- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,004
- پسندها
- 16,214
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #291
ماهنگار که بیدار شد، کسی در عمارت نبود. کمی سر چرخاند و به اطراف نگاه کرد. خنکای هوا به او میگفت عصر شده. برخاست و بعد از تعویض لباسها و مرتب کردن موهای سرش، از در عمارت بیرون رفت. در حیاط، چسبیده به ایوان کوچک عمارتشان، نزدیک دیوار سمت چپ، نوروز منقلی گذاشته و درحالی که روی چارپایهای نشسته بود، مشغول باد زدن زغالها با بادبزنی حصیری بود تا گر گرفته و سرخ شوند.
- چیکار میکنید آقا؟
نوروز سر بلند کرد و نگاهش را به ماهنگار که روی ایوان ایستاده و یک دستش را به ستون چوبی گرفته بود، دوخت. با دیدن سرحالی محبوبش لبخندی زد.
- بیدار شدی ماهی؟
ماهنگار تنها لبخندی زد و نوروز با بادبزن دستش اشارهای به منقل کرد.
- دارم زغال آماده میکنم، جگر برات کباب کنم.
ماهنگار لبخند پهنتری زد.
-...
- چیکار میکنید آقا؟
نوروز سر بلند کرد و نگاهش را به ماهنگار که روی ایوان ایستاده و یک دستش را به ستون چوبی گرفته بود، دوخت. با دیدن سرحالی محبوبش لبخندی زد.
- بیدار شدی ماهی؟
ماهنگار تنها لبخندی زد و نوروز با بادبزن دستش اشارهای به منقل کرد.
- دارم زغال آماده میکنم، جگر برات کباب کنم.
ماهنگار لبخند پهنتری زد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.