متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تلاطم تاریکی | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

از روند این رمان لذت میبرید؟


  • مجموع رای دهندگان
    7

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
509
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
*افرا*
دیرترین صبح زندگی‌ام از راه رسید. مثل صبح های دیگر پر از نور و امید و شوق نبود!
هوا سرد بود، مثل حال ما. ابرهای خاکستری قصد ترک آسمان شهر را نداشتند. باران باریده بود، نه شدید اما به اندازه‌ای بود که غم را به عمق استخوان تن ما نفوذ دهد...
قدرت نگه داشتن اشک‌هایم را نداشتم. با یک دست، پناه را که در کنارم ایستاده بود در بغل گرفته و با دست دیگرم اشک‌هایم را پاک می‌کردم.
صدایی به گوش رسید که می‌گفت:
- جنازه‌ها رو دارن میارن. جنازه‌ها رسیدن.
و بلافاصله صدای جمعیتی کوچک که دو تابوت را بر روی دوش‌هایشان حمل می‌کردن رسید:
-‌ به عزت و شرف لا الله اله لله..‌‌. بگو لا الله اله لله... لا الله اله لله...
لرزش خفیفی در بدن پناه نظرم را جلب کرد. نگاهی به او انداختم. انگار که در یک خواب عمیق فرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
509
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
تابوت‌ها را در چند قدمی دوگودال چال شده روی زمین گذاشتند. گریه‌ها شدت گرفت. یکی از خواهران زن‌عمو از هوش رفته بود و دیگری از فریادهای زیاد رنگ صورتش به کبودی می‌رفت.
بدن پناه شل شد. ترسیده نگاهش کردم. چرا گریه نمی‌کرد؟ چرا اوهم مثل خاله‌اش کبود شده بود؟
اختیارم را از دست دادم و هم‌زمان با او زانو زدم. آهسته به گونه‌اش ضربه زدم و گفتم:
- پناه؟ پ...پناه جان؟ عزیزم صدامو می‌شنوی؟
صدای لرزانم توجه خیلی‌ها را جلب کرد. اردشیر به سمتمان دوید و کنار پاهایم زانو زد. نگاهش کردم. اوهم مثل اردوان گریه‌اش را نگه داشته بود؛ این را از رگ‌های بیرون زده‌ی پیشانی و تکان خوردن سیبک گلویش فهمیدم.
کمی از محتویات بطری آب که همراه با یخ بود را بر صورت پناه خالی کرد. همین کافی بود تا نفس پناه بالا بیاید.
موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
509
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
پناه تکانی خورد. حلقه دستانم را سفت‌تر کردم. دوباره تکان خورد. آهسته گفت:
- افرا بذار برم...
کمی تقلا کرد.
پناه:
- افرا می‌گم ولم کن! بذار برم. می‌خوام مامان طنی و بابا رضامو ببینم...
باز هم نگذاشتم.
این بار زار زد و با گریه‌ای که تاحالا مثلش را ندیده‌ام گفت:
- توروخدا... افرا جون کوروش. جون عمورحیم.
تقلاهایش. زجه‌هایش. صدای گریه‌اش دل سنگ را هم آب می‌کرد، چه برسد به من!
ناخوداگاه حلقه دستانم را شل کردم و او مثل یک پرنده زندانی در قفسی کوچک از میان دستانم پر زد و به سمت گودال ها رفت...
از جا برخاستم. دنبالش کردم اما نتوانستم از میان جمعیت عبور کنم و او را بگیرم...
کسی از بین جمعیت گفت:
- نذارین دخترش بیاد... نذارین جسد جزغاله شده پدر و مادرشو ببینه...
و به دنبال آن گریه کرد و صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
509
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
سرنگ را تزریق کردم. زود اثر کرد. صدایش رفته‌رفته تحلیل می‌رفت و مشت‌هایی که حواله‌ی تن برادرش می‌کرد بی‌رمق‌تر می‌شد.
اما او با آخرین توانش خواهش می‌کرد:
- خوا... خواهش م...می‌کنم... من... من نمی‌تونم... نمی تونم بدون اونا زندگی... زندگی...
در اخر پلکهایش روی هم افتاد و دیگر نتوانست جمله اش را کامل کند.
_ طفلکی... می‌گن جسدا رو اون پیدا کرده.
- دختره بی‌چاره حالا حیرون و سیلون می‌شه. داداشه هم که ازدواج کرده سرش به کار خودش گرمه
- آخی، خیلی دلم به حالش می‌سوزه!
اردوان با شنیدن صداها اخم روی صورتش بیشتر شد. حق هم داشت. مردم به دنبال موقعیتی بودند تا وضعیت هرکدام از ما را به دلخواه خودشان بر زبان بیاوردند و ترحم کنند.
دستی درون موهایش فرو برد و نگاهی به کوروش انداخت. حال کوروش هم دست کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
509
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
سیاهی مطلق، تمام رنگ و لعاب زندگی‌ام را بلیعده بود. دوماه بود که غم مثل خاری در گلویم تکان تکان می‌خورد و طاقت مرا طاق می‌کرد و لحظه‌به‌لحظه من را عذاب می‌داد...
بر روی سبزه‌های نم دار حیاط پشتی نشسته و به آسمان خیره شده بودم. نور آفتاب باعث شد تا چشمانم را کمی جمع کنم و تکانی بخورم...
نفسی عمیق کشیدم. بوی خاک نم‌دار، هوای مرطوب و نسیم ملایمی که می‌وزید، انگار می‌خواست غم من را از من بدزدد. اما غم، در این دو ماه مثل یک سایه مدام در کنار من بود.
پتوی نازکی روی شانه‌هایم نشست و کمی بعد صدای اردشیر، همانند باران بر سکوت حیاط نشست:
- درسته امسال مثل هرسال زمستون سردی نیست. ولی اون‌قدرم گرم نیست که جودی‌مون این‌جوری اینجا بشینه.
صدایش آرام بود. همیشه من را جودی آبوت صدا می‌کرد، نمی‌دانم چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
509
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
پناه:
- من یک شبه و یکهو تک و تنها شدم اردشیر. زندگیم آوار شد؛ انگار یه زلزله اومده و من هنوز گیجم که چطور باید خودمو نجات بدم.
در گلویم حس سوزش می‌کردم. حالا همان خاری که گفته بودم، در گلویم تکان‌تکان می‌خورد.
پناه:
- من، من می‌دونم که عمو به خاطر وضعیت من اینجا مونده و هر روز پروازشو عقب می‌ندازه. من می‌فهمم که کوروش چقدر پریشونه و به‌خاطر من قوی مونده... می‌فهمم همه‌تون دوماهه که از خواب و خوراک افتادین و اگر حالتون بدتر از من نباشه بهتر نیست...
اما نمی‌تونم اردشیر. نمی‌تونم! هروقت چشمامو می‌بندم دست سوخته‌ی مامانم میاد جلوی چشمام. هروقت این پلکای وامونده‌ام رو می‌بندم صدای بابام می‌پیچه توی سرم...
بغض لعنتی‌ام شکسته شد. نتوانستم ادامه بدهم. اشک‌هایم بی‌اختیار پایین می‌ریختند. سرما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
509
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
*اردشیر*
کوروش با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
- مطمئنی این ایده‌ی خوبیه اردشیر؟ پناه از همه چیز خسته‌ست! فکرمی‌کنی بتونه خودشو جمع و جور کنه و مشغول بشه؟
مملو از حس بود. مردی که در مقابلم ایستاده و با آن چشمان عسلی و تلقی‌اش نگاهم می‌کند را می‌گویم! کسی که اخلاقش با برادرم مو نمی‌زند!
کوروش و اردوان، مملو از احساسات برادرانه بودند. اما غرورشان بر همه‌چیز برتری داشت و مانع بروز آن احساسات می‌شد!
لبخند ملایمی روی لب‌هایم نشاندم. باید خاطرش را جمع می‌کردم. اگر پناه همان‌طور با همان فرمان ادامه می‌داد قطعا کوروش سکته می‌کرد و درد روی درد می‌آمد.
اردشیر:
- هم من هم تو پناهو خیلی خوب می‌شناسیم داداش کوروش. تنها چیزی که پناهو می‌تونه از این باتلاق نجات بده رفتن به دانشگاه و اومدنش پیش من و شاهرخه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
509
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
*اردوان*
دستمال پارچه‌ای نم‌دار را برداشتم و آهسته‌آهسته، برگ‌های گلدان بزرگ و پربار کنار اتاقم را تمیز کردم.
علاقه‌ام به گل و گیاه از کودکی آغاز شده بود. مادرم عشق گل داشت، نصف فضای خانه‌مان پر بود از گلدان‌های بزرگ و کوچک. من عادت داشتم تا مادرم را هنگام رسیدن به گل ها تماشا کنم؛ لبخندش غیرقابل وصف بود. درست مثل وقتی که به من، خواهرم، برادرم یا پدرم نگاه می‌کرد.
این گلدان هم یادگاری‌اش بود، آخرین هدیه‌ی تولدی که از او گرفته بودم...
با صدای زنگ تلفن روی میز، با احتیاط گلبرگ را رها کردم و به سمتش رفتم.
تلفن را برداشتم:
- بله؟
- جناب ایزدی، یه خانمی پشت خط هستن، گفتن از پزشکی قانونی تماس گرفتن و می‌خوان به شما وصل بشن‌.
چشمانم را روی هم فشردم و نفسم را بیرون دمیدم. بارها گوشزد کردم که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
509
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
صدای خنده‌ی جمعی در گوش‌هایم زنگ زد. جمعی که در تولد پسری بور، او را بخاطر تاریخ تولد مضحکش سرکار می‌گذاشتند و او با دندان های ریزش فقط می‌خندید و شمع‌ها را فوت می‌کرد...
- آقا اردوان؟ صدای منو می‌شنوید؟ مشکلی پیش اومده؟
با انگشت شصت و اشاره، شقیقه‌هایم را مالاندم و با سختی گفتم:
- نه خانم... نه... مابقی پولی که می‌خواید تا یک ساعت دیگه واریز میشه.
دیگر مجالی ندادم و تلفن را قطع کردم. چطور ممکن است؟ هیچ‌جوره متوجه نمی‌شدم، چرا آن‌قدر همه‌چیز پیچیده شده بود؟
از روی صندلی برخاستم و به سمت اتاق کوروش رفتم. نگاهی به میز خالی منشی‌اش انداختم و سری تکان دادم. او پسر بود اما از هر دختری سربه هواتر و پرت‌تر بود.
برای احتیاط تقه‌ای به در اتاق زدم و منتظر ماندم.
کوروش:
- بفرمایید.
وارد اتاق شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
509
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
مستقیم نگاهش کردم. چشمانش هنوز از خبر مرگ والدینش کلافه بود.
گفتم:
- بیا بشین کارت دارم.
منتظر نگاهم کرد.
او که قصد نشستن نداشت! پس من‌هم ایستادم. اما بازهم با همان خودکار بازی می‌کردم.
اردوان:
- جواب تست دی_ان_ای اومد.
کوروش ابروهایش را درهم کشید:
- کدوم تست؟ مگه ما جایی تست دادیم؟ اصلاً یادم نیست...
با گذشت چهار ماه و مشغله‌های زیادی که داشت حق می‌دادم که چیزی را به یاد نیاورد... او کوروش بود. کسی که لقب ماهی را متعلق به خود کرده بود!
اردوان:
- یادته اون شب، پزشکِ پزشکی قانونی گفت به جز عمو و زن‌عمو، یه جنازه دیگه رو هم بیرون کشیدن؟ دی_ان_ای همون جنازه مشخص شده...
چشمانش از تعجب گشاد شد و نگاهی پر از اضطراب به من انداخت:
- خب.
خودکار را رها کردم و دستم را پشت گردنم گذاشتم.
به آرامی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا