• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 321
  • بازدیدها 8,794
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,159
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #251
وجیهه سرکی کشید و با دیدن داخل شدن نوروز سریع از جا برخاست و عقب رفت. نوروز با مجمع کوچکی که در دست داشت، داخل شد و هنگام پا گذاشتن به اندرونی، ابروهایش را درهم کرد و نگاهش را به وجیهه دوخت.
- اینجا اومدی چیکار؟
نوروز می‌ترسید وجیهه که به وراجی و دهن‌لقی شهره بود، بند را آب داده‌باشد. وجیهه از تشر نوروز به تته‌پته افتاد.
- عفو... کنید... اومدم... .
ماه‌نگار دخالت کرد و گفت:
- آقا! وجیهه اومده‌بود برام شکوفه بیاره، کاری نکرده، توبیخش نکنید.
نوروز با همان اخم‌هایش نگاه از وجیهه سر به زیر گرفت. سری تکان داد:
- خیلی‌خب، احوالپرسیت‌ رو کردی برو دیگه.
وجیهه به سرعت «چشم» گفت و بیرون رفت. نوروز به طرف همسرش برگشت. ماه‌نگار همزمان که شکوفه‌ها را روی تاقچه‌ی پشت سرش می‌گذاشت، گفت:
- آقا چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,159
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #252
ماه‌نگار نگاهش را به تکه‌های کباب‌شده دوخت. طبق عادت باید آب از دهانش راه می‌انداختند. او بیش از هر چیز جگر کباب شده دوست داشت، اما اکنون با گرهی که نمی‌دانست از کجا در گلو و سینه‌اش جا خوش کرده، میلی به خوردن هیچ‌چیز نداشت.
- میلم نمی‌کشه آقا!
نوروز اخم کرد.
- چرا؟
ماه‌نگار دلیلش را نمی‌دانست، فقط این را می‌فهمید که سخت دلش گریه می‌خواهد. شاید برای آنکه یاد عزیزانش افتاده‌بود.
- نمی‌دونم آقا... تازه ناشتایی خوردم.
نوروز تکه کبابی را برداشت و به طرف او گرفت.
- نیره که می‌گفت چیزی نخوردی.
ماه‌نگار ناچار تکه‌ی گوشت را گرفت و نگاهش را به آن دوخت. یک لحظه باز دلش یاد خانه افتاد. یاد مادرش، گل‌جان و نگار، با خود فکر‌ کرد، یعنی نگار فرزندش را به دنیا آورده؟ چه خوش‌اقبال بود خواهرش! کاش او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,159
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #253
مجمع را کناری گذاشت و گفت:
- ننه یه خواهر داشت گلاب، برعکس خودش ترکه‌ای و لاغر، حالا قراره ننه بیاد بهت سر بزنه، خودت می‌بینیش، چاقه؛ تا یادم میاد چاق بود. شوهر گلاب، نوری توی عمارت خانی کار می‌کرد، شوهرش قبل صفر، مهتر خان بود، نوری قبل اینکه من به دنیا بیام، لگد اسب بهش خورد و مرد. گلاب اون موقع یه بچه شیرخوره داشت، چندماهه؛ اومد پیش خان و گفت دستم خالیه و بچم یتیم، خان دلش سوخت واسه گلاب و‌ آوردش توی عمارت تا خدمت کنه، وقتی من به دنیا اومدم و خانم‌بزرگ منو نخواست، منو دادن دست گلاب که بهم شیر بده، اون شد دایه‌ی من و من با پسرش جاوید شدیم برادر.
نوروز کمی مکث کرد. ماه‌نگار نگاهش را به صورت او‌ که مات روبه‌رویش بود، دوخت.
- تازه سن درسم بود، چند روز بود می‌رفتم پیش ملاسیدقاسم مکتب،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,159
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #254
تا عصر حال روحی ماه‌نگار تغییری نکرد. هرچه نوروز تلاش کرد تا با تعریف خاطرات خنده‌دارش، او را خوشحال کند، ماه‌نگار هم‌چون عزادارن، غمگین و افسرده فقط او را نگاه می‌کرد، بدون حتی یک لبخند. نیره برای دیدن ماه‌نگار آمده و همراه دلبر به عمارت کوچک رفته‌بودند. نوروز هم ناچار روی تخت چوبی منتظر نشسته‌بود و با دستانی که روی زانوهایش گذاشته و درهم قفل کرده‌بود به زمین خیره و در فکر لبخندهای همیشگی زنش، نگران از این بود که نکند لبخندهایی که روح و روانش را جلا می‌دادند، برای همیشه از لب‌های همسرش پر کشیده باشند؟ با صدای مروت که آمدن ننه‌گلی را خبر می‌داد، سر بلند کرد و از جا برخاست. ننه‌گلی از دالان ورودی داخل حیاط شد و نوروز به استقبالش شتافت.
- خوش اومدی ننه!
ننه‌گلی با بقچه‌ای که زیر بغل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,159
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #255
نوروز با نگاه ملتمسانه‌ای به ننه‌گلی نگاه کرد.
- پس ننه خیالم راحت باشه بهش نمیگید بچه پامال کرده؟
- پس بهش بگم چش شده؟
نوروز کلافه نگاه چرخاند.
- نمی‌دونم، بهش بگید چون کتک خورده این‌طوری شده.
ننه‌گلی سری از تأسف تکان داد:
- یه نادون یه سنگی رو‌ می‌ندازه توی چاه صدتا عاقل می‌مونن چیکار کنن، خب پسر تو که دلت نمیاد ناراحتش کنی، پس چرا دست روش بلند کردی؟
- شما الان هیچی بهش نگید، قول میدم دیگه دست روش بلند نکنم.
لحظاتی ننه‌گلی سرزنش‌وار به او خیره شد و بعد همراه با برگشتن گفت:
- خیلی‌خب! چون پسرمی و خاطرت برام عزیزه بهش نمیگم، فقط موندم این چه ادای تازه‌ایه که علم کردی، به زنم نگو... .
ننه‌‌گلی که انتهای حرفش را با کلفت کردن صدایش گفته‌بود، بقیه‌ی حرفش را خورد و در عمارت را باز کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,159
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #256
بهار داشت به انتهای خود نزدیک میشد که یک روز نامه‌ای از حکمرانی منطقه به دست نادرخان رسید. عصر هنگام بود. برای استفاده از خنکای عصرگاهی نادرخان، خانم‌بزرگ و نوروز روی تخت نشسته‌بودند. هوا آنقدر گرم شده‌بود که دیگر ناهار را در عمارت می‌خوردند و عصرها را روی تخت می‌گذراندند. نادرخان نامه را از پیک حکمرانی تحویل گرفت و پیک را همراه اسکندر تفنگچی جوانش کرد تا بعد مهیا کردن اسباب استراحت و پذیرایی، او را راهی کند. همین که اسکندر و پیک از عمارت بیرون رفتند، نادرخان نامه را گشود و خواند. نوروز به شدت مشتاق بود بفهمد در نامه چه نوشته شده، اما به احترام پدر چیزی نپرسید. به جای او خانم‌بزرگ همین که همسرش خواندن نامه را تمام کرد گفت:
- چی توی نامه‌ی حکمرانی هست؟
نادرخان همان‌طور که نامه‌ی تا شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,159
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #257
بالأخره خانم‌بزرگ نتوانست تحمل کند و نارضایتی‌اش را هنگام خواب، با همسرش در میان گذاشت.
- خان! چرا نوروز رو همراهتون می‌برید؟
نادرخان لباس‌هایش را عوض می‌کرد تا برای خواب مهیا شود. از همان عصر منتظر این حرف خانم‌بزرگ بود. بدون آنکه به طرف او که روی تخت نشسته‌بود، برگردد، در حال باز کردن دکمه‌های قبایش گفت:
- چرا نبرمش؟ پسرمه، باید راه و رسم‌ خانی یاد بگیره.
خانم‌بزرگ دلخور پرسید:
- نوروز رو می‌خواین بذارید جاتون؟
نادرخان قبایش را از تن بیرون آورد، آن را با دست تا کرد و روی گنجه گذاشت و در همان حال گفت:
- من هنوز سر پام، اما اگر هم بخوام برای بعد از خودم کاری هم بکنم، حق دارم؛ جز نوروز کی رو دارم بشینه جام؟
خانم‌بزرگ که به تاج تخت تکیه زده‌ و نگاهش را به همسرش دوخته‌بود.
- نوذر هست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,159
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #258
در همان زمان، در عمارت کوچک، ماه‌نگار تازه از مطبخ به عمارت برگشته و در حال کم کردن لباس، به حرف‌های از سر ذوق نوروز که تازه فرصت کرده‌بود شادی‌اش از امر نادرخان را با محبوبش در میان بگذارد، گوش می‌کرد.
- ماهی! نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی خان گفت همراهم بیا!
ماه‌نگار چارقد از سر برداشت و لبخندی به روی همسرش که در رختخواب به دیوار تکیه داده و پاهایش را دراز کرده، اما نخوابیده بود تا او بیاید زد.
- ماهی! این حرف خان یعنی دیگه منو قبول کرده، دیگه نوذر مهم نیست، اون جغله حتی اگه برگرده هم، باز منم که توی چشم نادرخان نشستم.
ماه‌نگار شانه‌ را برداشت و موهایش را کمی شانه کرد.
- خداروشکر آقا!
نوروز درحالی که به روبه‌رو چشم دوخته‌بود، لبخند پهنی زد و گفت:
- یه عمر خان منو ندید، همش توی سایه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,159
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #259
***
روز موعود فرارسید. نادرخان و پسرش به همراهی چهارنفر از تفنگچی‌ها باید به طرف دشت بالی حرکت می‌کردند. دشت مسطح و خوش آب و هوایی که در اختیار حکمرانی بود و در آن اردوها و فراخوان‌های حکمرانی انجام میشد. نصف روز تا دشت بالی راه داشتند. قرار بود تنها یک شب در آنجا مانده و بعد از دیدار نادرخان با حکمران، صبح روز بعد به خانه برگردند. این برنامه‌ی دیدار، روندی معمول در هر تغییر حکمرانی بود و نادرخان تجربه‌ی چنین حضورهایی را داشت، اما نوروز که برای اولین بار در چنین جلسه‌ای حضور می‌یافت، سر از پا نمی‌شناخت و سرخوشانه خود را مهیای سفر کرده‌بود. صورتش را کاملاً اصلاح کرده و سبیل‌های نعلی‌شکلش را روغن زده‌بود و در حال شانه‌کردن موهای مجعدش مقابل آینه بود. ماه‌نگار دورتر ایستاده و با ذوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,003
پسندها
16,159
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #260
ماه‌نگار ابروهایش بالا پرید.
- وای آقا! ماشالله گفتم بهتون، چشمم شور نیست، اصلاً میرم همین الان این اسفندها رو می‌ریزم توی اجاق تا چشم هر کی خواست چشمتون بزنه، بترکه!
ماه‌نگار رو به بیرونی نهاد. نوروز خندید و همزمان دستش را درون جیب جلیقه‌اش کرد و ساعتش را نیافت.
- ساعت من کجاست ماهی؟
ماه‌نگار که به در عمارت رسیده‌بود، برگشت و گفت:
- توی همون جعبه قرمزه‌س آقا! کلیدش هم زیر جعبه گذاشتم.
ماه‌نگار دیگر نماند و پا از عمارت بیرون گذاشت، به مطبخ رفت و اسپندها را درون آتش اجاق انداخت و باز زیر لب چهارقل‌گویان، از مطبخ بیرون زد. نوروز عصا در دست از عمارت بیرون آمده‌بود. خان و تفنگچی‌ها هم در این سوی حیاط، مهیای رفتن بودند. صفر افسار هماورد، اسب نوروز را مقابل عمارت کوچک در دست گرفته‌بود. ماهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا