متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زیر سایه سرو | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 386
  • کاربران تگ شده هیچ

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
زیر سایه سرو
نام نویسنده:
معصومه.عین
ژانر رمان:
تراژدی، جنایی
کد رمان: 5727
ناظر رمان: Fatima_rah85 Fatima_rah85

خلاصه:کینه و نفرت، دو واژه‌ای که افسار احساساتش را به دست گرفته و به تاخت می بردنش تا به انتهای نابودی برسد. نابودی خودش یا اویی که آن نفرت را در عمق جانش طرح زده بود، فرقی نداشت، بلاخره در نهایت چیزی جز نابودی نمی‌ماند. آتش انتقام به حدی سوزان بود که حتی شروع کننده‌اش را هم از پا بیندازد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,040
پسندها
3,071
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
EBA969B2-E477-479F-8072-331FA3F1FF1F.jpeg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: به چشم خویش دیدم آتش سوزانِ انتقام را، بی‌وقفه پیش می‌رفت و جان می‌ستاند، بی‌آنکه بداند با هر قدم نزدیک‌تر می‌شد به انتهایِ خویش!
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول: منحوس

غرید، آسمانی که از نیم ساعتِ پیش بغض ترکانده، اشک‌هایش را جاری کرده بود تا از غصه‌اش، خنکایی نصیب هوایِ گرفته‌ی شهر شود. شهری که خزیده میانِ تاریکی، در آغوشِ شب آرمیده بود تا جامه‌ی خستگی از تن در آورده و دمی آرامش یابد.
غرید تا این بار حاصل غرشش شود نمایان شدن تنِ دختری نشسته زیرِ درخت، نه از برای در امان ماندن از شلاقِ باران، بلکه از بهرِ مچاله شدن در خویش. دختری که نگاهِ وحشت زده‌اش خیره مانده بود به نقطه‌ای نامعلوم، به جایی از زمینِ خاکی که شده بود تن پوشی برای قطراتِ باران که با هر برخورد زخمی تازه به پیکره‌اش می‌نشاندند. دستانش حلقه شده دورِ بدنش، سر به زیر انداخته و چانه‌اش را به دستانش چسبانده بود با آن پاهای خم شده به سمتِ شکمش.
صدایِ رعد و برق بود و بارشِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #5
قلبِ بی دفاعش میانِ سینه می‌تپید، چنان که اگر اذن به گریختن داشت لحظه‌ای تعلل نمی‌کرد، دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض می‌کرد و فرار می‌کرد، طوری که حتی ثانیه‌ای به عقب برنگردد و پشت سر را نبیند ولی شدنی نبود. آن قلب هنوز محکوم بود به تپیدن و صاحبش محکوم به گذراندنِ آن لحظاتِ تب‌دار و آشفته.
صاحبی که با هر نفس آرزوی مرگ می‌کرد، آرزو می‌کرد نفسش بریده شده و مقصدش شود همان قبری که کنده شده و انتظار صاحبش را می‌کشید ولی این آرزو، مهر محال خورده به پایش، به آن زودی‌ها تن به برآورده شدن نمی داد، جان می‌ستاند از او بی‌آنکه جانش را بگیرد!
هنوز هم آوایِ نحسِ کنده شدن بود که از لا‌به‌لای آن همه صدا خزیده و به گوش‌هایش می‌رسید،مصمم بود برای نشان دادن خودش، برای هزارمین بار کوبیده شدن واقعیت به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #6
لب‌های باریکش را فشرده روی هم، روی پا، سمتِ مرد چرخید و دو قدم فاصله‌اش را که با سُر خوردنِ قدم اولش روی گِل همراه بود، طی کرده، بالایِ سرش که ایستاد،خیره‌ی نیم رخِ سرخ از خونش ماند. خونی که منشاش می‌رسید به پیشانیِ شکافته شده‌ای که ریزش قطراتِ باران باعثِ قدری پاک شدنِ خون و بهتر دیدن شدنِ آن شکاف شده بودند.
چشمانی بسته و چهره‌ای رنگ باخته، همانی که نامِ او را همراه می‌کردند با واژه‌ی میت! او مرده بود، از دقایقی قبل که آخرین نفسش را میانِ دست و پا زدنِ قلبش برای سر پا نگه داشتن نفسش‌هایش کشید و سپس قلبش خسته از تلاشی که هیچ ثمری نداشت، ناخواسته تسلیمِ مرگ شد و دست داده به دستش، پذیرایش شد.
نفس حبس سینه‌اش کرد و زانو خم کرده، گل که روی سیاهیِ شلوارش بابت زانو زدن نشست، دست جلو برد و چنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #7
مرد که او را آنطور دید، فشاری داده به دستانش، سرش را پیش برد و حینی که قطره‌ای سُر خورده از نوکِ بینیِ استخوانیش رو به پایین می‌افتاد، با صدایی که سعی داشت آرامش را به جانِ مشوشِ او تزریق کند، گفت:
- نترس پارلا، نترس عمرِ داداش، نترس.
تنِ صدایِ آرامش که شد مجوزی برای باز شدنِ چشمانِ اویی که از سمتِ مرد پارلا خوانده شده بود، نگاهِ تار شده‌اش چهره‌ی او را شکار کرد و همین هم شد کشیدنِ خودش سمتِ او و دمی بعد، حلقه شدن دستانش دورِ تنِ او.
پارلا که میانِ آغوش مرد جای گرفت و دستانِ او شدند حفاظی دور تا دورِ تنِ مرتعشِ خواهرش، مرد چانه تکیه داده به سرِ او، نگاه به تاریکی دوخت و آرام دستش را نوازش‌وار روی کمر او حرکت داد. روی کمر اویی که خزیدنش به آغوشِ برادرش شروعِ ریز اشک‌هایی بود که تا آن دم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
مهر ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت

ماه نشسته میانِ آسمان، تکیه داده به ابری‌که تاریکی آسمان، سفیدی‌اش را به سیطره درآورده بود، نظاره‌گرِ شهری بود که آشوب از مدت‌ها قبل به قلبش طعنه‌ای زده و آرامش را از جانش ربوده بود.زیر سقفِ تاریکِ آن شهرِ آشوب زده، جایی حوالیِ نیمه‌هایِ شب که سکون پذیرای مردم شده بود،صدای دویدن‌هایِ مردی سکوت را می‌خراشید‌‌‌.مردی که تمام توانش را جمع کرده در پاهایش، با آن برگه‌هایی لوله شده‌ای که میان دستش فشرده بوده، به سرعت می‌دوید تا بلکه دور شود از آن دویی که چون سایه پشت سرش می‌آمدند، بی‌آنکه قصدی برای رهایی او داشته باشند‌.او بود و دو مردی که پیچیده در کوچه‌های پیچ در پیچ، آرامش را برای لحظه‌ای از دم تیغ گذرانده و وارد کوچه‌ی بعدی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #9
گلوله‌ای که پیچیدن صدایش در سکوتِ مطلق کوچه البته اگر صدای دویدن‌هایشان نادیده گرفته می‌شد، قلب زنی را به تپشی پرسرعت وادار کرد‌‌. زنی که صاف نشسته سر جایش، نگاهِ وحشت زده‌اش را در آن تاریکیِ اتاق؛ به دیوار می‌دوخت.به دیواری که به سختی می‌شد سفید بودنش را در آن سیاهی تشخیص داد.دست سمتِ ماهیچه‌ی تپنده‌ی سینه‌اش برد و چنگی زده به لباسِ مشکی رنگش، پارچه‌اش را میان دستش مچاله کرد و سر به زیر انداخته، چانه‌اش را به سینه‌اش چسباند‌.
نفس‌هایش به شماره افتاده بودند و قلبش گیر کرده در تله‌ی کابوسی که دیده بود، گویی روح از جانش گریزان شده بود به‌مانند تیری از چله! تنها چند ثانیه از جدا شدنش از آن کابوس می‌گذشت، کابوسی که پا گذاشته در واقعیت، دورتر از آن زن جامه‌ی عمل پوشیده و رخ داده بود.
نفس حبس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #10
راهی برایش نمانده بود، نه پای سالمی داشت و نه مسیری باز، محکوم بود به گرفتاری، به گرفتاری به دست آن دو مردی که حال رسیده بودند به پشت سرش‌. صدایِ کشیده شدن کفش‌هایشان روی زمین و سپس توقف‌شان، چشمانِ مرد را به سیاهی دعوت کرد، به پیچاندن مژه‌های صافش درهم و حبس نفس میان سینه‌اش.خمی آورده به ابرو از بابت دردی که نه یک پایش که تمام جانش را گرفته بود، گویی قلبش خراش برداشته و آن خراش حل شده در رگ‌هایش، به تمام وجودش پمپاژ شده باشد، نیم قدمی کوتاه رو به عقب برداشت و قدری که کج شد، کمر تکیه داد به دیوارِ پشت سرش، در حالی که ماه هنوز هم‌‌ تماشایش می‌کرد. کاری از دستش برنمی‌آمد، همانجا باید تسلیم می‌شد، باید خودش را می‌سپرد به موج اتفاقی که سویش روان شده بود، اتفاقی که خوب می‌دانست نهایتش چیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا