- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,003
- پسندها
- 16,156
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #251
وجیهه سرکی کشید و با دیدن داخل شدن نوروز سریع از جا برخاست و عقب رفت. نوروز با مجمع کوچکی که در دست داشت، داخل شد و هنگام پا گذاشتن به اندرونی، ابروهایش را درهم کرد و نگاهش را به وجیهه دوخت.
- اینجا اومدی چیکار؟
نوروز میترسید وجیهه که به وراجی و دهنلقی شهره بود، بند را آب دادهباشد. وجیهه از تشر نوروز به تتهپته افتاد.
- عفو... کنید... اومدم... .
ماهنگار دخالت کرد و گفت:
- آقا! وجیهه اومدهبود برام شکوفه بیاره، کاری نکرده، توبیخش نکنید.
نوروز با همان اخمهایش نگاه از وجیهه سر به زیر گرفت. سری تکان داد:
- خیلیخب، احوالپرسیت رو کردی برو دیگه.
وجیهه به سرعت «چشم» گفت و بیرون رفت. نوروز به طرف همسرش برگشت. ماهنگار همزمان که شکوفهها را روی تاقچهی پشت سرش میگذاشت، گفت:
- آقا چرا...
- اینجا اومدی چیکار؟
نوروز میترسید وجیهه که به وراجی و دهنلقی شهره بود، بند را آب دادهباشد. وجیهه از تشر نوروز به تتهپته افتاد.
- عفو... کنید... اومدم... .
ماهنگار دخالت کرد و گفت:
- آقا! وجیهه اومدهبود برام شکوفه بیاره، کاری نکرده، توبیخش نکنید.
نوروز با همان اخمهایش نگاه از وجیهه سر به زیر گرفت. سری تکان داد:
- خیلیخب، احوالپرسیت رو کردی برو دیگه.
وجیهه به سرعت «چشم» گفت و بیرون رفت. نوروز به طرف همسرش برگشت. ماهنگار همزمان که شکوفهها را روی تاقچهی پشت سرش میگذاشت، گفت:
- آقا چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.