نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رویای آغوش‌گرم او | مینا بانو کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع barbara
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 65
  • بازدیدها 1,045
  • کاربران تگ شده هیچ

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
400
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #21
همین باعث تعجب بیشتر بقیه شد که امیر رضا گفت:
- مشکلی پیش اومده مینا خانم.
بدون اینکه جواب امیر رضا رو بدم تماس‌رو وصل کردم که با صدای گریه نیلای زیر پاهام داشت خالی می‌شد که امین رو به امیر سام گفت:
- بگیرش.
که دستم رو گرفت.خواست کمکم کنه که بشینم که عقب گرد کردم و از رستوران گذاشتم رفتم بیرون.
- نیلای مامان قربونت برم چی‌شده؟ دورت بگردم چرا گوشی خاله دست توعه؟ گریه نکن عزیزم؟ برو گوشی رو بده به خاله پری.
همون لحظه انگار پری‌ اومد. که صداش از پشت خط می اومد.
- خاله قربونت بره گریه نکن فدات بشم. من اینجام نترس چیزی نبود.
بعد انگار که متوجه شده بود که نیلای به من زنگ زده گوشی رو از دستش گرفت.
- مینا؟ پشت خطی؟
- سلام ارع پری چی شده چرا نیلای اینجور گریه می‌کنه جون به لب شدم اتفاقی افتاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
400
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #22
امین و امیررضا باهم مشغول صحبت بودن که با صدای راضیه برگشتم سمتش.
- مینا جان می‌تونم عکس نیلای‌رو ببینم؟
- بله چرا که نه.
موبایلم رو روشن کردم و رفتم توی گالری و عکس نیلای رو آوردم و موبایل رو دادم دستش.
با ذوق گفت:
- وایی الهیی چقدر نازه. مینا یه چی بگم با وجود اینکه بچه ات نیست ولی.
یکم برگشت نگاهم کرد بعد ادامه داد:
- ولی شبیه به خودته.
با ذوق یک دفعه ای راضیه امین که داشت با امیر رضا صحبت می‌کرد کل حواسش اینجا بود و این از چشمم دور نموند.
-راست می‌گی؟
- ارع به خدا شبیه خودته. عکس از بچگیت نداری؟
- چرا اتفاقا یه چند تایی دارم. می‌شه موبایل رو چند لحظه بدی.
بعد از چند ثانیه عکس رو پیدا کردم و نشونش دادم.
که ذوق گفت:
- وای مینا این عین خودته ببین انگار سیبی که از وسط نصف شده یکی ندونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
400
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #23
با خنده گفت:
- اونا رو که همشو شما خواب بودین خودمشون.
امیر رضا با تعجب گفت:
- مال امین اینا رو؟!...تو خجالت نمی‌کشی؟
همین‌جور که داشتم با تعجب نگاش می‌کردم اومد سمتم و دستشو انداخت دور شونه ام که از اون سمت که امین رو زیر نظر داشتم اخم هاش توی هم گره خورد.
- اونجوری نگام نکن آبجی گفتم هنوز مونده تا معنی پررویی تمام رو بدونی. درضمن.
برگشت سمت برادرش گفت:
- مال خواهرم بوده دوس داشتم خوردمش به تو چه معلومه داری از حسودی میترکی که تنها خوردم به تو ندادم.
گفتم: اونا برای من نبودن همشون برای امین بود.
-‌ راست می‌گی من فکر می‌کردم برای توعه، اصلا حالا که فهمیدم برای آمینه حس می‌کنم خیلی بهم چسبیده.
امین از اون طرف با اخم گفت:
- اشکال نداره. نوش‌جونت.
بعد رو کرد سمت من گفت:
- اونا برای تو بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
400
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #24
به ناچار موبایل رو سمتش گرفتم. که از دستم گرفت. متوجه شدم که امیر سام زیر چشمی‌ داره نگاهش بین ما دوتا می‌چرخه.
بعد از دیدن عکس کاملا به صورت واضع مشخص بود که چشم هاش قرمز شده بود و برق می‌زد به هیچ وجه نمی‌تونستم این واکنش هاش رو درک کنم. با صدای امین از توی فکر اومدم بیرون.
- خدا حفظش کنه. حق با امیر سام هست خیلی بهت شباهت داره. نمی‌دونستم ازدواج کردی.
با نگاهی که سعی می‌کرد ازم بدزده موبایل رو بهم داد، بعد گفت:
- مبارک باشه.
- من ازدواج نکردم.
نگاهم رو دوختم به عکس نیلایم و ادامه دادم:
- بعد اتفاقی که چند سال پیش برام افتاد به هیچ پسری نمیتونم اعتماد کنم بخوام بهش به عنوان همسر یا پشت و پناه نگاه کنم.
برگشت سمتم و توی چشم هام بدون حرف نگاه کرد انگار میخواست از توی چشم هام واقعیت حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
400
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #25
اون کارو توی گذشته با من کرده بود کسی که بعد از این سفر با نامزدش‌عقد می‌کرد و میرفت سر خونه زندگیش. همونجور که اون لبخندی که بخاطر یاد آوری اون خاطره روی لبم ماسیده بود و ساکت نگاهم رو به زمین‌دوخته بودم که امیر گفت:
- خب آخرش چی شد آشتی کردین یا نه؟
که امین پیش‌دستی کرد.
- با هزار تا بدبختی و یه دسته گل خیلی بزرگ، یه گردن بند سفارشی، دوباره یه جعبه شکلات، یه باکس لوازم آرایشی و اکسسوی و یه عروسک خانم منت سر ما گذاشتن و آشتی کردن.
از به یاد آوردن اون دوران و خاطرات اون زمان بغض توی گلوم نشست و با نگاهی تقریبا خیس نگاهم رو دوختم به چشم های امین که اونم حالا داشت به من نگاه می‌کرد.
با صدای امیر نگاهمون رو از هم گرفتیم.
والا اینجور که شما دارین آدم دلش یه همچین رابطه ای و عشق و علاقه ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
400
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #26
بعد از چند دقیقه که متوجه نشدم چقدر گذشته که با کشیدن آستین لباسم با عصبانیت فوق زیاد برگشتم سمت کسی که این کارو کرده بود هدفون رو از روی گوشم برداشتم و گفتم:
- چته امین تو دیگه چی می‌گی این وسط.
که بیچاره با پشم های ریخته و تعجب گفت:
- ببخشید امیر رضا باهات کار داشت.
با همون اخ های‌ گره خورده برگشتم سمت امیر رضا و راضیه که با تاسف گفت:
- من از طرف این بچه معذرت می‌خوام مینا خانم. بزارید پای بچگی و ناپختگیش.
با همون اخم های در هم گره خورده و عصبانیت ولی سعی‌کردم صدام کوتاه. باشه و زیاد بلند نباشه گفتم:
- چرا شما معذرت خواهی می‌کنید، درضمن اصلا تقصیر اونم نیست تقصیر خود منه که با بقیه همیشه طوری برخورد می‌کنم که فکر می‌کنه می‌تونه با من هر جور که دلش خواست رفتار کنه. این دست که نمک نداره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
400
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #27
متوجه شده بود که چیزی مینا را آزار می‌دهد. و نیاز دار با کسی‌صحبت کند اما چیزی باعث شده بود که اینگونه برخورد کند.
امیر رضایی که از برخورد امیرسام ناراحت شده بود یک جورایی خودش را مسئول رفتار امیر سام می‌دانست. آنقدر که در دوازده سالگی در آن زمان که پسر عمویش در شکم مادرش‌بود به او علاقه داشت وقتی او به دنیا آمد عمو و زن عمویش‌را راضی کرده بود که اسمی که شبیه به اسم خودش هست را انتخاب کرده است برایش را روی امیر سام بگذارند. در زمان سیزده سال سالگی‌اش وقتی ما زن عمو و دختر عمویش‌فوت کرده بودند و آن به خانه آنها برای زندگی آمده بود و مسئولیت همه چیزش را خودش به گردن گرفت حتی‌از پدرش‌ درخواست کرده بود که خودش به عنوان سرپرست امیر سام باشد. کلی تلاش برای تربیت امیر سامی که تا یکی دو سال بعدش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
400
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #28
بعد از اون بی آبرویی بزرگ به دست امین و رفتن آبرو و اعتبار چندین و چند ساله پدرم و اون کاری که خواهرم و مادرم با من و پدرم کردن. هر بار که آب شدن و پیرتر شدن پدرم رو به چشمم می‌دیدم بدتر از خدا و دین و ایمان دورتر می‌شدم. آخه مگه نمی‌گن خدا تقاص کارای آدم بدا و بدی هاشون رو بهشون پس می‌ده؟ پس چی شد شش سال تمام گذشت‌. پس کار مائی که می‌گن چی کجاست؟
با صدای دوباره امین از فکر بیرون اومدم.
- پیاده نمی‌شی.
و سپس بعد از حرفش از جاش بلند شد. یک نگاه به ساعت کردم که ساعت دور و بر چهار و ربع نصف شب رو نشون می‌داد. با صدای شکمم متوجه شدم که چقدر گشنه ام هست. قبل از حرکت غذا درست کرده بودم برای مسیر برداشتمش که اگر اونجا رستورانی یا کافه ای یا چیزی بود بدم بهشون برام گرم کنن، چون وقتی از پنجره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
400
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #29
برخوردی که نیاز به حامی دارد.
امین در آن لحظان به این فکر می‌کرد که چه بر سر آن مینای سر زنده و شاداب آمده که حتی یک بار هم خون دماغ یا حتی سرما نمی‌خورد که حال این‌گونه به این صورت از حال برود و یا بخواهد به آن اندازه قرص های اعصاب بخورد.

" مینا"
با احساس شیرینی روی زبانم و آبی که به صورتم زده می‌شد کم کم احساس می‌کردم که جون دوباره به بدنم برگشت. و آروم چشم هام رو باز کردم که اولین چیزی که دیدم صورت نگران امین بود که سعی داشت صدام بزنه و امیرسامی که از‌طرف دیگه داشت کف دست راستم رو مساژ می‌داد. اما برام گنگ بود چه اتفاقی افتاده بود؟ و این سوالم رو به زبونم هم آوردم. با صدایی که تازه داشت جون می‌گرفت و آروم لب زدم:
- چ...چه اتفاقی افتاده.
امین:
- بالاخره به هوش‌اومدی تو که مارو نصفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : barbara

barbara

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
400
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #30
- دستتون درد نکنه مینا خانم خیلی خوش مزه بود.
بعد برگشت سمت راضیه گفت:
- راضیه حتما دستور پختش رو از مینا خانم بگیر.
- ممنون، نوش جونتون.
امیر رضا: خواهش می‌کنم.
امیر سام: خوش به حال شوهرت آبجی مینا.
تلخ خنده ای کردم گفتم:
- شوهرم کجا بود؟ یک نفر بود قبلا...خیلی عاشق غذا هام بود که... بی خیال اگر بازم خواستید بهم بگید براتون لقمه بگیرم.
اشتهام رو از دست داده بودم. به اندازه ای که ضعفم از بین بره از لقمه خورده بودم. برای همین از دوغی که خریده بودم خوردم.
با صدای امین برگشتم سمت.
- مینا.
با مکث گفتم:
- بله.
- مي‌شه یه لقمه دیگه بهم بدی؟
صدای امیر سام از طرف دیگه اومد.
- آبجی می‌شه به منم بدی؟
با وجود اینکه هنوز ازش دلخور بودم بدون اینکه چیزی بگم براشون لقمه گرفتم. به یاد قدیما چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : barbara

موضوعات مشابه

عقب
بالا