نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برج ممنوعه‌ی پناه | کوثر موسوی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع big boss
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 1,569
  • کاربران تگ شده هیچ

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #11
لبخندی به درک و فهم و شعور این پسر زدم.
- نه بابا برو بشین! یه سوسیس تخم مرغ که این حرفارو نداره!
دستش رو به شونم کوبید که دلم هری ریخت!
- لوس نشو بابا! بده من سوسیس هارو خورد کنم.
عقب رفتم و تند گفتم:
- باشه هرجور راحتی!
کیان مشغول شد و منم تابه رو روی گاز گذاشتم و کمی روغن ریختم.
تخم مرغ هارو بیرون آوردم و توی ظرفی شکوندم.
کیان هم سوسیس هارو توی تابه ریخت و رو به من گفت:
- من حواسم هست، تو برو سفره رو بنداز!
سری تکون دادم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
پسرا توی سر و کله‌ی هم می‌کوبیدن و می‌خندیدن!
انگار اینجا مهدکوک بود و اون هم بچه‌ی شیش ساله!
سینا که متوجه من شد بلند شد و سفره رو از دستم گرفت و انداخت.
چقدر خاکی و خودمونی بودن!
کیان با به به و چه چه تابه رو وسط سفره گذاشت.
وسایل رو توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #12
دانیال اخمی کرد و رو به حسام توپید:
- مگه نگفتم یکم رعایت کن حسام؟ این بچه حساسه!
حسام زبونش رو برای دانیال درآورد که تا حلقش رو می‌تونستم ببینم.
کیان بیچاره وقتی برگشت، رنگ به رو نداشت!
حقیقتا دلم به حالش سوخت. این بچه گناه داشت!
بعد از اینکه سفره رو جمع کردم، چایی هم دم کردم و برای همه یکی ریختم و بردم.
جوری با خیال راحت می‌گفتن و می‌خندیدن که انگار سال‌هاست منو می‌شناسن!
با صدای شاهان به خودم اومد.
- آرمان پدر و مادرت چجوری راضی شدن که تنهایی خونه مجردی بگیری؟ ما پنج نفر سال ها تلاش کردیم که بالاخره خانواده‌هامون راضی شدن؛ اونم با کلی تهدید و تعقیب!
لبخند غمگینی زدم و آروم گفتم:
- پدر و مادرم فوت شدن!
شاهان اخمی رو چهره‌ش نشست و گفت:
- نمی‌خواستم ناراحتت کنم! ببخشید!
سری تکون دادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #13
ته دلم امیدوار شدم.
امیدوار بودم که این تنهایی زیاد دووم نداشته باشه.
رو به شاهان گفتم:
- پس تا شما آماده شین من برم بیام. یه چیزی لازمه بخرم!
سری تکون داد و گفت:
- برو زود بیا ولی!
لبخندی زدم و گازی به موتورم دادم و بیرون اومدم.
جلوی داروخانه نگه داشتم و بانداژ گرفتم.
با سرعت برق و باد به خونه برگشتم و دست به کار شدم.
کلی بانداژ دور بدنم پیچیدم که خدایی نکرده اگه اتفاقی افتاد شرف و آبروم ته بانداژم بمونه!
بعد از عملیات خود محافظتی، زنجیری هم دور گردنم انداختم که اصن اوف!
شاهان فدام شه با اون قیافه‌ی عنتر جذابش!
دانیال قربونم بره با اون چشم و ابروی مشکیش!
کیان که هیچ! من با این بچه کاری ندارم! حیفه بذار دست نمونده بمونه!
سینا و حسام هم با اون قد و هیکل، قربون صدقه‌ام برن!
و در آخر مهران؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #14
خنده‌ای به این همه ذوق سینا کردم.
نگاهم به شاهان خورد که با اخم به سینا نگاه می‌کرد.
عه این بچه چش شده؟ چرا اخم کرده؟ وا؟
سینا سریع به سمت موتور دوید و داد زد:
- چرا معطلی آرمان؟ دِ بیا دیگه!
نگاهم رو از شاهان گرفتم و به سمت موتور رفتم.
اول من نشستم و سینا هم بعد از من نشست.
سینا تو خیابون انقدر داد و بیدا می‌کرد که هم گوش منو کر کرد، هم گوش خودش رو!
آخه احمق پفیوز آدم مگه پشت چراغ قرمز هم عربده میزنه؟
یکی نیست بگه آبت کمه، نونت کمه، این سینا رو سوار کردنت چی بود؟
یعنی به قرآن همون آبروی چس مثقالی هم که داشتم بر باد هوا رفت.
بالآخره بعد از کلی هیجان بازی و به‌قول سینا دور دور با موتور خوشگلم، به پارک مدنظر رسیدیم!
همزمان با ما بچه ها هم رسیدن!
آلاچیقی انتخاب کردیم و دور هم نشستیم.
دانیال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #15
با دیدن علی دوست صمیمی مهران، زود خودم رو به سمت قفسه ها کشوندم.
یا پنج تن آل عبای بلقیس! این اینجا چه گهی می‌خوره؟
اگه منو ببینه که توی صدم ثانیه می‌شناسه!
وای آروم باش پناه! آروم! نفس عمیق بکش!
سینا با تعجب به حرکاتم نگاه می‌کرد.
آروم پرسید:
- مشکلی پیش اومده آرمان؟
سری تکون دادم و لبخند مصنوعی زدم.
- نه بابا! چه مشکلی؟! فقط دستشویی لازمم!
خندید و گفت:
- همین کنار سوپر مارکت یدونه هست! بدو تا خرابکاری نکردی!
خندیدم و فرز از سوپر مارکت بیرون اومدم.
لحظه‌ی آخر نگاهم به علی افتاد که با تعجب منو نگاه می‌کرد.
تیز به سمت دستشویی دویدم.
خداکنه نشناستم!
داخل یکی از دستشویی ها شدم و درو قفل کردم.
بعد از چند ثانیه صدای پایی شنیدم.
ضربان قلبم رفته بود روی هزار!
اگه اینجا گیرم می‌نداخت، حتما بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #16
پسرا با یه گروه پسر دیگه درگیر شده بودند.
خدا می‌دونه چه خبر بود!
سینا با دیدن دعوا، چیپس و پفکارو روی زمین شوت کرد و داد زد:
- نفس کش! ای بی خاصیتای چلغوز!
و به سمتشون حمله ور شد.
حالا من مونده بودم با دهن باز!
سینا داد زد:
- آرمان معطل نشو بیا! داداشامون رو کشتن!
با دیدن یه پسر هیکلی که روی کیان نشسته بود و هی پشت هم بهش مشت می‌زد، رگ انسان دوستانه‌ام گل کرد و با سرعت دو بهش حمله ور شدم.
- کثافت مگه یتیم گیر آوردی؟ بکش کنار بینم!
لگدی به پهلوی پسره زدم که با درد از روی کیان بلند شد.
هه فکر کردی می‌ذارم پسرم رو له کنی؟
با برخورد لگدی توی پام، آخی گفتم و به سمت پسری که بهم لگد شده بود برگشتم.
خندیدم و گفتم:
- با بد کسی در افتادی بچه!
الکی الکی که بوکس کار نمی‌کردم.
مشتی توی صورتش چپوندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #17
حسام دستی به شکمش کشید و گفت:
- خب سینا حالا اون چیپس و پفکارو کجا گذاشتی؟! بیار بخوریم که ضعف کردم.
سینا از جاش بلند شد و نایلون ها رو که کنار جدول پرت کرده بود رو برداشت و برگشت.
حالا اون وسط حسام و سینا سر یه چیپس دعوا می‌کردند.
چیپس پیاز جعفری بیچاره هی به سمت سینا و حسام کشیده می‌شد.
سری به نشونه‌ی تاٌسف تکون دادم.
با زنگ خوردن گوشیم و افتادن اسم مهران روی صفحه‌ی گوشی، انگار تازه یادم اومد که باعث و بانی تمام این اتفاقات و استرس ها ایشونه!
تماسش رو وصل کردم و با یه ببخشیدی از بچه ها دور شدم.
- الو پناه نه نه ببخشید آرمان جان چطوری؟ در چه وضعی؟
با عصبانیت بهش توپیدم:
- من ریدم دهنت مهران! یعنی ببینمت یه دندون سالم تو دهنت برات نمی‌ذارم.
مهران با خنده گفت:
- اوه اوه پسرمون جنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #18
توی راه برگشت، انقدر فضا آروم و ساکت بود که انگار هیچکس ترک موتورم نیست!
خب فرزندم یه چیزی بنال دیگه!
نه به اون سینای پر هیاهو و شلوغ، و نه به این شاهان ساکت و مرموز!
ان‌قدر فکرم درگیر بود که یدونه از سرعت گیر هارو با شدت رد کردم.
رد که چه عرض کنم، تقریبا پرواز کردم!
همین پرواز کردنه باعث شد شاهان جلوتر بیاد و دستاش رو سفت دور کمرم بندازه!
با این کارش قفل شدم!
آروم دم گوشم پچ زد:
- می‌خوای به کشتنمون بدی بچه؟!
با حرص گفتم:
- من بچه نیستم داداچ!
خندید و گفت:
- باشه بابا، حرص نخور پشمات می‌ریزه!
دهن کجی بهش کردم و حواسم رو به جلو دادم.
بعد از رسیدنمون به خونه، شاهان ازم تشکر کرد و به سمت خونشون رفت.
منم راهی خونه‌ی قشنگم شدم و وقتی که داخل شدم، نفس راحتی کشیدم.
آخ خدایا چقدر دیگه باید نقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #19
عمو با محبت گونه‌م رو بوسید و گفت:
- خوش اومدی دخترم!
بغلش کردم و گفتم:
- دلم برات یه ذره شده بود عمو جونم!
زن عمو با خنده گفتم:
- چشمم روشن پناه! حالا که عموت رو دیدی، دیگه به ما توجه نمی‌کنی؟
لبخندی زدم و زن عمو رو هم در آغوش کشیدم.
زیر گوشش آروم گفتم:
- شما روی سر ما جا داری ماه بانو!
لبخند مادرانه‌ای زد و گفت:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود دخترم!
با حالت بغضی گفتم:
- منم همینطور!
وارد آشپزخونه شدم؛ با بوی فسنجونی که زن عمو راه انداخته بود، هوش از سرم پرید.
با صدای بلند گفتم:
- بازم گل کاشتی که ماه بانو!
زن عمو با لبخند وارد آشپزخونه شد و گفت:
- قربونت بره ماه بانو! می‌دونستم فسنجون دوست داری!
ماچ آبداری از گونه‌ش کردم.
صدای مهران باعث شد بیرون برم.
- پناه یه دقیقه میای؟ کارت دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #20
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- بخدا می‌کشمت مهران! تو متوجه هستی که من رو توی چه وضعیتی قرار دادی؟ آخه خدا بگم چیکارت کنه؟ بزنه فلجت کنه؟
مهران خندید و گفت:
- وقتی حرص می‌خوری خیلی جذاب میشی داداچ آرمان!
لبخندی زدم و آروم آروم نزدیکش شدم.
خنده‌ی سکته‌ای زد و با ترس آب دهنش رو قورت داد.
- هوی! برو عقب پناه!
لبخندم شدیدتر شد.
لبام رو غنچه کردم و گفتم:
- به عمه شدن سلام کن مِهی جون!
و همزمان پام رو بلند کردم و کوبیدم جایی که نباید می‌کوبیدم.
مهران که هنوز از شوک در نیومده بود، با کاری که کردم، صورتش مثل رز قرمز شد و با داد روی زمین نشست.
آخیش حداقل دلم یکم خنک شد! ولی فقط یکم!
مهران عربده زد:
- میکشمت دیوونه‌ی روانی!
با خنده گفتم:
- عیب نداره عزیزم بیا جلو، فوقش امروز یکم بیشتر کتک کاری می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا