• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 321
  • بازدیدها 8,877
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,004
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #291
ماه‌نگار که بیدار شد، کسی در عمارت نبود. کمی سر چرخاند و به اطراف نگاه کرد. خنکای هوا به او می‌گفت عصر شده. برخاست و بعد از تعویض لباس‌ها و مرتب کردن موهای سرش، از در عمارت بیرون رفت. در حیاط، چسبیده به ایوان کوچک عمارتشان، نزدیک دیوار سمت چپ، نوروز منقلی گذاشته و درحالی که روی چارپایه‌ای نشسته‌ بود، مشغول باد زدن زغال‌ها با بادبزنی حصیری بود تا گر گرفته و سرخ شوند.
- چیکار می‌کنید آقا؟
نوروز سر بلند کرد و نگاهش را به ماه‌نگار که روی ایوان ایستاده و یک دستش را به ستون چوبی گرفته‌ بود، دوخت. با دیدن سرحالی محبوبش لبخندی زد.
- بیدار شدی ماهی؟
ماه‌نگار تنها لبخندی زد و نوروز با بادبزن دستش اشاره‌ای به منقل کرد.
- دارم زغال آماده می‌کنم، جگر برات کباب کنم.
ماه‌نگار لبخند پهن‌تری زد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,004
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #292
نوروز با اتفاق‌هایی که از موقع ورودش به عمارت افتاده‌ بود به کل این توبره را فراموش کرده‌ بود. سری تکان داد و گفت:
- یادم رفته‌ بود... .
درحالی‌ که سرش را برمی‌گرداند، گفت:
- بده دست ماهی‌خانم!
ماه‌نگار که خطاب قرار گرفته‌ بود، به طرف پنجعلی سر چرخاند و‌ با تعجب توبره‌ی برادرش‌ را دست او دید که به طرفش گرفته‌ بود. تا توبره را به دست گرفت، پنجعلی «با اجازه» گفت و دور شد. ماه‌نگار با دهان نیمه‌باز و ابروهای بالا‌رفته به توبره نگاه کرد.
- این کجا بود آقا؟
نوروز در همان حالی که زغال‌ها را باد میزد، یک طرف لبش کش آمد و یک نگاه به زنش انداخت.
- شناختیش؟
ماه‌نگار که با حسرت دست روی نقش‌های چارپای روی توبره دست می‌کشید، گفت:
- اینو خودم اون سالی که لطفعلی چوپون شد براش بافتم... .
سرش را بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,004
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #293
نوروز که سیخ اول‌ را روی زغال‌ها گذاشته و برای برداشتن دومین سیخ رفته‌ بود، گفت:
- اینو مادرت و عمت و ننه‌بزرگت دادن، گفتن بهت بگم حال مادرت خوبه!
ماه‌نگار با شوق بقچه را باز کرد و نوروز با گذاشتن سیخ دوم، سراغ سیخ سوم رفت.
ماه‌نگار با دیدن کاسه‌ی سفالی کوچکی که محتوای قهوه‌ای‌رنگی داشت با ذوق گفت:
- وای قره‌قورت*!
با دو انگشت مقداری از آن را برداشت و به دهان گذاشت. همین که ترشی آن را با بزاقش حس کرد، با جمع شدن دهان و ابروهایش، چشمانش را بست و «اوم» لذت‌بخشی گفت. هوای خانه و خاطرات قره‌قورت گرفتن به یادش آمد. دیگ بزرگ روی آتش و ننه‌جان که او و مارال را وادار می‌کرد، تمام‌مدت تا مهیا شدن قره‌قورت از کنار دیگ تکان نخورده و‌ با تحمل هرم آتش، مراقب دیگ باشند. لبخندی روی لبش نشست که پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,004
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #294
نوروز گفت:
- اینا رو خواهرات و یکی به اسم مارال داده برات، ولی نگفتن کدومش کار دست کدومه.
ماه‌نگار با پلک زدن مانع ریختن اشک‌هایش شد. چارقدها را به صورتش چسباند، بو کشید و آرام گفت:
- ماه‌جان قربون دستای سه‌تاتون بشه.
دلش چقدر برای شنیدن «ماه‌جان» که خانواده‌اش او‌ را با آن لفظ صدا می‌کردند، تنگ شده‌ بود. با دقت به چارقدها نگاه کرد و چارقد دودی‌رنگ را که به صورت گیلاس‌های آویزان مهره‌هایی را با ساقه‌هایی از منجوق به آن دوخته‌ بودند، کمی بالا گرفت. با اشاره به سه پولکی که گوشه‌ی آن کنار هم گذاشته شده‌ بود گفت:
- این کار نگاره آقا! هر چارقدی بدوزه از اینا می‌ذاره پَرِش، میگه نشونه است.
نوروز با شنیدن اسم نگار همان‌طور که مشغول‌ وارسی کباب‌ها بود، گفت:
- آها نگار... گفتن بچش به دنیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,004
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #295
نوروز که داشت سیخ‌های پخته‌ شده را برمی‌داشت تا جای آن بقیه سیخ‌ها را بچیند، نگاهی به او انداخت. با دیدن آهوی چوبی در دستش دلخور شد و با لحنی که به شدت حس درون آن را پنهان کرده‌ بود، گفت:
- گفتن اینو افرا برات درست کرده.
شنیدن نام افرا کافی بود تا نگاه ماه‌نگار به آهو دوخته شده و‌ پراشک‌ شود. دستش لرزید و نوروز آن را دید. حس خوبی نکرد و پرسید:
- افرا کیه ماهی؟
ماه‌نگار نگاهش‌ را به نوروز دوخت. سریع ذهنش او و افرا را کنار هم گذاشت و بعد با لحن آرامی گفت:
- افراسیاب پسرعمومه.
نوروز که لرزش چشمان پر آب محبوبش را هنگام ذکر نام افراسیاب دید و‌ آن را در‌ کنار لحن غمگین و دستان لرزانش گذاشت، فهمید هر آنچه درمورد صاحب آهو بد دل شده‌ بود، درست بوده و با دیدن غم دلدارش فهمید این پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,004
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #296
ماه‌نگار دوباره چشم به آهو دوخته و به یاد افراسیاب افتاده‌بود. زمان‌هایی که او‌ را جیران صدا می‌کرد و دل او‌ را از خوشی آب می‌کرد. زمان‌هایی که او را قره‌گُز می‌خواند و او‌ از شرم سرخ میشد. دلتنگ آن روزها بود. روزهایی که به دور از چشم بقیه با او‌ حرف میزد و او‌ برایش از روزهای خوش باهم بودن می‌گفت. خیالاتی که هرگز رنگ واقعیت نگرفت. اکنون افرا در چه حالی بود؟ او از پسرعمویش خواسته‌بود با رفتنش از ایل، او و عشقش را فراموش کند، اما او با ساختن و فرستادن این آهو به او‌ پیغام داده‌بود، هنوز جیرانش را فراموش نکرده‌است. مهربانی و خوش‌زبانی افراسیاب در نظرش جلوه کرد و دلش سخت دلتنگ دلدارش شد؛ اما لب‌هایش را با سختی به دندان گرفت. او باید افراسیاب و گذشته‌اش با او را فراموش می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,004
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #297
نوروز با نگاه دوباره به سیخ‌ها گفت:
- برادرت گفت می‌خوان واسه پسرعموت یکی رو بگیرن به اسم نازلی.
ماه‌نگار از اینکه ممکن بود بالأخره افراسیاب هم به جای او به کـس دیگری فکر کند، خوشحال شد.
- چه خوب! نازلی دختر خالشه، دختر مقبولیه!
- خود برادرت هم می‌خواد داماد عموت بشه، اما نگفت کدوم دخترش.
ماهی با فکر به مارال و لطفعلی خندید. مارال هم به خواسته‌ی قلبی‌اش می‌رسید و این خوب بود.
- آقا من فقط یه دخترعمو دارم، اسمش ماراله، موندم‌ اون‌ ورپریده‌ چطور تونسته دل لطفعلی رو ببره؟
نوروز ابرو درهم کشید.
- چطور‌ مگه؟
- آخه آقا شما نمی‌دونید، من و‌ مارال هم‌سنیم، با هم بزرگ شدیم، همیشه‌ی خدا لطفعلی بهم می‌گفت رفتار این مارال رو یاد نگیرم، به نظرش خیلی خودسر و سر به هوا بود، حالا خودش رفته همون مارال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,004
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #298
نادرخان و خانم‌بزرگ از ایوان عمارت به نوروز و‌ زنش که اطراف منقل نشسته‌بودند، چشم دوخته و تمام حرکات آن دو را زیر نظر داشتند. نادرخان از دور هم می‌توانست عشق پسرش را لمس کند. او به خوبی سرزندگی نوروز را در کنار این دختر حس می‌کرد. آفتاب برای خانم‌بزرگ کاسه‌ای آب‌دوغ ریخت و با احتیاط نزدیک دست او‌ روی میز کوچکی گذاشت.
- بفرمایید خانم! دلتون خنک شه توی این گرما!
خانم‌بزرگ با شنیدن صدای آفتاب، نگاه از نوروز و زنش گرفت و به طرف او که چشمانش از گریه سرخ شده‌بود، سر چرخاند. با ابروهای درهم و چشمان گرد شده، گفت:
- واقعاً می‌خوای دلم خنک شه؟
آفتاب از تشر خانم‌بزرگ کمی عقب رفت. خوب می‌دانست او‌ از چه دلخور است، آرام گفت:
- شرمنده خانم! به خدا حواسم نبود.
خانم‌بزرگ دستش را تکان داد.
- برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,004
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #299
نادرخان لب‌هایش را به هم فشرد و و بعد از کمی مکث، گفت:
- دست بردار از این انتقام زن! از خون یه پسرت به خاطر یه پسر دیگه‌ت بگذر!
خانم‌بزرگ برآشفت با صدای آمیخته با جیغی گفت:
- نمی‌گذرم! من از قاتل پسرم نمی‌گذرم! پسرم تازه داماد شده‌بود، تازه داشتم به آرزوی دلم می‌رسیدم که نریمانم عروس بیاره توی اون عمارت، ولی چی شد؟
اشک‌های خانم‌بزرگ سرازیر شده‌بود.
- دلمو برادر اون دختر آتیش زد، بهم بگو! بهم بگو اگه از خون نریمانم بگذرم با آتیش دلم چیکار کنم؟
خان دل‌ریش از اشک‌های همسرش، گفت:
- نوروز هم پسرته، قد همون نریمانِ سیاه‌روز، به اون هم نگاه کن!
خانم‌بزرگ اشک‌هایش را با دستمال سفیدش گرفت و سر تکان داد:
- هیشکی نریمان نمی‌شه، نریمانم با همه‌ی بچه‌هام فرق داشت، از همشون بهتر و باعرضه‌تر بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,004
پسندها
16,214
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #300
نادرخان لب‌هایش را از خشم به دندان گرفت. حرفی نداشت بزند. او علی‌رغم آنچه خانم‌بزرگ فکر می‌کرد، بارها به خاطر دل او پا روی خواسته‌های خودش گذاشته‌بود، اما همیشه خانم‌بزرگ از او‌ طلبکار بود. این خصلت را از همان جوانی داشت که هیچ‌گاه راضی نمی‌شد. خان نگاهی به در بسته‌ی عمارت نوروز انداخت. پسر بزرگش، بزرگ‌ترین قربانی او‌ برای بدست آوردن دل همسرش بود. در همه‌ی زندگی او‌ را نادیده گرفت تا همسرش را که از همان روز نخست او را فرزند خود نمی‌دانست دل‌آزرده نکند. دستی به سبیل‌هایش کشید و همان دست را پایین آورد و روی پایش مشت کرد. باز هم باید زندگی نوروزش را فدای خواسته‌ی همسرش می‌کرد. او هیچ‌گاه به خانم‌بزرگ کمتر از گل نگفته‌بود و اکنون هم راهی جز این نداشت که حرفش را قبول کند، حتی اگر به بهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا