«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رویای آغوش‌گرم او | مینا بانو کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع barbara
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 65
  • بازدیدها 896
  • کاربران تگ شده هیچ

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
378
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #11
اما با یادآوری اینکه خواهر من هم بچه اون حرومزاده رو حامله هست و وضعیت ما اینجوریه به ناگهان اون شادی و لبخندی که روی لبم اومده بود از بین رفت. همین هم باعث تعجب همه اشون شد.
با صدایی که انگار از تهه چاه بیرون میومد گفتم:
- منو ببخشید یک لحظه زیاد هیجان زده شدم. انشالله خدا براتون حفظش کنه صحیح و سالم به دنیا بیاد.
- عه این چه حرفیه گلم؟ مرسی عزیزم انشالله که روزی خودت بشه.
با زدن این حرفش یاد دختر کوچولوی خودم افتادم حتما باید توی اولین فرصت به مارال تماس بگیرم با جگر گوشه‌ام حرف بزنم. اما چیزی نگفتم با برداشتن یه دونه از لواشکا گذاشتنش توی دهنم از خوشمزگی و ترشی لواشک صورتم جمع شد ولی توی عمرم هیچ لواشکی به خوشمزه‌گی این لواشک نخورده بودم. رو به راضیه گفتم:
- چقدر لواشک خوشمزه‌ایه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
378
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #12
نگاهمو ازش دزدیدم و یا کنایه گفتم:
- اوه گفتین خواهرتون حتما خیلی خیلی سوپرایز می‌شن که با من همسفر هستین و هم کلام شدین. انشالله خوشبخت بشین. یادتون نره منو حتما دعوت کنید عقد کنون‌تون.
برای آخرین بار دستم رو روی حروف اول اسم هامون که گلدوزی‌شده بود روی‌دستمال و اونو به سمتش‌گرفتم و یه تشکر کردم و قبل از اینکه اجازه حرف‌زدن بهش‌بدم هدفونم رو روی‌گوشم گذاشتم و بعد از روشن کردنش و وصل کردنش به بلوتوث موبایلم و پلی کردم یه آهنگ، از توی‌ کوله‌ام کتابی رو بیرون آوردم و از آخرین جایی که دیگه نخونده بودم شروع کردم به خوندن.
اونم وقتی دید دیگه بهش توجه نکردم حرفی نزدم ایرپادش رو در اورد و گذاشت توی گوشش دیگه زیر چشمی نگاهش نکردم و حواسم رو دادم به کتابم با ایستادن اتوبوس به خودم اومدم کتاب رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
378
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #13
بیرون رستوران نشسته بود رفتم سمتش‌ با لبخند گفتم:
- اجازه هست.
- چراکه نه بشین عزیزم.
با لبخند نشستم و گفتم:
- چرا تنها اینجا نشستی، آقا امیر رضا و برادرشون کجان.
- برادر شوهرم رفته سوپری‌ وسیله بخره برای‌توی راه. امیر رضا هم ‌ رفت برام کباب بخره.
با لبخند گفتم:
- هوس کردی وای الهی. منم کباب خیلی دوست دارم آخ دختر کوچولوم هم عاشق‌کبابه بعضی موقع ها مجبورم هفته ای‌ چهار وعده براش کباب‌درست کنم.
با تعجب گفت:
- دختر داری؟ چند سالشه؟ وای دختر اصلا بهت نمی‌خوره مامان باشی یا زایمان کرده باشی.
با لبخند گفتم:
- خب چون هیچ دقت زایمان نکردم.
اومد حرفی بزنه که گفتم:
- اوه نه رحم اجاره ای نه. راستیتش اصلا ازدواج هم نکردم.
باز با تعجب گفت:
- پس
با لبخند گفتم:
- فرزند خونده ام هست کلی دوندگی کردم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
378
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #14
- راستش اومدن من خیلی یه هویی‌شد بعد بچم گناه داشت اذیت می‌شد دیگه سپردمش‌ دست یکی‌از دوستام اما نمی‌دونم چجور می‌خوام یک ماه دوریشو تحمل کنم.
امیرسام:- حقم دارن بنده خدا هم توی اتوبوس بچه اذیتت می‌شد هم اونجا هم خیل شلوغه هم گرم. پدرش کجاس چرا پدرشون به این سفر نیومدن؟
که راضیه با تشر گفت: -عه امیرسام باز فضولی کردی؟!
شرمنده یه معذرت خواهر کرد که گفتم:
- چیکارشون داری راضیه بنده خدا براشون سوال شده.
بعد رو کردم سمت آقا امیر رضا گفتم:
- فرزند خونده ام هست. منم مجردم. بخاطر اینکه هم خونه داشتم هم یه سری ملک و املاک و کار اونم با هزار بدبختی تونستم سرپرستیش رو بگیرم. فقط یه چیزی...اگر می‌شه کسی‌از این موضوع چیزی ندونه.
انگار هر دوشون متوجه شدن که گفتن:
- خیالتون راحت.
همون لحظه راننده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
378
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #15
زورش گرفت و گفت:
- برای منم لقمه بگیر.
به ناچار براش لقمه گرفتم. کلا یه لقمه برای امین می‌گرفتم یه لقمه برای امیرسام. بیشتر از سه تا لقمه نتونستم بخورم. با لقمه ای که امین گرفته بود سمتم گرفت.
- مرسی‌دیگه سیر شدم نمی‌خوردم.
- تو که چیزی نخوردی؟
- نه واقعا دیگه از گلوم پایین نمی‌ره.
به یک باره امیر سام از پشت بلند شد لقمه رو از دست امین گرفت و کرد توی دهنش‌و شروع کرد به جویدنش همه اینا توی یک ثانیه اتفاق افتاد که بعد با دهن پر گفت:
- وقتی نمی‌خوره مجبورش نکن می‌خوای بچه وسط اتوبوس‌بالا بیاره؟ به به چقدر خوش‌مزه بود. حرفمو عوض می‌کنم لقمه ای که از دست آقا امین باشه یه مزه دیگه ای می‌ده.
که منو امین با تعجب نگاهش می‌کردیم که بعد از قورت دادن لقمه ای که یک‌جا کرده بود توی‌دهنش‌ با یک خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
378
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #16
- نه نگفتین.
- خب اسم‌ش همچین هم مهم هم نیست.
- اتفاقا خیلی هم مهمه اونجور ک شما ازش تعریف می‌کردین و قربون صدقه‌اش می‌رفتین خیلی کنجکاو شدم اسمشو بدونم.
بعد منتظر از همون بالاس‌صندلیم که ایستاده بود منتظر نگاهم می‌کرد که به ناچار گفتم:
- نیلای
با این حرفم به آنی تعجب و بعد قرمز شدن چشم های امین رو دیدم که رو از من گرفت.
امیر رضا: به به عجب اسم‌قشنگی کی اسمش‌رو انتخاب کرده؟
حواسم کلا پی امین بود که بی حواس‌گفتم:
- من. البته من نه یکی‌ که برام خیلی عزیز بود از اسم نیلای خوشش می‌آمد همیشه می‌گفت خدا بهش یه دختر بده اسمشو‌بزاره نیلای که این شد من‌اون‌اسمو براش گذاشتم.
با برگشتن امینی‌که با چشم های قرمز شده و متعجب به سمتم تازه متوجه شدم چی گفتم که با ترس و تعجب دستم رو گذاشتم روی‌دهنم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
378
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #17
با صدای امیر رضا که مخاطبش‌امیرسام‌بود گفت:
- این چه حرفیه می‌زنی. پس‌من اینجا چیم هوم درسته من داداش ندارم ولی تو رو از همون اول که به دنیا اومدی مثل داداشم می‌دونستم اصلا می‌دونی کی اسمت رو انتخاب کرد.
امیر سام سرشو تکون داد پشیمونی گفت:
- منو ببخش داداش شما و عمو زن عمو هیچ وقت برای من کم نزاشتین برام مثل خانواده نداشته ام بودین اما واقعا جای خالی مامانم و ابجیم ‌همیشه کنارم حس می‌کنم و احساس تنهایی می‌کنم.
بعد برگشت سمت من و ادامه داد:
- اما از وقتی‌توی‌اتوبوس آبجی مینا رو دیدم برام یه جور‌ دیگه بودن مثل غزل بود برام حتی عطری که میزنن همثل عطری‌بود که غزل می‌زد حتی‌مثل غزل از کباب خوشش میاد برعکس‌‌من.
بعد با یک آه سرش‌رو پایین انداخت و گفت :
- خودت که می‌دونی آخرین بار غزل ازم دلخور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
378
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #18
الهی بگردم چجور دلم اومد یک ماه از خودم دورش‌کنم.
با صدای‌باز شدن بطری بر گشتم سمت امین که اونو سمت من گرفت.
- برش دار.
- ممنون من نمی‌خورم.
- من نپرسیدم می‌خوری گفتم بگیر.
وقتی‌دیدم امیر رضا داره نگاهمون می‌کنه برای اینکه یه وقت دعوایی‌یا مشاجره ای جلوشون پیش نیاد به ناچار ازش گرفتم.
که یکی دیگه برداشت برای خودش باز کرد.
برگشتم سمت امیر سام که کفش‌هاش‌ رو درآورده بود و روی‌صندلی‌کنارش‌گذاشته بود و داشت توی‌گوشی بازی‌می‌کرد.
- امیر توعم می‌خوری.
بدون اینکه نگاهش‌رو از موبایل بگیره گفت:
- چی هست؟
- انرژی‌زا.
- به به اره بده می‌خورم. یکی‌از توی‌نایلون های خوردم در آوردم بازش‌کردم از بین صندلیم به سمت امیر گرفتم.
که با دیدن مارک انرژی‌ زا رو به برادرش‌ یا همون پسر عموش امیر رضا گفت:
- بیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
378
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
باورم نمی‌شد امین اومده بود بعد مدت ها اونم توی رویا‌هام.
امین: مینا. مینا جان بیدار شو عزیزم اتوبوس وایساده باید بریم شام بخوریم. بیدار شو مینا جان.
لبخندی زدم و بدون اینکه چشمام رو باز کنم یا سرم رو از تکون بدم، اروم دست راستم رو بلند کردم گذاشتم روی صورتش با بغض گفتم:
- خیلی نامردی امین خان چرا این همه وقت تنهام گذاشتی؟ چرا اون کارو باهام کردی؟ باید آرزوم باشه مثل الان توی خواب بتونم صداتو بشنوم یا ببینمت بی معرفت؟
اشکی از گوشه چشمم چکید.
با صدای دوباره امین کم کم هوشیاریم رو به دست آوردم.
امین: نمیدونم راجب چی حرف می‌زنی ولی خواب نمی‌بینی من واقعا اینجام.
سری دستم رو از روی صورتش برداشتم و سرم رو هم بلند کردم همین‌جور نگاهش می‌کردم که کم کم متوجه موقعیتم شدم.
کمی توی جام جا به جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
378
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #20
با تعجب زل زده بود به امیرسام متعجب. داشت به مکالمه مینا با مادرش فکر‌می‌کرد ‌باورش نمی‌شد اون مادر چطور میتونست‌ همچنین حرف هایی به دخترش‌ بزنه. اما بیشترین چیزی که فکرش‌ را مشغول به خود کرده بود این حرف مینا بود.
"منو کشوند خونه تا شوهرش" از اینکه به چیزی که فکرش‌آمده بود واقعی باشد رگ غیرتش بدجور باد کرده بود. همین هم باعث شده بود که دست هاش مشت شود.
- داداش فکر کنم بدجور خراب کردی.
صدای امیر سام بود که امیر سام را به خودش آورده بود.
حرفی نزد که بدون اینکه کسی قصد داشته باشد سکوت را بشکند، به سمت رستوران رفتند.
آنجا که رفتند با نبودن مینا هر دو متعجب رو به راضیه و امیر رضا گفتند:
- مینا کجاست؟
راضیه: مگه با شما نبود؟
امین: با ما بود اما زودتر از ما اومد اینجا.
نخواست که از ماجرای پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

موضوعات مشابه

عقب
بالا