- ارسالیها
- 69
- پسندها
- 378
- امتیازها
- 1,723
- مدالها
- 4
- نویسنده موضوع
- #11
اما با یادآوری اینکه خواهر من هم بچه اون حرومزاده رو حامله هست و وضعیت ما اینجوریه به ناگهان اون شادی و لبخندی که روی لبم اومده بود از بین رفت. همین هم باعث تعجب همه اشون شد.
با صدایی که انگار از تهه چاه بیرون میومد گفتم:
- منو ببخشید یک لحظه زیاد هیجان زده شدم. انشالله خدا براتون حفظش کنه صحیح و سالم به دنیا بیاد.
- عه این چه حرفیه گلم؟ مرسی عزیزم انشالله که روزی خودت بشه.
با زدن این حرفش یاد دختر کوچولوی خودم افتادم حتما باید توی اولین فرصت به مارال تماس بگیرم با جگر گوشهام حرف بزنم. اما چیزی نگفتم با برداشتن یه دونه از لواشکا گذاشتنش توی دهنم از خوشمزگی و ترشی لواشک صورتم جمع شد ولی توی عمرم هیچ لواشکی به خوشمزهگی این لواشک نخورده بودم. رو به راضیه گفتم:
- چقدر لواشک خوشمزهایه...
با صدایی که انگار از تهه چاه بیرون میومد گفتم:
- منو ببخشید یک لحظه زیاد هیجان زده شدم. انشالله خدا براتون حفظش کنه صحیح و سالم به دنیا بیاد.
- عه این چه حرفیه گلم؟ مرسی عزیزم انشالله که روزی خودت بشه.
با زدن این حرفش یاد دختر کوچولوی خودم افتادم حتما باید توی اولین فرصت به مارال تماس بگیرم با جگر گوشهام حرف بزنم. اما چیزی نگفتم با برداشتن یه دونه از لواشکا گذاشتنش توی دهنم از خوشمزگی و ترشی لواشک صورتم جمع شد ولی توی عمرم هیچ لواشکی به خوشمزهگی این لواشک نخورده بودم. رو به راضیه گفتم:
- چقدر لواشک خوشمزهایه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.