‌ای میشد! وجیهه به جای او شاخه‌ها را از یارحسین مبهوت گرفت و با گفتن «من بهش میدم» پشت سر ماه‌نگار بیرون زد و خود را با سرعت به او که با گام‌های تند به طرف چشمه می‌رفت، رساند.
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #229
همین که پا به درون حیاط عمارت گذاشتند، متوجه شدند مهمان‌های خان با بدرقه‌ی عزیز درحال رفتنند. ماه‌نگار و وجیهه کناری ایستادند تا آن‌ها رفتند. نوروز پایین پله‌ها بود. ماه‌نگار خواست پیش او‌ رفته و شاخه‌های شکوفه‌ی سیب را به او نشان دهد؛ اما نوروز به یک باره با دیدن او، سرش را زیر انداخت و راهش را به طرف عمارتشان کج کرد. ماه‌نگار فهمید حال نورز به هم ریخته و خواست دنبالش برود، پس شاخه‌ها را به دست وجیهه داد.
- باجی! من اول برم پیش نوروزخان، ناراحت بود، تو بعداً اینا رو برام بیار عمارت.
وجیهه «چشم» گفت و شاخه‌ها را گرفت. همین که ماه‌نگار رو به طرف عمارت خودشان گذاشت، صدای خشمگین نادرخان او‌ را از پیش‌رفتن منع کرد.
- زنیکه‌ی بی‌سر و پا خوش می‌گذره بهت، نه؟
قلب ماه‌نگار به تپش افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #230
خان تا توان داشت، از زدن او دست نکشید. چند لگد دیگر را همراه با فحش‌های رکیک به برادر و پدرش نثار تن دخترک کرد، تا غیظش کمی فرو نشست. خسته از زدن ماه‌نگار عقب رفت و روی تخت چوبی نشست، اما نگاهش هنوز روی دخترک به پهلو افتاده، بود. ماه‌نگار در خودش جمع شده‌بود. دستانش را درون شکمش جمع کرده، چین‌های دامنش کمی از هم باز شده پاهایش را پنهان کرده‌بودند، اما چارقد از سرش افتاده‌بود و صورتش در پناه موهای پریشان شده‌اش پنهان بود و نمی‌توانستند واضح او را ببینند. هیچ‌کـس جرئت نزدیک شدن نداشت. وجیهه در آغوش زیور گریه می‌کرد و زیور روی سر دختر را نوازش می‌کرد. آفتاب کنار زیور ایستاده و با دستانی در بغل جمع شده با ترس به صحنه‌ی روبرو چشم دوخته‌بود. دلبر در آستانه‌ی در مطبخ ایستاده و با دستانی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا