- ارسالیها
- 96
- پسندها
- 639
- امتیازها
- 3,713
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #21
شوکِ هضم نشدهی رسا همانی بود که وادارش کرد از تپشهای قلبش هم جا بماند. چشمانش را قفل کرده بود به قامتِ سفیدپوشِ میخک با آن پالتوی نیمه بلند و چرم که میانِ رهگذران محو میشد، شوک در وجودش رنگ باخت و وقتِ رنگ گرفتنِ به هم ریختگیِ اعصابش بود با اخمی که پررنگ تر شد. لبانش را بر هم نهاد، اولین قدم را محکم پیش گذاشته و لیوان را همانطور بر زمین انداخت. ردِ قهوهی ریخته شده از لیوان مانده به روی کاشیهای پیادهرو، او با جلوتر رفتنش لیوانِ کاغذی را هم کفِ کفشش فشرده، سرعت به قدمهایش بخشیده و مطمئن به توهم نبودنِ آنچه به چشم دید، چشمانش را ریز کرده و بینِ جمعیت سرک کشیده به دنبالِ میخک برای گم نکردنش، قدم بر جای قدمهای او و در مسیری که میپیمود نهاد.
میخک عجیب برگشته بود! سیاهیِ دیدگانش از...
میخک عجیب برگشته بود! سیاهیِ دیدگانش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.