- ارسالیها
- 62
- پسندها
- 203
- امتیازها
- 1,023
- مدالها
- 3
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #11
*افرا*
دیرترین صبح زندگیام از راه رسید. مثل صبح های دیگر پر از نور و امید و شوق نبود!
هوا سرد بود، مثل حال ما. ابرهای خاکستری قصد ترک آسمان شهر را نداشتند. باران باریده بود، نه شدید اما به اندازهای بود که غم را به عمق استخوان تن ما نفوذ دهد...
قدرت نگه داشتن اشکهایم را نداشتم. با یک دست، پناه را که در کنارم ایستاده بود در بغل گرفته و با دست دیگرم اشکهایم را پاک میکردم.
صدایی به گوش رسید که میگفت:
- جنازهها رو دارن میارن. جنازهها رسیدن.
و بلافاصله صدای جمعیتی کوچک که دو تابوت را بر روی دوشهایشان حمل میکردن رسید:
- به عزت و شرف لا الله اله لله... بگو لا الله اله لله... لا الله اله لله...
لرزش خفیفی در بدن پناه نظرم را جلب کرد. نگاهی به او انداختم. انگار که در یک خواب عمیق فرو...
دیرترین صبح زندگیام از راه رسید. مثل صبح های دیگر پر از نور و امید و شوق نبود!
هوا سرد بود، مثل حال ما. ابرهای خاکستری قصد ترک آسمان شهر را نداشتند. باران باریده بود، نه شدید اما به اندازهای بود که غم را به عمق استخوان تن ما نفوذ دهد...
قدرت نگه داشتن اشکهایم را نداشتم. با یک دست، پناه را که در کنارم ایستاده بود در بغل گرفته و با دست دیگرم اشکهایم را پاک میکردم.
صدایی به گوش رسید که میگفت:
- جنازهها رو دارن میارن. جنازهها رسیدن.
و بلافاصله صدای جمعیتی کوچک که دو تابوت را بر روی دوشهایشان حمل میکردن رسید:
- به عزت و شرف لا الله اله لله... بگو لا الله اله لله... لا الله اله لله...
لرزش خفیفی در بدن پناه نظرم را جلب کرد. نگاهی به او انداختم. انگار که در یک خواب عمیق فرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.