• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آن پاسان | معصومه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Masoome.e
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 618
  • کاربران تگ شده هیچ

Masoome.e

رفیق جدید انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
96
پسندها
639
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #21
شوکِ هضم نشده‌ی رسا همانی بود که وادارش کرد از تپش‌های قلبش هم جا بماند. چشمانش را قفل کرده بود به قامتِ سفیدپوشِ میخک با آن پالتوی نیمه بلند و چرم که میانِ رهگذران محو می‌شد، شوک در وجودش رنگ باخت و وقتِ رنگ گرفتنِ به هم ریختگیِ اعصابش بود با اخمی که پررنگ تر شد. لبانش را بر هم نهاد، اولین قدم را محکم پیش گذاشته و لیوان را همانطور بر زمین انداخت. ردِ قهوه‌ی ریخته شده از لیوان مانده به روی کاشی‌های پیاده‌رو، او با جلوتر رفتنش لیوانِ کاغذی را هم کفِ کفشش فشرده، سرعت به قدم‌هایش بخشیده و مطمئن به توهم نبودنِ آنچه به چشم دید، چشمانش را ریز کرده و بینِ جمعیت سرک کشیده به دنبالِ میخک برای گم نکردنش، قدم بر جای قدم‌های او و در مسیری که می‌پیمود نهاد.
میخک عجیب برگشته بود! سیاهیِ دیدگانش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رفیق جدید انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
96
پسندها
639
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #22
اینطور که به نظر می‌آمد شب دراز بود و رسا و کمیل هم شب بیدار! به وقتِ فرا رسیدنِ نیمه شبی تیره و تار که عقربه‌های کوچک و بزرگِ ساعت دیواریِ گرد و درونِ سالنِ خاموش و تاریکِ ویلا را روی عددِ دوازده پیاده می‌کرد با صدای تیک تاکی که تنها موسیقی برای گوش‌های سنگینِ سکوت بود، درونِ اتاقی از طبقه‌ی بالای ویلا سمتِ چپ و درست مقابلِ اتاقِ رسا، فضایی کوچک آلوده بود به رایحه‌ی گزنده‌ی سیگارش. به هم ریخته روی صندلیِ چرخ‌دار و مشکی پشتِ میزِ چوبی و قهوه‌ای روشن نشسته، آنقدر تکیه به تکیه‌گاهِ آن سپرده که تنش شبیه به دراز کشیدن عقب رفته بود. سرش رو به سقف، پاهایش را با قرار گرفتنِ یکی بر دیگری روی میز قرار داده و پُکی به سیگارِ میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش می‌زد و دودش را رها می‌کرد.
اتاق هم تاریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رفیق جدید انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
96
پسندها
639
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #23
رسیده به در و آن را کامل گشود. قامت از میانِ درگاه عبور داده و رسیده به سالن، قدم‌هایش را در تاریکیِ آن سوی اتاقِ خودش برداشت. نگاهِ کمیل از میانِ درگاه خیره‌اش بود و خودش پریشان از بابتِ آنچه درحال رخ دادن بود، لعنت به این خونسردیِ دیوانه‌وارِ رسا فرستاد. دستش را مشت کرده و حینی که صدای باز و بسته شدنِ درِ اتاقِ او را می‌شنید «اه» پررنگی را زیرلب ادا کرد. پریشانی برای خودشان و نگرانی برای دختری که خود به فرارش کمک کرد و حال دوباره به این مردابِ خونین برگشته بود برای نابودیِ روانش کفایت می‌کرد. به قدری قایقِ آشفتگی بر دریای طوفان‌زده‌ی اعصابش حین حرکت لق زد که در آخر از او لب بر هم فشردنی برآمد با چانه جمع کردنی کمرنگ. چون کفِ دستی که روی میز قرار داده بود را در حرکتی منحنی محکم کشید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رفیق جدید انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
96
پسندها
639
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #24
میخک فنجانِ قهوه‌اش را آهسته روی میز گذاشته و خیره به او که با حفظِ لبخندِ مرموز و یک طرفه‌اش دست به سینه به صندلی تکیه می‌داد، زبانی روی لبانش کشیده و عاشقانه‌ی ابروانش پررنگ تر آنگاه که حاصلِ این عشق اخمی پررنگ و طلبکار بر چهره‌اش شد. اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرده و بعد همان طلبکاری را نثارِ لحنش هم کرده و سپس گفت:
- ببخشید؟
رسا به عمد قدری چشم ریز کرد و سرش را پایین گرفت. نگاهش مرموز و موشکافانه، آنچنان که گویی قصد داشت به قولی مو را از لای ماست بیرون بکشد، بر تخته سیاهِ چشمانِ او دنبالِ خواندنِ افکارِ سیاه نویسی شده‌اش بود. از تلفیقِ سیاهی با سیاهی نوشته‌ای قابلِ خواندن هم می‌ماند؟ نه! این دختر حتی آن شبِ شوم درونِ اتاقک هم غیرمنتظره عمل کرد و هرچه رسا خواست ذهنش را بخواند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رفیق جدید انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
96
پسندها
639
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #25
لبه‌ی فنجان را به لبانش چسباند و جرعه‌ای از قهوه را به دهانش راه داد، بی‌توجه به اینکه چندی قبل این قهوه متعلق به میخک و بخشی از آن هم از گلوی او پایین رفته بود. سر چرخانده به سمتِ راست، از پشتِ شیشه‌ی سراسری چشمانش را به آسمانِ ابری و آماده‌ی گریستن دوخت. آسمانی آماده‌ی گریستن شاید حتی به حالِ رادمهرِ جوان! او که بیرون از خانه روی اولین پله‌ی سنگی و کنارِ نرده‌ی فیروزه‌ای نشسته، مشغولِ بستنِ بندِ پوتین‌های مشکی و همرنگِ شلوارش بود. برق خیلی وقت بود از شبِ دیدگانِ رادمهر فرار می‌کرد. ذوق خیلی وقت بود که از نگاهش کور شده و او سر به زیر افکنده و غرق در فکر بندهای پوتین‌هایش را در نهایت بی‌دقتی می‌بست تا جایی که برای سومین بار مجبور به باز کردن و از نو گره زدنشان شد.
تمرکز نداشت و این هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رفیق جدید انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
96
پسندها
639
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #26
نگاهش چرخشِ توپ روی زمین و به سمتِ جلو را دنبال می‌کرد، حتی صدای پسربچه‌ای را هم شنید که نفس زنان جلو آمد و توپ را برداشت... چه بر سرِ رادمهر آمده بود که با وجودِ زنده برخاستنش از گورِ توهم، آنقدر گیج و مات بود که نتوانست پاسخِ معذرت خواهیِ پسربچه را دهد؟ نگاه می‌کرد، به چشمش می‌آمد چرخشِ پسرکِ توپ به دست و رو به عقب رفتنش تا رسیدن به دوستانش و ادامه‌ی بازی؛ ولی او هنوز گیر کرده بود در عالمِ خیالاتِ وحشتناکِ خودش!
به خود آمدنش سخت بود، اینکه بالاخره واقعیت را برای چشمانش قبول کند سخت تر! به هرحال با خود راه آمد ذهنِ شلوغش را جمع و جور کرده و دستش را از در پایین انداخت. دمی محکم پلک بر هم نهاد و دشوار نفسی عمیق کشید تا آسودگی به دایره‌ی خیالش راه یابد و سپس با جلو آمدنش طلسم خشکیدگیِ تنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رفیق جدید انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
96
پسندها
639
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #27
تیک تاک... تیک تاک!
صدای ساعت دیواری در سکوتِ سالنِ نیمه خاموشِ ویلا بابتِ گرگ و میشِ هوا می‌پیچید و خوره‌ی سکوت می‌شد. سالنی که دو بخشِ جدا از هم داشت و در سمتِ راستش، چیدمانِ کاناپه‌های زرشکی و مخمل به دورِ میزِ چوبی و مربعی بود. بر کفِ مشکی و براق سالن هیچ فرشی قرار نداشت و تیرگی‌اش رنگ گرفته از بابتِ پرده‌های مشکی که پنجره‌های هردو طرف را پوشانده بودند، مقابلِ کاناپه و میز تلویزیونی خاموش به چشم می‌آمد که بر صفحه‌اش تصویری از پریشانی و به هم ریختگیِ کمیلِ نشسته بر کاناپه‌ای تک نفره منعکس شده بود.
او که آرنجِ دستانش را روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ مشکی‌اش قرار داده، تیشرتِ همرنگ با شلوار را زیرِ پیراهنِ همرنگش هم به تن داشت. مقابلِ پیراهن باز و آستین‌هایش را نامرتب تا ساعد تا زده از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا