متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شاید عاشورا | الناز نیک فطرت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع niki18133
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 189
  • کاربران تگ شده هیچ

niki18133

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
28
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
شاید عاشورا
نام نویسنده:
الناز نیک فطرت
ژانر رمان:
پلیسی، سیاسی، عاشقانه
بسم رب الشهدا

کد رمان: 5718
ناظر: Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade


خلاصه: گروهی از بخش پلیسی یکی از سازمان‌های ایران که به همراه پروندهای جدید در مسیری از ماجراجویی می‌افتاد.‌ در کنار دلاوری‌هایشان رفاقت و عشق به کشور و وطن موج می‌زند. رمانی پر از برگرفتگی‌هایی از فداکاری و شهادت؛ شاید هم قصه‌های روز عاشورا با آن آمیخته... .

سخن نویسنده: این رمان در ۴ فصل بیانگره این ماجراهاست که پذیرای وجود خواننده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,237
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»
تایید رمان.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

niki18133

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
28
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
از خواب بلند شدم به ساعت نگاهی انداختم ساعت ۷:۳۰ دقیقه بود، وای خاک عالم من دانشگاه دارم.
زود به سمت سرویس بهداشتی هجوم بردم دست و صورتم رو شستم و موهامو سشوار کشیدم، لباسهای خاکستری و با صورتی کثیف رو ست زدم و به طرف آشپزخونه که در پایین خونه قرار داشت رفتم
همه سر سفره نشسته بودن که منم بهشون ملحق شدم.
- سلام به همگی.
زینب: چه عجب از خواب بیدار شدی.
مامان: سلام به روی ماهت.
بابا: سلام عزیزم.
داداش محمد: سلام میگم این لباسات به نظرت مناسب بیرون رفتنه؟!
من که خواستم حرف رو عوض کنم گفتم:
- داداش رسول نیومده دوباره سر کارش مونده آخرش شماها خودتونو سر این ممکلت به باد میدین آخه این مملکت چی.
تا اومدم زیادتر از این حرف بزنم با اشاره مامان که بیشتر از این حرف بزنی با محمد مثل همیشه دعوات میشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

niki18133

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
28
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
از اتوبوس پیاده شدم تا بچه های اکیپ رو دیدم ذوق کردم سارا و بهار و امین و حسام دوییدم سمتشون.
- سلام بچه‌ها چطورین؟
بهار: به به خول و چل جونم چ خبر؟
امین: نیکی خوب شد اومدی، این سوال فصل ۲ رو داری؟
من: سلامت کجاست امین خان بهاره جان تو دلت.
سارا پرید بغلم.
سارا: دلم برات تنگ شده بود دیونه.
من: منم همینطور تو یه وقت زنگ نزنی ها.
بعد از چند دقیقه از بغلش دست کشیدن حسام رو دیدم دستم رو انداختم تو موهاش تکون دادم.
من: پسر کجا بودی تو با سارا رفتی قاطی باقالیا ما رو قابل نمیدونی؟!
سارا: ای ابجی حواست باشه زیاد باهاش خودمونی نشی مگرنه جر واجر میشی.
من: خفشو بابا داداشمه احمق.
به ساعت نگاه کردم بچه ها گفتم بریم که الان استاد میاد.
***
(سایت، جلسه، محمد)
به چهره همشون نگاه کردم امیدوارم این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

niki18133

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
28
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
(زینب، سایت)
پشت میزم نشسته بودم و کار هایی که رسول بهم داده بود رو اماده میکردم.
قوسی به کمرم دادم که دیدم محمد داره میاد.
محمد به میز زینب خودش رو میرسونه.
- زینب؟
- جانم.
- چی کار کردی؟
- فعلا گزارشاتی که رسول داده رو مینوشتم.
- خیلی خوب کارت تموم شدع به طبقه بالا بیا برای جلسه به همه‌ی بچه ها گفتم بیان یه ماموریت ویژه خورده به تیم باید مطرح بشه.
- خیره داداش. منم الان کارا رو ردیف میکنم میام.
- باشه.
نمیدونم چقدر گذشت که تموم شد و به سمت اتاق کنفرانس رفتم.
(نیکی، دانشگاه ازاد، بعد کلاس ها)
کلاسا که تموم شد با بچه ها خداحافظی کردم. امین نبود به خاطره همین سرم رو انداختم پایین و به سمت ایستگاه حرکت کردم.
بعد از چند دقیقه اتوبوس اومد و رسید و من هم سوار شدم.
داخل ماشین اهنگی که تازه بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

niki18133

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
28
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #6
(رسول، ازادی، ساعت ۹ صبح)
به موقعیت رسیدیم و مستقر شدیم محمد گفته بود به جای من پشت عملیاتیمون زینب باشه.
به همین دلیل من داخل عملیات بودم.
هنوز خبری نبود شاید برای همین بود که استرس های محمد بالا گرفته بود و تند تند قرآن رو زیر لبش میخوند.
(نیکی، خونه)
به رسول زنگ که زدم گفت بعدا زنگ بزنم مثل اینکه کار داشت.
باید سر سفره با بابا مطرح میکردم که میخوام برم شمال.
سفره رو پهن کردم وسایل رو چیدم و چایی رو ریختم.
همه نشستن و صبحانه خوردن.
معمولا ما سر سفره صبحانه حرفی نمیزنیم و خب این بود که مطرح جریان رو انداختم به بعد سیر شدنم.
صبحانه که تموم شد به بابام گفتم:
- بابایی.
- جانم.
- قرار شده با بچه ها بریم شمال.
- خب؟
- برای تولد یکی از بچه ها اکیپ کلا دختره اصلا پسر نداریم.
-خیلی خب برو ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا